آغاز تباه شدن علاقه و ارتباط میان انسان و نظیرش کاسته شدن از قیمت انسان به عنوان انسان در نظر او است، و در این هنگام است که مردمان احترام یکدیگر را پاس نمى دارند، و هر کس در صدد یافتن نقصى در مصاحب خویش است تا او را بدان در معرض ریشخند قرار دهد، و براى خود یک بزرگوارى مدعى شود و به آن ببالد، در صورتى که اگر در حق خود انصاف داشته باشیم، در خواهیم یافت که سر احترام ما نسبت به خودمان از این لحاظ است که ما انسانیم و عقل و اراده داریم، و احساس شادى و غم و درد و لذت مى کنیم، و آراسته به دوستى و عواطف نیکیم، ولى مگر اینها در همه فرزندان آدم وجود ندارد، پس چرا خواستار آنیم که دیگران به ما احترام گذارند، و براى هیچ کس دیگر قایل به احترام نیستیم؟
بیایید تا لحظه اى بینشها و بصیرتهاى خویش را، در آن هنگام که انسانى نظیر خود را در معرض تمسخر قرار داده ایم، به کار اندازیم، آیا معنى این کار آن نیست که من در این هنگام به تمسخر خویشتن نیز پرداخته ام؟ آرى، کسانى که از ارزش اراده و عقل و دوستى و عواطف در جانهاى خود غافلند، آن کسانند که به وجود این چیزها در دیگران کفر مى ورزید و سپس به استهزاى ایشان مى پردازند. آنان از انسانیت خود بیرون مى آیند و سپس بر خود روا مى دارند که حرمت دیگران را از میان ببرند.
خداوند در آیه ای براى کندن ریشه هاى اختلاف اجتماعى با منع کردن از پرداختن به استهزاى دیگران آغاز مى کند و مى گوید: «یا أیها الذین آمنوا لا یسخر قوم من قوم؛ اى کسانى که ایمان آورده اید، نباید گروهى از شما گروه دیگر را مسخره کنند.» (حجرات/ 11)
کلمه ی "سخریه" که مبداء اشتقاق کلمه ی "یسخر" است، به معناى استهزاء مى باشد. و استهزاء عبارت است از اینکه چیزى بگویى که با آن، کسى را حقیر و خوار بشمارى، حال چه اینکه چنین چیزى را به زبان بگویى و یا به این منظور اشاره اى کنى، و یا عملا تقلید طرف را در آورى، به طورى که بینندگان و شنوندگان بالطبع از آن سخن، و یا اشاره، و یا تقلید بخندند. و کلمه ی "قوم" به معناى جماعت است، که البته در اصل به معناى جماعتى از مردان است، و شامل زنان نمى شود، چون مردانند که به امور مهمه قیام مى کنند نه زنان.
از آن روى مؤمنان را طرف خطاب قرار مى دهد که این صفت متناسب با ایمان آنان به خدا نیست، مگر ایمان به خدا به معنى حذف کردن ارزشهاى زمین و پاک کردن نفس از احترام مال و فرزند و شهرت و زمین و ... و ... نیست که معمولا سبب تفاخر مى شود؟ و در آن هنگام که پروردگار ما را از استهزا نهى مى کند، بدان سبب است که این نخستین گام در راه به پایان رسیدن است. چگونه؟ از بزرگترین مفاخر و صفات بشر شرم و حیا است، که انسان با فطرت پاکیزه خود چنان احساس مى کند که دیگران را حرمت و احترامى است که ناگزیر باید در حق ایشان ادا شود، و آن که شرم و حیا داشته باشد، در اندیشه تجاوز کردن به دیگران نمى افتد. پس چگونه ممکن است به غضب کردن حقوق و دشمنى و تجاوز نشان دادن نسبت به ایشان بپردازد؟
از این راه است که شیطان مى کوشد تا صفت شرم را از انسان دور کند، و او را به تحقیر کردن و خوار شمردن دیگران بر انگیزد، تا از قدر ایشان بکاهد، و چنان تصور کند که دیگران از او کمتر و کوچکترند و حق تجاوز نسبت به حقوق آنان را دارد، و در این جا قرآن براى او در کمین نشسته است و فرمان مى دهد که متمسک به حیا بوده باشد و صفت احترام گذاشتن به دیگران را از دست ندهد و به فکر مرتکب شدن جریمه و گناه نیفتد.
