قرآن کریم با منطق خاص خودش در احکام و سنت هایى که براى تمامى شؤون زندگى بشر تشریع کرده بدون هیچ قیدى و شرطى نوع انسان را در همه احوالش محکوم به احکام خود دانسته، چه در حال انفراد و چه در حال اجتماع، چه صغیر و چه کبیر، مرد یا زن، سفید یا سیاه، عربى یا عجمى، حاضر یا مسافر، شهرى یا روستایى، عالم یا جاهل، شاهد یا غایب، در هر جایى و در هر زمانى که باشد، و در کل شؤونات او چه عقیده اش و چه اخلاق و اعمالش مداخله کرده و در این هیچ شکى نیست. با این حساب، پس قرآن با تمامى علوم و صنعت ها که ارتباط با ناحیه اى از نواحى زندگى بشر داشته باشد اصطکاک و برخورد دارد، و این معنا نیز از خلال آیاتى از قرآن کریم که بشر را به تدبر، تفکر، تذکر و تعقل دعوت مى کند، به روشنى فهمیده مى شود که قرآن در دعوت بشر به تحصیل علم و از بین بردن جهل و سر در آوردن از اسرار آنچه که از اجزاى عالم ما است از سماویات گرفته تا ارضیات یعنى جمادات و نباتات و حیوانات و انسانها و آنچه مربوط به ماوراى عالم ما است از ملائکه و شیطان ها و لوح و قلم و غیر اینها بیاناتى دارد، که رساتر از آن تصور نمى شود و منظور اسلام از این تحریک ها و تشویق ها این است که بشر به وسیله معرفت به آنچه گفته شد خداى سبحان را بشناسد، و به آنچه که به نحوى از انحاء ارتباطى با سعادت در زندگى انسانى و اجتماعى انسانها دارد آشنا گردد و بفهمد که براى به دست آوردن چنین زندگى اى چگونه اخلاقى کسب کند و چه شرایع و حقوقى را رعایت نماید و چه احکام اجتماعى را مورد عمل قرار دهد.
از سوى دیگر اسلام طریق تفکر فطرى را تایید مى کند، همان طریقه اى را که فطرت بى اختیار و بدون سفارش کسى به آن دعوت مى کند، و بشر راهى براى فرار از آن ندارد، و این واقعیت همان سیر منطقى است. قرآن کریم خودش هم این صناعت هاى منطقى یعنى برهان و جدل و موعظه را به کار برده، و امتى را که هدایت مى کند دعوت نموده به اینکه از آن طریق پیروى کند، یعنى مطالب خود را آنچه جنبه نظرى دارد و خارج از مرحله عمل است، از راه برهان تعقیب کنند و در غیر آن یعنى در حکمت عملى به مسلمیات استدلال کنند و یا به بیاناتى که عبرت انگیز باشد و شنونده را به عبرت وا دارد، و نیز قرآن کریم در بیان مقاصدش سنت نبویه را معتبر کرده و پیروى از پیامبر اکرم (ص) را اسوه و خط سیر معین فرمود، مسلمانان نیز دستورات آن حضرت و سخنانش را حفظ نموده و از مشى علمى آن جناب تقلید کردند، آن چنان که یک دانش آموز در سلوک علمى اش از استادش پیروى مى کند.
وضع علمى مسلمین در عهد رسول الله (ص) و تحولات پس از رحلت آن حضرت
مردم در عهد رسول خدا (ص) (منظور، ایام اقامت آن جناب در مدینه است)، جدید العهد با تعالیم اسلامى بودند، و حالشان در تدوین علوم و صناعات شبیه تر به حال انسانهاى قدیمى بود که با ذهنى ساده و غیرفنى به بحثهاى علمى مى پرداختند، البته با همه عنایتى که به تحصیل و تحریر علم داشتند، و به همین جهت در آغاز اولین قدمى که برداشتند حفظ قرآن و قرائت آن و سپس حفظ احادیث بود، یعنى سخنانى که از رسول خدا (ص) و با یک واسطه از آن جناب مى شنیدند حفظ مى کردند، و از حفظ براى دیگران نقل مى نمودند، چون (به جز افرادى که اى بسا از عدد انگشتان تجاوز نمى کردند)، کسى نوشتن را نمى دانست.
