نهضت اومانیسم در دوره رنسانس، در واقع، مهمترین عامل مؤثر در نهضت اصلاح دینى بود. گرچه نهضت اصلاح دینى از شهرهاى آلمان و سوئیس آغاز شد، دلایل محکمى وجود دارد که این نهضت، نتیجه اجتناب ناپذیر تحولات ایتالیاى قرن چهاردهم در زمان اوج نهضتى بود که امروزه آن را با نام «رنسانس ایتالیا» مى شناسیم. امروزه در قرن بیستم، هنگامى که نویسنده اى واژه «اومانیسم» را به کار مى برد، چیزى که از آن به ذهن متبادر مى شود، فلسفه اى ضد دینى است که به صراحت بر کرامت انسانى بدون تکیه بر خداوند تأکید مى کند. امروزه اومانیسم مفهومى کاملا عرفى (و چه بسا ملحدانه) یافته است؛ اما در قرن شانزدهم این واژه داراى معنا و مفهومى کاملا متفاوت بود. اومانیست هاى سده هاى چهاردهم، پانزدهم و شانزدهم افرادى بسیار مذهبى بودند و به جاى آن که درصدد براندازى و الغاى کلیساى مسیحیت باشند، در پى تجدید حیات آن بودند. در این تحقیق به بررسى اندیشه ها و شیوه هاى اومانیسم در دوره رنسانس پرداخته می شود تا ربط و پیوند آن با نهضت اصلاح دینى معلوم شود.
اصطلاح فرانسوى «رنسانس» امروزه در سراسر جهان به معناى تجدید حیات ادبى و هنرى در قرن چهاردهم و پانزدهم در ایتالیاست، اما نویسندگان معاصر ترجیح مى دهند که از این نهضت با اصطلاحات دیگرى مانند بازگشت، احیا، بیداری و شکوفایی مجدد یاد کنند. (البته ایتالیا در اینجا هویتی جغرافیایی دارد، نه سیاسی) در سال 1546 پائولو جوویو با پیش بینی این تحول، از قرن چهاردهم به "قرنی خجسته" یاد کرد که در آن، ادبیات لاتین تولدی دیگر یافت. بعضی از مورخان، به ویژه یاکوب بورکهارت، معتقداند که رنسانس موجب پدید آمدن عصری جدید شد. بورکهارت بر این باور است که در همین عصر بود که بشر در نخستین اندیشه درباره خود، خویشتن را فردی مستقل یافت. در دوره رنسانس، آگاهی ذهنی (انفسی) به جای آگاهی جمعی در قرون وسطى نشست. فلورانس با داشتن رودخانه آرنو، که جهان قدیم را از جهان نو جدا مى کرد، تبدیل به آتن جدید و مرکز فکرى جهان نو و بالنده گشت. به علل مختلفى، تعریف صرفا فردگرایانه بورکهارت از رنسانس (با توجه به شواهد قوى در تأیید بسیارى از ارزش هاى جمعى اومانیسم ایتالیا در دوره رنسانس) تا حد زیادى مورد تردید واقع شده است؛ براى مثال، رویکرد جمعى به زندگى شهرى (که مى توان آن را در اومانیسم شهرى فلورانس مشاهده کرد)، رویکرد به سیاست (مانند حزب گولف)، رویکرد به تجارت و داد و ستد (قابل ملاحظه در اتحادیه صنفى پشم) و سرانجام، رویکرد به زندگى خانوادگى از این نمونه هاست؛ اما بى شک، به یک معنا حق با بورکهارت است. چیزى بدیع و نشاط انگیز در ایتالیاى دوره رنسانس پدیدار گشت؛ چیزى که توانست براى نسل هاى مختلف متفکران جاذبه داشته باشد.
عوامل پیدایش رنسانس در ایتالیا
چندان روشن نیست که چرا ایتالیا به طور کلى یا فلورانس به طور خاص، خاستگاه این نهضت نو و باشکوه در تاریخ اندیشه بشر شد؛ اما عوامل زیر تا حدودى، به این سؤال مربوطند.
