شعبان سال هفتم هجری بود که رسول خدا (ص) بشیر بن سعد را همراه سى مرد به سوى طایفه بنى مره به فدک اعزام فرمود.
بشیر حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید چوپانهاى گوسفندان را دید، پرسید: مردم کجا هستند؟ گفتند، در مجلس ها و محافل خود هستند چون فصل زمستان بود مردم کنار آبها حاضر نبودند. بشیر هر چه شتر و گوسفند بود به غنیمت گرفت و به سوى مدینه برگشت.
وقتی این خبر به آنها رسید، به دنبال بشیر آمدند و در سیاهى شب به او رسیدند. اطرافیان بشیر شروع به تیراندازى کردند، به طورى که تیرهایشان تمام شد، و چون صبح شد بنى مره بر آنها حمله آوردند. گروهى از یاران بشیر کشته و گروهى منهزم شدند. خود بشیر جنگ سختى کرد ولى پاشنه پایش قطع شد و آنها فکر کردند که حتما مرده است، لذا گوسفندان و شترهای خود را گرفته و برگشتند نخستین کسى که این خبر را به مدینه آورد، علبة بن زید حارثى بود. بشیر بن سعد میان کشتگان افتاده بود، و به هنگام شب خود را به سختى به فدک رساند، و چند روزى نزدیک یهودى ماند تا زخمهایش بهبود نسبى یافت و سپس به مدینه بازگشت، پیامبر (ص) با شنیدن خبر شکست بشیر زبیر بن عوام را آماده حرکت فرمودند و به او گفتند: حرکت کن و به طرف محل کشته شدن یاران بشیر برو، و اگر خداوند تو را بر ایشان پیروز گردانید، میان ایشان باقى نمان. دویست نفر را هم براى همراهى با زبیر آماده کردند و براى او پرچم بستند. در این موقع غالب بن عبدالله از سریه اى که رفته بود برگشت، او به لطف پروردگار در ماموریت خود موفق شده بود. پیامبر (ص) به زبیر بن عوام فرمودند: بنشین! و همان غالب بن عبدالله را همراه با دویست نفر اعزام فرمود. اسامة بن زید، عقبة بن عمرو، ابو مسعود، کعب بن عجره و علبة بن زید نیز از همراهان غالب در این سریه بودند و به محل کشته شدن یاران بشیر رسیدند، وقتی غالب نزدیک آنجا رسید، پیشاهنگان را که علبة بن زید و ده نفر دیگر بودند فرستاد تا از جمعیت و محل دشمن آگاه شوند. علبه پس از اینکه به جماعتى از ایشان رسید، پیش غالب برگشت و خبر آورد. غالب حرکت کرد و شبانگاه به جایى رسید که دشمن دیده مى شد. آنها شتران خود را آب داده و کنار آب آنها را بسته بودند و خود در حال استراحت بودند. گویند:
غالب برخاست و خداى را سپاس و ستایش کرد و گفت: من شما را وصیت مى کنم به پرهیزگارى خداوند یکتاى بى انباز، و مى خواهم که از من اطاعت کنید و نسبت به من عصیان نکنید، و در هیچ کارى با من مخالفت نورزید که آن کس که اطاعت نشود رأى و اندیشه اى ندارد. آنگاه میان ایشان ایجاد محبت و دوستى کرد و هر دو نفر را با یک دیگر مأمور کرد، و گفت: هیچ کس نباید از رفیق خود جدا شود و مواظب باشید چنین نشود که کسى پیش من بیاید و اگر از او بپرسم دوست و همرزم تو کجاست، بگوید نمى دانم، و چون من تکبیر گفتم شما هم تکبیر بگویید. غالب تکبیر گفت و مسلمانان هم تکبیر گفتند و شمشیرها را بیرون کشیدند. سپس گروهی از ایشان چهارپایان و شتران موجود را که کنار چاههاى آب بسته بودند، محاصره