آیا دیده اى که مستکبران چگونه بر خود جایز مى دانند که به برپا کردن قربانگاههاى گروهى در حق مستضعفان بپردازند و آنان را از حقوقى که نسبت به پایینترین درجات زندگى دارند محروم سازند؟ آیا روزى در این فکر افتادى که چگونه آن دسته از افراد بشر از انسانیت خود بیرون آمدند و به مثل این گونه جرمها و گناهها پرداختند؟ آنان در ابتدا دیگران را ریشخند مى کردند و مى گفتند که ما فرزندان خدا و ملت برگزیده و صاحبان چهره سفید رنگیم که خدا ما را براى آن برگزیده است که بر کسانى که از هوش و عقل بهره قابل ذکرى نیافته اند فرمان رانیم. و بدین گونه فرهنگ نژادپرستانه زمینه را براى ارتکاب جرم در حق ملتها به وجود آورد.
شاید تعبیر قرآنى در اینجا منعکس کننده طبیعت استهزا در نزد مردان است، چه آنان معمولا به تجمع خود افتخار مى کنند و دیگر مردمان را مورد تمسخر قرار مى دهند، پس این کوى و برزن مى گویند: چه کس مثل ما است؟ یا اعضاى این باشگاه یا آن حزب یا فلان شهر یا فلان ناحیه به آنچه در اختیار دارند افتخار مى کنند و به آنچه از دنیا بهره ایشان شده شادکامند و کسانى را که مالک آن گونه چیزها نیستند، حتى اگر مالک چیزهایى برتر و بالاتر از آنها باشند، ریشخند مى کنند.
اما فخر فروشیهاى زنان در تفاخر به امور شخصى همچون زیبایى و زینت یا نسب یا سبب صورت مى گیرد، و اساس استهزاى دیگران تکبر بر قوم است به وسایل تمایزى که در اختیار دارند، و به آن شادند، و سپس به آن خود را برتر از دیگران تصور مى کنند، و شاید امتیازات دیگران بزرگتر و سودمندتر براى مردم و قابل بقاى بیشتر در نزد خدا بوده باشد، و به همین جهت است که پروردگار سبحانه و تعالى با توجه به این حقیقت، چنین مى گوید: «عسى أن یکونوا خیرا منهم و لا نساء من نساء عسى أن یکن خیرا منهن؛ شاید که از آنان بهتر بوده باشند، و (همچنین روا نیست که) زنانى زنان دیگر را مسخره کنند، چه شاید از آنان بهتر بوده باشند.» (حجرات/ 11)
در حدیثى مأثور از رسول الله (ص) مى خوانیم که «از نشانه هاى عقل آدمى آن است که برتری جویى نسبت به مردمان را ترک کند.» و از ابوجعفر (ع) روایت شده که رسول الله (ص) گفت: «خداى عز و جل به چیزى برتر از عقل پرستش نمى شود، و مؤمن عاقل نیست مگر این که ده خصلت در او جمع شده باشد ... و دهم این که هیچ کس را نبیند مگر این که بگوید او از من بهتر و پرهیزگارتر است، چه مردمان از دو گونه مردند: یکى مردى که از او بهتر و پرهیزگارتر است، و دیگرى آن که از او بدتر و پست تر است، پس اگر مردى را ببیند که از او بهتر است و پرهیزگارتر، نسبت به او تواضع مى کند تا به او ملحق شود، و چون با آن کس رو به رو شود که از او بدتر و پست تر است، با خود مى گوید: شاید خیر او باطنى و شر او ظاهرى باشد، و بسا هست که کار او به خیر خاتمه پیدا کند. پس چون چنین کند، مجد و بزرگوارى او بالا مى رود و آقاى مردم زمان خود مى شود.»
در روایتى دیگر آمده است که رسول الله (ص) گفت: «خداى عز و جل سه چیز را در سه چیز پنهان مى دارد، خرسندیش را در طاعتش، و غضبش را در معصیتش، و دوستش را در میان آفریدگانش، پس هیچ یک از شما چیزى از طاعتها را سبک مشمارید، چه دانسته نیست که رضا و خرسندى خدا در کدام یک از آنها است، و هیچ یک از شما چیزى از معصیتها را کوچک مشمارید که معلوم نیست غضب خدا مخصوص به کدام یک از آنها است، و به هیچ یک از بندگان خدا به چشم حقارت نگاه نکنید، چه دانسته نیست که کدام یک از آنان دوست و ولى خدا است.»