1. ایتالیا مالامال از بقایاى محسوس و عینى عظمت و شکوه تاریخ باستان بود. آثار بر جاى مانده از بناها و ساختمان هاى روم باستان در سراسر این سرزمین یافت مى شود. آن چنان که روبرتو وایس در کتاب خود خاطرنشان ساخته، این ویرانه ها حلقه هایى حیاتى براى پیوند با گذشته اى عظیم است. به نظر مى رسد که این آثار برجاى مانده، جرقه هایى براى توجه به تمدن روم در دوره باستان در زمان رنسانس و انگیزه و محرکى براى متفکران آن، براى بازیابى شور و نشاط فرهنگ کلاسیک روم در هنگامى بود که این تمدن از جهت فرهنگى، بى روح و خالى از لطافت تصور مى شد.
2. الهیات مدرسى که نیروى فکرى عمده اى در قرون وسطى بود، هرگز تأثیر و نفوذ خاصى در ایتالیا نداشت. هرچند بسیارى از ایتالیایى ها مانند توماس آکویناس و گریگورى ریمینى در الهیات شهرت یافتند، ولى آنها به طور کلى در دانشگاه هاى شمال اروپا فعال بودند. از این رو، خلأ فکرى در طول قرن چهاردهم پدید آمده بود که مى بایست به شکلى پر مى شد؛ اومانیسم دوره رنسانس، این خلأ و فاصله خاص را پر کرد.
3. ثبات سیاسى فلورانس بستگى به بقاى حکومت جمهورى آن داشت؛ از این رو، طبیعى بود که به مطالعه جمهورى رم، از جمله ادبیات و فرهنگ آن، به عنوان الگویى براى فلورانس اهمیت داده شود.
4. رونق و شکوفایى اقتصادى فلورانس موجب فراغت و آسودگى مردم و به دنبال آن، پرداختن به ادبیات و علوم انسانى شد. حمایت از فرهنگ و علوم انسانى راه مناسبى براى هزینه کردن ثروت هاى مازاد محسوب مى شد.
5. همزمان با فروپاشى بیزانس و سقوط نهایى قسطنطنیه در سال 1453، متفکران یونانى زبان به طور جمعى به سوى غرب مهاجرت کردند. ایتالیا نیز در همسایگى قسطنطنیه قرار داشت و در نتیجه، بسیارى از این مهاجران در شهرهاى آن کشور ساکن شدند. در چنین شرایطى، احیاى زبان یونانى و به دنبال آن، احیاى آثار کلاسیک یونان اجتناب ناپذیر بود.
«اومانیسم» یک اصطلاح نوظهور در قرن نوزدهم بود. اصطلاح آلمانى Humanismus براى اولین بار، در سال 1808 براى اشاره به نوعى تعلیم و تربیت وضع شد که بر توجه به آثار کلاسیک یونانى و لاتین تأکید داشت. در انگلستان واژه اومانیسم اندکى بعد مطرح شد. اولین سندى که این اصطلاح در آن به کار رفته، آثار و نوشته هاى ساموئل کالریج تیلر در سال 1812 است. تیلر در این آثار، واژه اومانیسم را در مورد نگرشى مسیح شناسانه به کار برد که همان اعتقاد به کاملا انسان بودن عیسى مسیح است. این اصطلاح براى اولین بار، در سال 1832 در معناى فرهنگى آن به کار رفت. البته هر چند واژه ایتالیایى umanista در دوره رنسانس بسیار رایج بود، واژه اومانیسم در این دوره به کار نمى رفت، بلکه اشاره به استادى داشت که در دانشگاه به تدریس «مطالعات بشرى» یا علوم انسانى نظیر شعر، دستور زبان و معانى بیان مشغول بود. (واژه انگلیسى humanistکه براى اولین بار در سال 1589 مطرح شد، به معناى پژوهشگر ادبیات و به ویژه کسى است که چیره دست و زبده در مطالعات لاتین بود.)