کردند. مردان آنها حمله کردند و مدتی با مسلمانان جنگیدند. مسلمانان با شور و شوق خاصی می جنگیدند. آنها شمشیر کشیده و فریاد مى زدند و شعار خود را که امت! امت «بمیران، بمیران» بود تکرار مى کردند. اسامة بن زید مردى از دشمن را که نامش نهیک بن مرداس بود تعقیب کرد و از صحنه دور شد، و بقیه افراد حاضر را در محاصره گرفتند و گروهى را کشتند و زنان و چهارپایان آنها را غنیمت گرفتند. غالب که فرمانده مسلمین بود، پرسید: اسامة بن زید کجاست؟ ساعتى از شب گذشته بود که اسامة بن زید آمد. فرمانده، او را به سختى ملامت و سرزنش کرد و گفت: مگر متوجه آنچه به تو گفته بودم نشدى؟ گفت: من در تعقیب مردى از دشمن بودم که مرا مسخره مى کرد، و همین که نزدیک او رسیدم و با شمشیر زخمى بر او زدم، بانگ برداشت که «لا اله الا الله». فرمانده گفت: آیا پس از آن شمشیرت را غلاف کردى؟ گفت: نه به خدا سوگند، چنان نکردم و همچنان بر او ضربه زدم تا به کام مرگ در آوردمش. مسلمانان همگی او را سرزنش کرده و گفتند: بسیار بد کردى، این چه کارى است که کرده اى؟
مردى را که «لا اله الا الله» گفته است کشته اى!! اسامه به شدت پشیمان شد و از کار خود نادم گردید.
از خود اسامة نقل شده است که گفت: در این سریه فرمانده ما میان ما پیمان برادرى بست و همرزم و برادر من ابوسعید خدری بود. اسامه گوید: پس از این که نهیک بن مرداس را کشتم از این پیشامد در درون خود بسیار احساس ناراحتى مى کردم به طورى که هیچ قدرتى حتى براى غذا خوردن نداشتم. چون به مدینه رسیدم رسول خدا (ص) مرا در آغوش کشیدند و بوسیدند و من هم آن حضرت را در بر گرفتم. سپس فرمودند: اى اسامه اخبار این جنگ را بگو! اسامه شروع به نقل اخبار جنگ کرد و چون موضوع کشتن نهیک بن مرداس را گفت، پیامبر (ص) فرمودند: اى اسامه او را در عین حالى که «لا اله الا الله» گفته بود کشتى؟ اسامه شروع به بهانه تراشى کرد و گفت: اى رسول خدا، او این کلمه را براى نجات از مرگ بر زبان راند. پیامبر (ص) فرمودند: مگر قلب او را شکافته اى و فهمیده اى که او راستگو یا دروغگوست؟ اسامه گفت: از این پس هر کس را که «لا اله الا الله» بگوید نخواهم کشت. و اسامه مى گفت: آرزومند بودم که اى کاش تا آن روز مسلمان نشده بودم. و از مقداد بن عمرو روایت شده که: به رسول خدا (ص) گفتم اگر مردى از کافران به جنگ من بیاید و یکى از دستهایم را با شمشیر قطع کند و سپس از من بگریزد و به درختى پناه ببرد و بگوید «در راه خدا مسلمان شدم» آیا پس از این حق دارم او را بکشم؟ پیامبر (ص) فرمودند: نه او را مکش! گفتم: اگر او را بکشم چه خواهد بود؟ فرمود: در آن صورت او به مقام و منزلت تو خواهد رسید که پیش از کشتنش دارا بوده اى و تو به منزلت او پیش از آنکه اسلام بیاورد خواهى بود.
تقسیم غنائم:
مسلمانان شتران و بزها و زنها و بچه هایی که به غنیمت و اسارت گرفته بودند تقسیم کردند. به هر یک از شرکت کنندگان در این جنگ ده شتر یا معادل آن بز و گوسفند رسید. هر یک از شترها را معادل ده گوسفند یا بز حساب مى کردند.