در سبب نزول این آیه آمده است که ثابت بن قیس بن شماس در گوش خود سنگینى داشت، و چون به مسجد وارد مى شد راه را بر او مى گشودند تا به نزد پیغمبر (ص) مى آمد و آنچه را که او مى گفت مى شنید، پس روزى به مسجد در آمد در حالى که مردمان نماز را به پایان رسانده بودند و بر جاهاى خود نشسته و مردمان را لگدمال مى کرد و پیش مى رفت و مى گفت: «تفسحوا؛ جا باز کنید» تا به مردى رسید که به او گفت: «به مجلسى رسیده اى پس بنشین.» و خشمگین در پشت سر او نشست، و چون تاریکى از میان رفت گفت: «او کیست؟» و آن مرد گفت: «من فلانم.» و ثابت گفت: «پسر فلانه (فلان زن).» از نامى یاد کرد که در جاهلیت ننگین بود. پس آن مرد از شرم سر فرود افکند و این آیه نازل شد.
از ابن عباس درباره ی "و لا نساء من نساء" روایت شده که این آیه درباره ی زنان پیامبر (ص) نازل شده است که ام سلمه را مورد تمسخر قرار مى دادند. و از انس نقل است که سبب آن این بود که وى تهیگاه خویش را با پارچه سفیدى مى پوشاند که دنباله آن در پى وى کشیده مى شد، پس عایشه روزى به حفصه گفت: «ببین به دنبال خود چه چیزى را همچون سگى مى کشد.» و به قولى عایشه کوتاهى قامتش را تمسخر مى کرد و اشاره مى کرد که او کوتاه است، و این چیزى است که از حسن بن على (ع) روایت شده است.
در تفسیر على بن ابراهیم آمده است که آیه درباره صفیه دختر حیى بن أخطب نازل شده است که همسر رسول الله (ص) بود، و عایشه و حفصه به او آزار مى رساندند و دشنامش مى دادند و به او مى گفتند: «اى دختر یهودیه.» پس او شکایت نزد رسول (ص) برد، که به او گفت: «بگو: پدرم هارون پیامبر خدا، و عمویم موسى کلیم الله، و همسرم محمد رسول الله (ص) پس چه چیز را در من ناروا مى بینید؟!» و چون به آنان گفت: «به او گفتند: این را رسول الله (ص) به تو آموخت.» و این آیه نازل شد.
«و لا تلمزوا أنفسکم؛ و عیبجویى خود مکنید.» (حجرات/ 11) کلمه ی "لمز" که مصدر "تلمزوا" است (به طورى که گفته اند) به معناى این است که شخصى را به عیبش آگاه سازى. و اگر کلمه مزبور را مقید به قید "انفسکم؛ خود را" نموده، براى اشاره به این است که مسلمانان در یک مجتمع زندگى مى کنند، و در حقیقت همه از همند، و فاش کردن عیب یک نفر در حقیقت فاش کردن عیب خود است. پس باید از لمز دیگران به طور جدى احتراز جست (همان طور که از لمز خودت احتراز دارى، و هرگز عیب خودت را نمى گویى) و همانطور که حاضر نیستى دیگران عیب تو را بگویند. پس کلمه "أنفسکم" با همه کوتاهیش حکمت نهى را بیان مى کند.
در آن هنگام که یکى از ما به عیبجویى از برادرش مى پردازد و روحیه هاى منفى را دامن مى زند. و احترام او ساقط مى شود، و این سبب عیبجویى از خودش نیز مى شود، و شاید به همین مناسبت باشد که خدا در این جا گفته است «انفسکم» به همان گونه که در جاى دیگر گفته است: «و لا تقتلوا أنفسکم؛ و خودتان را مکشید.» (نساء/ 29) یعنى بعضى از شما بعضى دیگر را نکشید، یا گفت «فسلموا على أنفسکم؛ به خودتان سلام کنید.» (نور/ 61) یعنى یکى به دیگرى.
