نظری وجود دارد که شعر حافظ از اول تا آخر یک دست است و همه هم عارفانه است و تمام آن شعرهایی هم که در کمال صراحت در زمینه هایی ضد عرفانی گفته شده است، یک سلسله اصطلاحات است که عرفا و شعرای این گونه دارند و مقصودشان از می، از شاهد، از زلف، از خط، از خال، از هرچه که در این زمینه ها هست، یک معانی دیگری است. اگر به این ها بگوییم به چه دلیل شما این حرف را می زنید؟ خواهند گفت که اولا بعضی اشعار حافظ در کمال صراحت و بدون هیچ گونه توجیهی معانی عرفانی را در حد اعلی گفته که همین قدر اگر ما آن را به صورت یک شعر، یعنی همین جور گفتن تنها، ندانیم و جدی بدانیم (که فرض بر این است) آنها را دیگر به هیچ شکل نمی توانیم به معانی جسمانی و مادی توجیه کنیم.
به عبارت دیگر به قول اصولیون و فقها، اگر ما در کلام یک نفر که مطمئن هستیم تناقض نخواسته بگوید، یک مطلب را خواسته بگوید، مطلبی را می بینیم که ظاهرش متناقض هست، اگر یکی ظاهر باشد و دیگری اظهر، ظاهر را به اظهر حمل می کنیم نه اظهر را به ظاهر، یعنی اظهر را قرینه ظاهر می گیریم نه ظاهر را قرینه اظهر، و به علاوه خود حافظ در اشعار خودش گاهی به این تصریح می کند. ما حافظ را دروغگو که نباید بدانیم، گاهی خودش تصریح می کند که شعر من معرفت است. مثلا:
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است *** آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
حالا بیاییم ببینیم درباره این نظریه چه می توانیم بگوییم؟ آیا این شعرهای حافظ توجیهی دارد؟ یعنی واقعا حافظ جبری گرا نبوده است؟ حافظ متحیر به آن معنا نبوده است؟ حافظ منکر قیامت نبوده است؟ حافظ از «عیش نقد» مقصود دیگری داشته؟ از «شاهد» مقصود دیگری داشته؟.... آیا چنین چیزی هست یا نه؟ اگر هست به چه دلیل؟ قراین و دلایلی در کار هست یا نه؟
البته نمی توان ادعا کرد که هر غزلی از غزل های حافظ را کلمه به کلمه می شود چنین توجیه کرد ولی این قدر قراین هست که اگر احیانا یک شعری هم باشد که نشود با قرینه توجیه کرد، به دلیل همه اشعار دیگر، آن هم وضعش روشن خواهد شد. در شاید اکثر غزل های حافظ که شعرهای این گونه دارد خودش در همان شعرها قراینی آورده که مقصود او را روشن می کند.