قدم دومى که در مسیر علم برداشتند، مختصر مناظراتى در خصوص علم کلام بود، که یا در بین خود داشتند و یا با بعضى از غیر مسلمانان و صاحبان مذاهب بیگانه مخصوصا یهودیان و مسیحیان، چون قبائلى از این دو ملت در شبه جزیره عربستان و در حبشه و شام مى زیستند، از همین جا بود که علم کلام پیدا شد، اشتغال دیگرى که مسلمانان داشتند نقل و روایت اشعار بود که خود یک سنت قدیمى عرب بود، ولى اسلام اهتمامى به امر آن نکرد و در کتاب مجیدش حتى یک کلمه شعر و شعرا را نستود، سنت رسول خدا (ص) نیز پر و بالى به آن نداد. این وضع بود تا وقتى که رسول خدا (ص) رحلت نمود، و مساله خلافت جریانى به خود گرفت که معروف است، و اختلاف ناشى از مساله خلافت بابى به ابواب علم کلام افزود، و یکى دیگر از مسائل علم کلام شد که دانشمندان اسلامى را به خود مشغول کرد.
در زمان خلیفه اول بعد از جنگ یمامه و شهادت جمع بسیارى از حافظان و قاریان قرآن، از ترس اینکه مبادا چیزى از قرآن فراموش شود، قرآن را جمع آورى کردند، در عهد او که تقریبا به دو سال طول کشید امر به این منوال گذشت، سپس در عهد خلیفه دوم بار دیگر قرآن جمع آورى شد. و چون آوازه اسلام بلند شد و قلمرو آن در اثر فتوحات عظیمى که در عهد وى رخ داد، گسترش یافت. مسلمانان از تعمق در مسائل علمى و روابط علوم و ترقى در مدارج آن باز ماندند، حال یا بدین جهت بود و یا براى اینکه خود را نیازمند به توسعه علم و بسط مسائل علمى نمى دانستند، چون در آن روزگاران علم چیزى نبود که فضیلت و اهمیتش براى بشر معلوم شده باشد، و به همان مقدار براى انسان محسوس بود که آثار آن را دیده باشند، و معلوم است که علمى که اثر محسوسى براى بشر آن روز داشته همان صنعت بوده، امتى آن را در امتى دیگر مى دیده و مى شناخته. از سوى دیگر با فتوحات پى در پى و پراهمیتى که نصیب عرب گردید آن غریزه هاى جاهلانه عرب که در اثر تربیت اسلامى فروکش شده بود، بار دیگر سر به طغیان کشید، غرورها و نخوت ها بار دیگر سرکشى آغاز کرد و در نتیجه به تدریج و آرام آرام روحیه امتهاى مستکبر و استعمارگر را به خود گرفتند، شاهد این مطلب شیوع تقسیم و پاره پاره شدن امت اسلام آن روز است، به عرب و غیر عرب (به این معنا که امت عرب نعمت عظماى اسلام و این دین نجات بخش را به حساب خود حساب کرد، و غیر عرب را موالى بردگان، لقب داد).
شاهد دیگرش رفتار معاویه است که در آن ایام والى شام بود، و حکومت اسلامى را رنگ سلطنت داد، و در بین مسلمانان چون قیصرهاى روم رفتار کرد، شواهد بسیار دیگرى بر این معنا هست که تاریخ از لشگریان اسلام ضبط نموده و همین روش خلق و خوى مسلمانان را عوض کرد و معلوم است که نفسیات آن چنانى در سیر علمى و مخصوصا در تعلیمات قرآنى اثر گذاشت. و آن مقدار معارفى که از دین داشتند و سیر علمى تا آن حدى که در سابق پیش رفته بود متوقف شد، یعنى اشتغالات علمیشان منحصر در قرائت قرآن بود، قرائتى منسوب به زید بن ثابت و قرائتى منسوب به ابى و ابن مسعود و غیر آنان بود.