سریه عمر بن خطاب به تربه و سریه ابوبکر به نجد:
پیش از سریه فوق دو سریه به سوی هوازن رخ داده است که به اجمال از نظر خوانندگان محترم می گذرد.
سریه عمر بن خطاب به تربه در شعبان سال هفتم:
در شعبان سال هفتم پیامبر (ص) عمر را همراه سى مرد به ناحیه تربه که محل طوایف عجز هوازن بود اعزام فرمودند. عمر در حالى که راه بلدی از بنى هلال همراه او بود حرکت کرد. شبها راه مى رفتند و روزها معمولا کمین مى کردند. چون این خبر به اهل هوازن رسید گریختند، و وقتی عمر به جایگاههاى ایشان رسید به هیچ کس از ایشان برخورد نکرد، و به سوى مدینه برگشت. ضمن عبور از نجدیه چون به جدر رسیدند، راه بلد به عمر گفت: آیا مى خواهى تو را به سراغ جمع دیگرى از قبیله خثعم ببرم که به مناسبت خشکسالى منطقه خود، در حال کوچ هستند؟ عمر گفت پیامبر (ص) به من دستور دادند که فقط براى جنگ با قبیله هوازن به تربه بروم. بدین جهت به مدینه برگشت
سریه ابوبکر به نجد در شعبان سال هفتم:
این سریه به سوی نجد و به منظور سرکوب کردن مردم بنی کلاب، که طایفه ای از هوازن اند صورت گرفت. پیامبر (ص) ابوبکر را با سی چهل نفر از اصحاب به جانب این مردم روان کرد. طبق نوشته ابن سعد، صاحب «طبقات»، واقدی در «مغازی» و نیز صاحب «التنبیه و الاشراف» ذیل قضایای همین سریه؛ گروهی از مردمان هوازن بر مجاهدان اسلام حمله می کنند. تمامی این سه مورخ سنی نوشته اند که سلمة بن اکوع، یکی از سربازان تحت امر ابوبکر، به تنهایی هفت نفر از مشرکین را شجاعانه می زند و می کشد و به خاک هلاک افکنده، بر مهاجمان می تازد و دختری از «فراری»ها را به اسارت می گیرد و پیامبر آن دختر را آزاد کرده به مکه می فرستد و به عوض او اسیرانی از مسلمانان را که در اختیار مشرکین بوده اند، با پرداخت فدیه باز می خرد...
نکته قابل توجه این سریه این است که از ابوبکر با آن که پرچمدار این سریه بوده، کمترین جلوه و مجاهده و کمالی بروز نمی کند و هیچ کدام از نویسندگان سه کتاب فوق،، و نه هیچکدام از مورخان عالم اسلام، ننوشته اند که ابوبکر کوچک ترین زخمی به دشمن زد و یا تیری بر آنان انداخت، و یا مشتی! به صورت خصمی زد و یا لگدی از دشمن خورده و یا به اندازه بال مگسی درین مأموریت زخم برداشت. آنان مطلقا کلمه ای درین باره ننوشته اند و کاملا پیداست همه کاره این مأموریت همان سلمة بن اکوع بوده و ابوبکر (که جاحظ او را شجاع ترین چهره تمامی سپاهیان رسول (ص)، می داند) در این سریه بدون کوچکترین حرکتی رفته و بازگشته است!!!
و ای چه بسا پیامبر (ص) عمدا به اینان چنین مأموریت هایی می داده است تا چهره شان در برگه های تاریخ ضبط شود.در مورد این دو سریه حرفهای خواندنی بسیاری وجود دارد که توصیه می کنیم آنها را از ص 43 ج 19 کتاب الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص) مطالعه کنید.
تاریخ تاریخ اسلام ابوبکر فدک واقعیت روایات پیامبر اکرم تاریخ نقلی