اخلال کردن در آداب اجتماعى سریعترین تأثیر را بر روى مرتکب آن دارد، بدان سبب که حالت اجتماعى به سرعت شامل او نیز مى شود، و سپس آن که به گفتن عیب او مى پردازى، از گفتن عیب تو چشم پوشى نمى کند، پس هیبت همگان سقوط پیدا مى کند، و پرده حیا برداشته مى شود و کلمات بد و قبیح گسترش مى یابد و محیط سلبى انتشار پیدا مى کند. و سپس لمز (همچون ریشخند کردن دیگران) گامى در راه تباه کردن روابط اجتماعى، و جرثومه مبارزات خطیر است و ناگزیر باید از آن جلوگیرى شود تا شیوع پیدا نکند.
«و لا تنابزوا بالألقاب؛ و با لقبهاى زشت یکدیگر را مخوانید.» (حجرات/ 11) یعنى با لقبهاى خشم انگیز یکدیگر را مخوانید. بسیارى از افراد بى بند و بار در گذشته و حال اصرار داشته و دارند که بر دیگران القاب زشتى بگذارند، و از این طریق آنها را تحقیر کنند، شخصیتشان را بکوبند، و یا احیانا از آنان انتقام گیرند، و یا اگر کسى در سابق کار بدى داشته سپس توبه کرده و کاملا پاک شده باز هم لقبى که بازگو کننده وضع سابق باشد بر او بگذارند.
اسلام صریحا از این عمل زشت نهى مى کند، و هر اسم و لقبى را که کوچکترین مفهوم نامطلوبى دارد و مایه تحقیر مسلمانى است ممنوع شمرده. در حدیثى آمده است که «روزى "صفیه" دختر "حیى ابن اخطب" (همان زن یهودى که بعد از ماجراى فتح خیبر مسلمان شد و به همسرى پیغمبر اسلام (ص) در آمد) روزى خدمت پیامبر (ص) آمد در حالى که اشک مى ریخت، پیامبر (ص) از ماجرا پرسید، گفت: "عایشه مرا سرزنش مى کند و مى گوید: اى یهودى زاده!" پیامبر (ص) فرمود: "چرا نگفتى پدرم هارون است، و عمویم موسى، و همسرم محمد (ص)"» در روایاتی دیگر است که: «مستحب است که برادر برادر خود را به اسمى بخواند که او بیشتر دوست مى دارد.»
ما گاه فراموش مى کنیم و بدون قصد، مثلا، او را به نام أمام الاخرین (در برابر دیگران)، یعنى نامى که آن را خودش ندارد مى خوانیم، و گاه آن را با حسن نیت و از روى شوخى چنان مى خوانیم، ولى دیگران آن را جدى مى گیرند و او را به آن ناراحت مى کنند و به شخص و شخصیت او آسیب مى رسانند. و این القاب بر حسب جوامع مختلف تفاوت پیدا مى کند، و عموما هر لقبى را که موجب رضاى صاحب آن نباشد، نباید به کار بریم.
یکدیگر را با لقبهاى بدى نخوانید که بر شهرت جامعه اسلامى اثر مى گذارد، بلکه باید بهترین لقبها و دوست داشتنى ترین نامها را براى خواندن برادرانمان به کار بریم. پاکیزگى زبان و نظافت محیطهاى اجتماعى بر زندگى ما به بهترین صورتها تأثیر مى گذارد. آیا نشده است که اگر قدم به شهرى نهى آن را شهرى کثیف بیابى که مردمان آن توجهى به پاکیزگى بدنهاى خود ندارند، و آرزوى آن کنى که هر چه زودتر از آن شهر خلاص شوى؟ به همین گونه است جامعه که چون بوى خوش کلمات زیبا در همه جاى آن استشمام و استماع شود، به آدمى آسایش و آرامش مى بخشد، و چون بوى گندى از آن برخیزد از آن مى گریزیم.
این آیه (بنابر نظر مفسران) در مورد مردى نازل شد که او را پس از مسلمان شدن به نام سابق او به صورت اى یهودى یا اى نصرانى مى خواندند و مایه ناراحتى او را فراهم مى آوردند ... و بعضى گفته اند که مردى بود که دو یا سه نام داشت و از یکى از آنها خوشش نمى آمد و با آن او را آزار مى دادند و این آیه در این خصوص نازل شد.