و اما حدیث در آن زمان به نحو چشمگیرى رواج یافت و نقل و ضبط احادیث بسیار شد، به حدى که عمر بعضى از صحابه را از نقل حدیث نهى کرد، زیرا زیاده از حد حدیث گفته بودند، از سوى دیگر عده اى از اهل کتاب به اسلام درآمدند و محدثین که کارشان نقل حدیث بود، مطالب بسیارى از آنان درباره اخبار کتابهایشان و داستانهاى انبیایشان و امتهایشان را شنیدند و شنیده هاى خود را با آنچه از احادیث که از رسول خدا (ص) شنیده و حفظ کرده بودند مخلوط نموده، و جعل احادیث دروغین و دستبرد در احادیث صحیح را شروع کردند که امروز در میان احادیثى که از طرق صحابه و راویان صدر اول از رسول خدا (ص) نقل شده مقدار بسیار زیادى از این کلمات دروغین و بریده بریده یافت مى شود که قرآن کریم به ظاهر الفاظش آنها را دفع مى کند و عمده سببى که باعث این دستبردها شد چند امر بود:
اول احترام بسیار زیادى بود که مردم براى همنشینى رسول خدا (ص) و براى حفظ حدیث معتقد بودند، و حتى افرادى را هم که رسول خدا (ص) را ندیده بودند و تنها از اصحاب آن جناب احادیثى نقل مى کردند مزیتى بر سایر مردم قائل بودند، و آنان را تعظیم مى کردند، و همین جهت باعث شد که هر کسى چه لایق و چه نالایق، براى اینکه در بین جامعه سر و گردنى از سایرین بلندتر داشته باشد، به نقل حدیث پرداخته و خود را محدث و راوى قلمداد کند، حتى کسانى هم که یهودى بودنشان یا نصرانى بودنشان مسلم بود با این حال به صرف اینکه حدیث نقل مى کرد در جامعه آن روز جا مى افتاد و محترم مى شد، و قهرا براى اینکه این محدث از آن دیگرى جلو بزند و محترم تر شود هر چه از دهانش در مى آمد به عنوان حدیث مى گفت.
عامل دوم جعل حدیث، حرص شدیدى بود که این افراد در حفظ حدیث داشتند همین حرص در حفظ حدیث و نقل آن نمى گذاشت که درباره درستى و نادرستى حدیث و تدبر در معناى آن و مخصوصا عرضه کردن آن بر کتاب خدا دقت کنند، با اینکه قرآن کریم اصل دین بود و ساختمان دین بر این پایه و اصل نهاده شده بود، فروع دین از این اصل ریشه مى گرفت، رسول خدا (ص) هم به طورى که در نقل معتبر آمده سفارش اکید کرده بود که هر سخنى را از هر کسى نپذیرند، بلکه شنیده هاى خود را بر قرآن کریم عرضه کنند، در صورتى که مخالف قرآن بود رهایش کنند، و در حدیث معتبر فرموده بود: ستکثر على القاله؛ به زودى حدیث تراشان علیه من زیاد مى شوند و احادیثى دیگر از این قبیل.
