مکاشفه به مثابه حضور
این الگوى مکاشفه بیش از همه به نویسندگان مکتب دیالکتیکى الهیات نسبت داده مى شود که تحت تأثیر شخص گرایى گفتگویى مارتین بوبر بودند. شاید مهم ترین بیان این رویکرد را بتوان در کتاب امیل برونر به نام حقیقت به مثابه رویارویى یافت که اندیشه مکاشفه را به مثابه ارتباط شخصی با خدا و به عبارتی ارتباط شخصی با خدا و به عبارتی ارتباط یا انتقال حضور شخصی خداوند در فرد مومن تبیین می کند. ربوبیت و عشق خداوند را به هیچ شکلى جز فداکارى خود خداوند، نمى توان ابلاغ کرد. نکته مورد نظر برونر آن است که خدا در روند مکاشفه، تنها اطلاعاتى را منتقل نمى کند. مکاشفه به انتقال حضور شخصى خدا توجه دارد نه صرف اطلاعاتى درباره خدا. برونر با استوار ساختن اندیشه هاى خود بر تحلیل بوبر از ارتباط «من ـ تو» و «من و آن» تاکید می کرد که عنصر پیوندی نیرومندی در مکاشفه وجود دارد. خدا به مثابه یک «تو» نه یک «آن» تجربه می شود. مکاشفه غایت نگر است، یعنی فرایندی است که به سوی هدفی معطوف است. و آن هدف عبارت است از تثبیت ارتباط دو سوی میان خدای مکاشفه گر و بشر واکنش گر. از این رو، تصور برونر از «حقیقت به مثابه مواجهه» بیانگر دو عنصرى است که او آنها را فهم صحیح انکشاف مى داند. آن امرى تاریخى و امرى شخصى است. مراد برونر از اولى، آن است که حقیقت، چیزى ثابت و ماندگار در جهان ابدى اندیشه ها نیست که براى ما در قالب مکاشفه روشن شده یا انتقال یافته باشد، بلکه چیزى است که در مکان و زمان رخ داده است. حقیقت به مثابه عمل خدا در زمان و مکان پا به هستى مى گذارد. منظور برونر از دومى تأکید بر این است که محتواى این عمل خدا چیزى نیست جز شخص خدا، نه مجموعه اى از اندیشه ها یا عقاید درباره خدا. مکاشفه خدا همان انکشاف ذاتى خدا براى بشر است.
انکشاف الهى از نگاه برونر
از نگاه برونر، انکشاف الهى لزوما مسیح محور است. او عینیت گرایى صرف در آموزه ارتدوکسى مکاشفه گزاره اى را نقطه مقابل رأى لوتر دال بر این مى داند که کتاب هاى مقدس «آخورى که مسیح در آن مى نشیند است.» بر اساس این رویکرد، برونر از هر برداشتى از مکاشفه که خود را به مثابه کلمات یا گزاره هایى درباره خدا معرفى مى کند، انتقاد مى کند. این ها خدا را عینى مى سازند، به این معنا که خدا را تا حد یک شىء، و نه یک شخص تنزل مى دهند. «در مورد راز خدا به مثابه یک شخص، هیچ سخن و کلامى درخور آن نیست.» مکاشفه را نمى توان انتقال اطلاعاتى درباره خدا دانست، «مکاشفه هرگز به معناى ابلاغ و انتقال صرف معرفت نیست، بلکه نوعى دوستى حیات بخش و احیاگر زندگى است.» از این رو، اصولا انکشاف را ابلاغ یا تثبیت یک ارتباط شخصى مى دانند. البته مى توان از ادوار اولیه تاریخ کلیسا اندیشه هاى مرتبط را براى نمونه ذکر کرد. تشخیص اینکه انکشاف مستلزم حضور شخصى است، با وضوح خاصى، در (چکامه) جان هنری نیومن «ستایش قدسى ترین» بیان شده است: «و ارمغانى عالى تر از فیض باید گوشت و خون را از ناپاکى بپیراید؛ حضور خدا و خود خدا و ذات با همه الوهیتش».