توجه به این مطلب که واژه اومانیسم چنین سابقه کوتاهى دارد، نشان دهنده آن است که حتى خود نویسندگان دوره رنسانس نیز از وجود دیدگاه و جهان بینى مشترکى که به این نام خوانده شود، آگاه نبودند. نویسندگان معاصر چنین مى پندارند که «اومانیست ها» افرادى بودند که عقاید، گرایش ها و ارزش هاى مشترکى به نام اومانیسم داشته اند؛ درست همان گونه که مارکسیست ها افرادى هستند که وجه اشتراکشان مکتب مارکسیسم است. اما براى این تصور و تلقى مى توان شواهد تاریخى اندکى ارائه کرد. تعریف و تبیین نظام مشترک عقاید، دیدگاه ها و ارزش هاى اومانیست ها بسیار دشوار است. این اصطلاح هنوز هم در مطالعات مربوط به رنسانس و نهضت اصلاح دینى به صورت گسترده اى به کار مى رود و اغلب، نامشخص بودن مفهوم آن تا حدى آزار دهنده است؛ مراد از اصطلاح اومانیسم چیست؟ تا همین اواخر، دو تفسیر از این جنبش متداول بود؛ تفسیر نخست اومانیسم را نهضتى مى دانست که تمام توجه آن معطوف به تحقیق و واژه شناسى است و تفسیر دوم، آن را فلسفه اى جدید مربوط به دوره رنسانس تلقى مى کرد. اما هر دو تفسیر از اومانیسم، همان گونه که روشن خواهد شد، نقاط ضعف جدى دارند.
تردیدى نیست که دوره رنسانس، شاهد رشد و شکوفایى مطالعات و تحقیقات کلاسیک بود. در این دوره، آثار کلاسیک یونانى و لاتین به صورتى گسترده و به زبان هاى اصلى خود مورد مطالعه قرار مى گرفت. گرچه پاره اى از تحقیقات نشان دهنده آن است که خاستگاه اومانیسم فضایى غیر دانشگاهى بوده، شواهدى نیز وجود دارد که بى هیچ تردیدى، مؤید رابطه نزدیک میان اومانیسم و دانشگاه هاى شمال ایتالیاست. از این رو، چه بسا چنین به نظر رسد که اومانیسم ضرورتا جنبشى علمى بود که وجهه همت خود را مطالعه در باب دوره کلاسیک قرار داد. این شواهد باید به این پرسش پاسخ دهند که چرا اومانیست ها در گام نخست، شیفته مطالعه و تحقیق درباره آثار کلاسیک بودند.
شواهد موجود ابهامى باقى نمى گذارند که این مطالعات، راهى به سوى هدف بودند، نه این که خود هدف باشند؛ زیرا هدف در آن روزگار، ارتقاى شیوایى و فصاحت ادبى در نوشتار و گفتار بود. به عبارت دیگر، اومانیست ها آثار کلاسیک را به دید شیوه هاى شیوایى نوشتارى مطالعه مى کردند تا از شیوه و روش آنها الهام گرفته، از ساختار ادبى آن پیروى کنند. آموزه هاى کلاسیک و شایستگى در واژه شناسى، صرفا ابزارهایى براى استفاده از منابع دوره باستان استفاده بود. همان گونه که گفته شد، نوشته ها و آثار اومانیست ها در مورد ارتقاى شیوایى و فصاحت در نوشتار و گفتار، بسیار بیشتر از آثار آنها در باب تحقیق و واژه شناسى کلاسیک است.