همین معنا فرصتى شد براى اینکه احادیث جعلى و دروغینى در مورد صفات خدا و اسماء و افعال او و نیز در باره لغزشهایى که به انبیاى گرامى نسبت داده شده، و اعمال زشت که به رسول خدا (ص) نسبت داده شده و آن جناب را مشوه جلوه داده، و در باره خرافاتى در خلقت و ایجاد و داستانهاى دروغینى از امتهاى گذشته و در باره تحریف شدن قرآن و مسائل دیگرى از این قبیل در دست و دهن ها بگردد، احادیثى که دست کمى از خرافات تورات و انجیل ندارد. نتیجه این وضع آن شد که تقدم و عمل در بین قرآن و حدیث تقسیم شود، یعنى تقدم و احترام صورى از آن قرآن و اخذ و عمل از آن حدیث شود، و در اندک مدتى قرآن از حیث عمل متروک گردد، و این سیره نکوهیده یعنى مسامحه در عرضه حدیث بر قرآن، هم چنان در بین امت استمرار یافت و تا به امروز نیز عملا استمرار یافته، هر چند که امت آن را به زبان انکار نموده و ناپسند مى داند، قرآن کریم نیز از آن پیشگویى کرده و فرموده که رسول خدا (ص) در قیامت خواهد گفت پروردگارا امت من قرآن را متروک گذاشتند، الا عده اى قلیل که در هر عصرى از این انحراف دور ماندند. و همین مسامحه و سهل انگارى عینا یکى از اسبابى بود که باعث شد بسیارى از خرافات قومى و قبیله اى که هر قومى در قدیم به آن معتقد بودند بعد از مسلمان شدنش نیز به عنوان یک اعتقاد دینى باقى بماند، آرى مثل معروف مى گوید: الداء یجر الداء؛ درد، دردى دیگر مى زاید.
عامل سوم در جعل احادیث ماجرایى بود که بعد از رحلت رسول خدا (ص) در مساله خلافت پیش آمد و آراى عامه مسلمین درباره اهل بیت آن جناب مختلف گردید، عده اى طبق دستور رسول خدا (ص) به آن حضرات تمسک جسته، و به آنان عشق ورزیدند، جمعى دیگر از آن حضرات روى گردانیده و اعتنایى به امر آنان و مکانتشان به علم قرآن نکردند و براى آگاهى و یادگیرى علم قرآن به غیر آن حضرات مراجعه نمودند، جمعى دیگر با آن حضرات دشمنى نموده، با جعل احادیثى دروغین به آنان بدگویى کردند.
با اینکه رسول خدا (ص) در مواقفى و کلماتى که احدى از مسلمانان در صحت آنها و در دلالت آنها تردید نکرده، سفارش فرموده بود که علم دین را از اهل بیت او بگیرند، و چیزى به اهل بیت او نیاموزند، و اینکه اهل بیت آن جناب از همه امت به کتاب خدا آگاه ترند، و نیز به امت فرمود که اهل بیتش هرگز در تفسیر قرآن خطا نمى کنند و در فهم قرآن دچار اشتباه نمى شوند و در حدیث معروف به ثقلین که به طور تواتر نقل شده، و احدى در آن تردید نکرده، و فرمود: من از میان شما مى روم و به جاى خود دو چیز بس گرانمایه مى گذارم، یکى کتاب خدا و دیگر عترتم را، و این دو، تا ابد با همند و از یکدگر جدا نخواهند شد، تا بر لب حوض کوثر بر من در آیند، (تا آخر حدیث) و در بعضى از طرق همین حدیث آمده که سپس فرموده: چیزى به اهل بیت من نیاموزید که آنان اعلم از شمایند، و نیز در حدیثى مستفیض که بسیار نقل شده فرموده: هر کس قرآن را به رأى خود (یعنى بدون سؤال از اهل بیت)، (ع) تفسیر کند، باید که جاى خود را آماده در دوزخ بداند، که بحث آن در سابق یعنى در جلد سوم این کتاب در بحث هاى محکم و متشابه گذشت.