مکاشفه به مثابه تجربه
سومین الگوى موثر، بر محور تجربه بشرى مى چرخد. خدا را مى توان مکشوف شده یا شناخته شده به وسیله تجربه فردى دانست. این رویکرد را بسیارى به آیین پروتستان لیبرال آلمان در قرن نوزدهم و به ویژه به اف. دى. اى. شلایر ماخر و اى. بى. ریشل نسبت داده اند. شلایر ماخر پیشینه در ورع گرایی موراویا داشت که تاکید بسیاری بر دل سپردگی شخص به مسیح، و اهمیت آگاهی شخص از تغییر دین می کرد. بیشتر شکل های ورع گرایی قرن نوزدهم، از جمله متدیسم، بر مفاهیمی چون «دین تجربی» (به معنای آیین مبتنی بر تجربه) و «ایمان زنده» (که نقطه مقابل راست دینی خشک الهیاتی بود)، تاکید داشت. شلایر ماخر در سال 1796 به برلین رفت تا به ادای وظایفش در مقام کشیش بیمارستان بپردازد. وی در همان سال نخست، به انجمن آتینوم پیوست که گروهی از متفکران و نویسندگانی بودند که با روح جنبش روشنگری خصومت داشتند. او با چهره های برجسته جنبش رومانتیک مانند نوالیس و فردریک اشلگل هم کاسه شد. نتیجه این تعاملات، نوعى از الهیات بود که سخت در چشم انداز رمانتیسم ریشه دوانیده بود و تأکید تازه اى بر نقش وجدان و احساس دینى فرد داشت.
روش الهیاتى شلایرماخر
اولین تبیین روش الهیاتى شلایر ماخر را مى توان در کتاب وى به نام در باب دین، گفتارهایى خطاب به تحقیر کنندگان فرهیخته آن،که در سال 1799 بدون ذکر نام و نشان منتشر شد، ملاحظه کرد. (عنوان این کتاب هر چند خطابه ها «گفتارها» است، اما کتاب در واقع سلسله اى از خطابه ها و سخنرانى ها نیست.) این کتاب دفاعیه اى از مسیحیت را مطرح مى کند که تا حدى اساس آن بر این برهان است که دین معرفتى زنده از یک کل عظیم تر است که خود بخشى از آن و تماما بر آن متکى است. در این جا گفته مى شود که گوهر دین، در «عنصر اساسى، متمایز و سامان بخش زندگى و فرهنگ بشرى» نهفته است. شلایرماخر این را نوعى احساس وابستگى تمام عیار و کلى به امرى نامتناهى، که با این حال در امور متناهى و به واسطه آنها شناخته مى شود، تعریف مى کند. دین، به طور کلى، (نه مسیحیت به خصوص) از این جهت ستوده شده که بستر ضرورى دانش و هنر است و بدون آن، فرهنگ بشرى لزوما بى مایه است. شلایرماخر در کتاب ایمان مسیحى (ویرایش دوم، 1834) تاکید داشت که ایمان مسیحی اصولا امری مفهومی نظری نیست، بلکه آموزه ها را باید بیان های درجه دومی از حقیقت اصیل دینی، که تجربه رهایی است دانست. تدین مسیحی را می توان پایه اصلی الهیات مسیحی دانست. با این حال،این را نباید به معنای تدین فرد، بلکه تدین جمعی کلیسا دانست. گوهر این تدین، اصلی منطقی یا اخلاقی نیست، بلکه «احساس» یعنی خودآگاهی مستقیم،است. به نظر شلایر ماخر، آگاهی عمدی بشر از وابستگی اش به امری نامعلوم ،در متن ایمان مسیحی، به مثابه نوعی احساس وابستگی مطلق به خدا، شناخته و تعبیر می شود. الهیات شلایر ماخر را ،آن گونه که بعدها ای.ای.بیدرمن تفسیر کرد، مى توان جستجوى انتقادى احساسات عمیق درونى بشر دانست. از این رو، خرد بشر بر احساسات بشرى تأمل کرده، و از این طریق آن را تفسیر مى نماید. یکى از ضعف هاى اساسى این الگو را مى توان در نقدهایى که لودویگ فویرباخ (1804ـ1872) متوجه آن ساخت، مشاهده کرد. وى معتقد بود که چنین «تجربه اى» تقریبا همان «تجربه خود» است. این رویکرد آماج انتقادات نویسندگان پست لیبرال مانند جورج لیندبک قرار گرفته است که معتقدند که توسل به تجربه دینى مستقیم، که مشترک میان همه بشریت باشد، بى فایده است؛ بدین معنا که این یک «خطاى کلى» است.