به عقیده بعضى از مفسران اخیر اومانیسم، این نهضت تجسم فلسفه اى جدید در دوره رنسانس بود که ظهورش واکنشى در برابر حکمت مدرسى به شمار مى رفت و بدین لحاظ، چنین استدلال مى شد که دوره رنسانس، عصر افلاطون گرایى بود؛ همچنان که حکمت مدرسى، دوره ارسطوگرایى بوده است. بعضى دیگر معتقد بودند که رنسانس ضرورتا پدیده اى ضد دینى بود که خبر از گرایش به سکولاریسم در دوره روشنگرى در قرن نوزدهم مى داد. هانس باران معتقد است که اصولا اومانیسم نهضتی مردمی و جمهوری خواه بود که در صدد بود با مطالعه آثار سیسرون، از اندیشه هاى سیاسى او بهره مند شود.
دو مشکل عمده
این دو تفسیر بلندپروازانه از اومانیسم، هر یک با دو مشکل عمده روبرو هستند. مشکل اول آن است که، همان گونه که ملاحظه کردیم، اومانیست ها از همان ابتدا به پیشرفت در زمینه شیوایى در فصاحت و بلاغت اهمیت مى دادند. اگرچه نمى توان گفت که اومانیست ها هیچ سهم مهمى در زمینه فلسفه نداشتند، این حقیقت نیز غیر قابل انکار است که آنان اصولا به جهان ادبیات رغبت نشان مى دادند. از این رو، شمار نوشته هاى اومانیستى که به شیوایى ادبى مى پرداختند، با معدود نوشته هایى که به بحث هاى فلسفى مى پرداختند، قابل مقایسه نیست. به علاوه، همین معدود نوشته هاى فلسفى نیز از پختگى و ارزش کافى برخوردار نبودند. نظریه بارون درباره بهره گیرى اومانیست ها از سیسرون نیز با توجه به این مطلب تضعیف شد که هدف بسیارى از اومانیست ها از مطالعه آثار سیسرون، فرا گرفتن سبک نوشتارى او بود، نه اندیشه هاى سیاسیش.
دوم این که، در تحقیقات فشرده و غیر مبسوط درباره نوشته ها و آثار اومانیستى، از این حقیقت ناخوشایند غفلت مى شود که «اومانیسم» به گونه اى چشمگیر، ناهمگون و نامتجانس بود؛ براى مثال، بسیارى از نویسندگان اومانیست به طور جدى پیرو مکتب افلاطون بودند؛ اما کسانى نیز بودند که گرایش به مکتب ارسطو داشتند. اصرار و پافشارى بر مکتب ارسطویى (براى مثال، در دانشگاه پادوا در ایتالیا) در سراسر دوره رنسانس، مانعى جدى بر سر راه کسانى است که اومانیسم را از جهت فلسفى داراى انسجام مى دانند. در واقع، بعضى از اومانیست هاى ایتالیا نگرش ها و رفتارهایى از خود بروز مى دادند که به نظر مى رسید ضد دینى است؛ اما سایر اومانیست هاى ایتالیا عمیقا دیندار بودند. در حقیقت، بعضى از اومانیست ها جمهورى خواه بودند؛ اما دیگران نگرش ها و دیدگاه هاى سیاسى مختلفى را پذیرفته بودند. هم چنین در مطالعات و تحقیقات اخیر به جنبه اى از اومانیسم توجه شده که پیش از این، کمتر مورد توجه بوده است و آن اشتغال ذهنى بعضى از اومانیست ها به طلسم و جادو و خرافات است؛ موضوعى که هماهنگ ساختن آن با دیدگاه متعارف درباره این نهضت امر دشوارى است.