«بئس الاسم الفسوق بعد الإیمان؛ نامیدن به فسوق پس از ایمان بد است.» مراد از کلمه ی "اسم" در جمله ی "بئس الاسم الفسوق" ذکر است، و از این باب است که در فارسى هم مى گوییم اسم فلانى به سخاوت در رفته، یعنى ذکرش سر زبانها است. و بنابراین معناى "بئس الاسم"، "بئس الذکر" است، یعنى بد ذکرى است ذکر مردمى که ایمان آورده اند به فسوق، و اینکه آنان را به بدى یاد کنى، چون مؤمن بدان جهت که مؤمن است سزاوارتر است که همواره به خیر یاد شود، و به او طعنه زده نشود، و باید چیزى که اگر بشنود ناراحت مى شود در باره اش گفته نشود، مثلا نگویند پدرش چنین، و یا مادرش چنان بوده.
ممکن هم هست مراد از کلمه ی "اسم" سمت و علامت باشد، و معناى جمله این باشد که بد علامتى است اینکه انسانى را بعد از ایمان به داغ فسوق علامت بگذارى، و به علامتى زشت یادش کنى، مثلا به کسى که یک روزى گناهى کرده و بعد توبه نموده، تا آخر عمرش به او بگویند فلان کاره. و یا معنا این باشد که: این بد علامتى است که تو با بدگویى مردم براى خود قرار مى دهى، و همه تو را به عنوان مردى بد زبان بشناسند که همواره افراد را به زشتى یاد مى کنى. و به هر یک از این معانى باشد جمله مذکور اشاره اى به حکمت نهى دارد.
پس نامهایى که در جاهلیت رواج داشت، براى مسلمانانى که خدا مقام ایشان را با ایمان آوردن بالا برد، شایستگى ندارد، و به همین سبب از پیامبر (ص) روایت شده است که گفت: «حق مؤمن بر مؤمن دیگر آن است که وى را به نامى که بیشتر دوست مى دارد بخواند.»
«و من لم یتب فأولئک هم الظالمون؛ و کسانى که از این کار باز نگردند و توبه نکنند از ستمکارانند.» (حجرات/ 11) حقوق اجتماعى حرمتى کمتر از حقوق مالى ندارد، و هر کس که بر عرض و آبروى برادران خود تعدى و تجاوز کند، همچون کسى است که بر جان و مال او تجاوز کرده باشد، مگر این حدیث شریف مأثور از پیامبر (ص) را نخوانده اید که گفت: «خدا از مسلمان خون و مال و عرض او و نیز گمان بد بردن به او را حرام کرده است.»
این آیه همچنین از آن نهى مى کند که مؤمنان به دادن القاب زشت به یکدیگر بپردازند، و سبب نزول آن این حقیقت را آشکار مى سازد، و نصوص متعددى در نهى این عمل زشت آمده و فاعل آن را به رسوایى بیم داده است. امام صادق (ع) از پیامبر (ص) روایت کرده است که گفت: «هر کس که فاحشه و کار زشتى را منتشر کند همچون کسى است که خود مرتکب آن شده است، و هر کس که به عیبجویى از مؤمن و پرداختن او را به کار زشتى رسوا کند، خود نخواهد مرد تا این که مرتکب آن کار شود.»
از امام باقر (ع) روایت شده است: «بنده در آن حال به کفر بسیار نزدیک مى شود که با دین به برادرى مردى در آید و لغزشها و اشتباهات او را شماره کند و پیش خود نگاه دارد تا روزى به وسیله آنها با او تندى و خشونت کند.» در حدیثى مأثور از امام صادق (ع) آمده است: «خداى تبارک و تعالى بر روى بنده مؤمن خود چهل سپر دارد، و چون آن بنده مرتکب گناهى بزرگ شود، یکى از سپرهاى پوشاننده را از او دور مى کند، و چون با چیزى که از برادر مؤمن خود مى داند به عیبجویى او بپردازد، همه سپرها از او دور مى شود و همه اسرار پوشیده اش از پرده بیرون مى ریزد و در آسمان با زبانهاى فرشتگان و در زمین با زبانهاى مردمان رسوا مى شود، و هیچ گناهى نمى کند مگر این که از آن یاد مى کنند، و فرشتگان موکل بر او مى گویند: پروردگارا! اسرار بنده ات آشکار شد در صورتى که ما را به حفظ آنها فرمان داده بودى، پس خداى عز و جل مى گوید: اى فرشتگانم! اگر خیر بنده ام را مى خواستم، او را رسوا نمى کردم، پس بالهاى خود را از او بردارید، و قسم به عزتم که پس از این هرگز به خیر باز نخواهد گشت.»
عیب جویی رذایل اخلاقی اسلام نتیجه اعمال قیامت دوزخ قرآن تمسخر