مکاشفه به مثابه یک تاریخ
رویکردى کاملا متفاوت، که بیش از همه به ولفهارت پننبرگ، الهیدان آلمانى، نسبت داده شده، بر مضمون و درون مایه «مکاشفه به مثابه تاریخ» متمرکز است. به عقیده پننبرگ، الهیات مسیحى بر تحلیلى از تاریخى جهانى و عموما قابل دسترسى استوار است، نه بر ذهنیت درونى وجود شخصى بشر یا تفسیرى خاص از آن تاریخ. تاریخ خودش مکاشفه است (یا مى تواند چنین شود). از دیدگاه پننبرگ، مکاشفه در اساس حادثه اى عام، جهانى و تاریخى است که به مثابه «عمل خدا» شناخته و تفسیر مى شود. پننبرگ در «رساله هایى اعتقادى در باب آموزه مکاشفه» این موضع را در هفت تز بیان کرده که پنج مورد نخست آن از اهمیت خاصى در این الگوى مکاشفه برخوردار است.
1 - مکاشفه شخصى خدا در کتاب مقدس مستقیما، به شکل نوعى تجلى خدا صورت نگرفت، بلکه به طور غیرمستقیم در اعمال خدا در تاریخ رخ داد. (یک تجلى عبارت است از ظهور خدا در شکلى موقت که لزوما مادى نیست، و با تجسد که در آن خدا به شکلى همیشگى در شخص مسیح انکشاف یافته، در تعارض نیست.)
2 - مکاشفه در آغاز به طور کامل درک نمى شود، بلکه تنها در پایان تاریخ مکاشفه.
3 - مکاشفه خدا در تاریخ، برخلاف تجلیات خاص الوهى، به طور عام و همگانى قابل دسترسى است و هر که چشمانى بینا دارد، آن را درخواهد یافت.
4 - مکاشفه عام خدا به طور کامل در تاریخ اسرائیل تحقق نمى یابد؛ این مکاشفه ابتدا در سرنوشت عیساى ناصرى، تا آن جا که پایان تاریخ در آن تقدیر پیش بینى مى شود، تحقق یافت.
5- حادثه مسیح را نمى توان مکاشفه خدا در انزوا دانست. این مکاشفه در متن تاریخ تعاملات خدا با اسرائیل قرار دارد. بر این اساس، پننبرگ مى تواند به رستاخیز مسیح به مثابه عمل اساسى مکاشفه الوهى در تاریخ استدلال کند. رویکرد پننبرگ درباره مکاشفه، به یکسان، موجب شور و نشاط و انتقاد شده است. اندیشه تثبیت انجیل بر اساس تاریخ جهانى، به نظر مى رسد که اقدامى جسورانه و ابتکارى باشد که به الهیات اجازه مى دهد تا عرصه فکرى بلندمرتبه اى را که به عقیده بسیارى، مارکسیسم مدت ها آن را مصادره کرده بود، باز پس بگیرد. به نظر مى رسد که این، به ویژه، دامى را پشت سر مى گذارد که لودویگ فویرباخ بر سر راهش نهاده بود. وى معتقد بود که رویکرد شلایر ماخر درباره مکاشفه که از تجربه بشرى آغاز مى شود، تقریبا همان الهیاتى است که با عینیت بخشیدن به احساسات بشرى پدید آمده است. پننبرگ با توسل به تاریخ، و با تأکید بر اینکه الهیات برآمده از تاریخ است، نه احساسات بشرى در باب رهایى یا حضور خدا، مى تواند از آن خط فکرى اجتناب کند که به بن بست فویرباخ منتهى مى شد.