خلاصه آن که، این مطلب روز به روز روشن تر مى شود که «اومانیسم» فاقد هر گونه فلسفه منسجم و سازمان یافته اى بود و هیچ اندیشه فلسفى یا سیاسى واحدى بر این نهضت سیطره نداشت تا ممیز و معرف آن باشد. بسیارى بر این تصور بودند که اصطلاح «اومانیسم» باید از فرهنگ تاریخ نگاران حذف شود؛ زیرا این اصطلاح هیچ معنا و مفهومى ندارد. صرف این که به نویسنده اى «اومانیست» گفته شود، هیچ گونه اطلاعات مورد نیازى درباره دیدگاه هاى فلسفى، سیاسى یا دینى او به دست نمى دهد. در واقع، آشکار است که رنسانس در ایتالیا آن چنان چند جانبه است که هر گونه تعمیم درباره «اندیشه های اصلی» آن، نوعی تحریف است و بدین علت، دیدگاه پل اسکار کریستلر درباره اومانیسم، داراى اهمیت سرنوشت سازى است.
دیدگاه کریستلر درباره اومانیسم در میان محققان امریکاى شمالى و اروپا با پذیرش گسترده اى روبرو شده و هنوز کسى نتوانسته است آن را از اعتبار ساقط کند. کریستلر اومانیسم را نهضتى فرهنگى و تربیتى مى داند که به طور اساسى به ارتقاى فصاحت و بلاغت در شکل هاى مختلفش مى پردازد و توجه و اعتناى آن به اخلاقیات، فلسفه و سیاست، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. معنا و مفهوم اومانیست بودن، بیش و پیش از هر چیز، به توجه به فصاحت و بلاغت بستگى دارد و پیوند آن با سایر موضوعات، اتفاقى است. اومانیسم برنامه اى اصلاحى بود که براى الگوگیرى در زمینه فصاحت و بلاغت به آثار کلاسیک متوسل شد.
آثار باستانى چه در قالب هنر و معمارى و چه در قالب گفتار و نوشتار، منبعى فرهنگى تلقى مى شد که رنسانس همه را از آن خود کرده بود. پترارک سیسرون را پدر خود، و ویرژیل را برادر خود خطاب می کرد. معماران کواتروسنتو آگاهانه و از روى عمد، سبک گوتیک موجود در شمال اروپا را نادیده مى گرفتند تا بدین وسیله راه را براى بازگشت به سبک هاى کلاسیک دوره باستان هموار سازند. سیسرون به عنوان یک سخنور، مورد توجه و مطالعه بود، نه به عنوان یک نویسنده سیاسى و اخلاقى. خلاصه این که، اومانیسم بیشتر به این نظر داشت که اندیشه ها چگونه به دست آمده و بیان شده اند، نه این که جوهره حقیقى آنها چیست. شخص اومانیست ممکن بود پیرو افلاطون یا ارسطو باشد، ولى اندیشه هایش ریشه در دوره باستان داشته باشد. ممکن بود یک اومانیست فردى شکاک یا معتقد به دین باشد، و هر دو نگرش نیز به وسیله آثار دوره باستان تأیید شود.
گیرایى و جاذبه شدید دیدگاه کریستلر درباره اومانیسم، از این حقیقت سرچشمه مى گیرد که او آشکارا، تنوع چشمگیر موجود در دوره رنسانس را مورد توجه قرار مى دهد. در جایى که بارن مجموعه اى از اندیشه ها را اندیشه هاى اساسى و محورى معرفى مى کند و بورکهارت مجموعه دیگرى را، کریستلر به ما نشان مى دهد که این اندیشه ها چگونه به اندیشه هاى محورى تبدیل شدند و مورد توجه قرار گرفتند. تنوع اندیشه ها که تا حد زیادى ویژگى و خصلت اومانیسم در دوره رنسانس است، مبتنى بر توافق همگانى بر چگونگى استنباط و بیان آن اندیشه هاست. هر گونه بحثى درباره پیوند میان اومانیسم و نهضت اصلاح دینى به طور کلى، مبتنى بر تعریفى است که از اومانیسم، مورد نظر است. در حال حاضر، تعریف کریستلر از اومانیسم، معتبرترین ارزیابى از پیوند میان این دو نهضت را در اختیار ما قرار مى دهد.