اعراض از اهل بیت (ع) بزرگترین شکاف را در نظام تفکر اسلامى پدید آورد
و این اعراض از اهل بیت (ع) بزرگترین شکافى بود که در نظام تفکر اسلامى پدید آمد و باعث شد علم قرآن و طریقه تفکرى که قرآن به سوى آن مى خواند در بین مسلمانان متروک و فراموش شود، شاهد بسیار روشن آن این است که در جوامع حدیث کمتر به احادیثى بر مى خوریم که از امامان اهل بیت روایت شده باشد، آرى اگر شما خواننده محترم از یک سو مقام و منزلتى که اهل حدیث در زمان خلفا داشتند، و حرص و ولعى که مردم در اخذ و شنیدن حدیث از خود نشان مى دادند در نظر بگیرى، و از سوى دیگر در بین دهها هزار حدیثى که در جوامع حدیث گرد آورى شده احادیث منقوله از على و حسن و امام حسین (ع) در ابواب مختلف معارف دین و مخصوصا در تفسیر نقل شده بشمارى آن وقت انگشت حیرت به دندان خواهى گزید (که خدایا چطور شد فلان صحابه که بیش از دو سه سال رسول خدا (ص) را ندید دهها هزار حدیث دارد، ولى اهل بیت رسول خدا (ص) که در خلوت و جلوت و در کودکى و جوانى در سفر و حضر با آن جناب بودند حدیث چندانى در جوامع ندارند؟) و چرا صحابه حتى یک حدیثى از اهل بیت نقل نکردند؟ و چرا تابعین یعنى طبقه دوم مسلمین روایاتى که از آن حضرات نقل کرده اند از صد تجاوز نمى کند؟ و چرا حسن بن على (با اینکه خلیفه ظاهرى نیز بود) احادیثش به ده عدد نمى رسد؟ و چرا از حسین بن على حتى یک حدیث دیده نمى شود؟ با اینکه بعضى ها تنها روایات وارده در خصوص تفسیر را آمار گرفته اند به هفده هزار بالغ شده، که تنها جمهور آنها را نقل کرده اند، که سیوطى آنها را در کتاب اتقانش آورده و گفته این عدد روایاتى است که در تفسیر ترجمان القرآنش که الدر المنثور خلاصه آن است آورده و روایات وارده در ابواب فقه نیز همین نسبت را دارد، و بعضى از آمارگران از این قبیل احادیث تنها به دو حدیث برخورده اند که در ابواب مختلف فقه از حسین (ع) روایت شده، و چرا باید چنین باشد؟. آیا علتى جز این مى تواند داشته باشد که مردم از اهل بیت دورى کردند، و از حدیث آنان اعراض نمودند؟ و یا اگر از آنان حدیث گرفتند و بسیار هم گرفتند لیکن در دولت اموى به خاطر دشمنى که امویان با اهل بیت داشتند آن احادیث از بین رفت و به فراموشى سپرده شد؟
نمى دانیم. اما این قدر هست که کنار زدن على (ع) و شرکت ندادن آن جناب در جمع قرآن در اوائل رحلت رسول خدا (ص)، و در اواخر عهد عثمان و نیز تاریخ حسن (ع) و حسین (ع) احتمال اول را تایید مى کند. این حق کشى هایى که امت اسلام و یا حکومت اموى درباره على (ع) نمودند کار را بدان جا کشانید که نه تنها تمامى احادیث آن جناب مورد اعراض واقع شد، بلکه بعضى ها حتى نهج البلاغه را نیز انکار کردند، که کلام آن جناب باشد، آرى خطبه هاى برجسته و غراى نهج البلاغه مورد سؤال و تردید قرار گرفت، ولى خطبه بتراء زیاد بن ابیه و اشعارى که یزید درباره شراب سروده جاى هیچ اختلافى نبود و حتى دو نفر هم درباره آنها اختلاف نکردند. اهل بیت پیامبر اکرم (ص) هم چنان مظلوم و مقهور بودند، و احادیثشان متروک بود، تا آنکه امام باقر (ع) و امام صادق (ع) در یک برهه اى از زمان یعنى در دوره انتقال حکومت از بنى امیه به بنى العباس قیام نموده آنچه از احادیث پدران بزرگوارشان به دست فراموشى سپرده شده بود براى مردم بیان کردند و آنچه از معارف اسلام که مندرس گشته اثرى از آن نمانده بود براى مردم بیان کردند.
اما مع الاسف احادیثى که آن دو بزرگوار و سایر امامان از پدران خود نقل نموده در اختیار امت اسلام نهادند، نیز از دسیسه و دستبرد سالم نماند، همان طور که در کلمات رسول خدا (ص) دست بردند، کلمات آن حضرات نیز مورد دستبرد قرار گرفت، به شهادت اینکه خود آن دو بزرگوار به این معنا تصریح نموده، چند نفر از وضاعین و حدیث تراشان را براى مردم نام بردند، مانند مغیرة بن سعید، و ابن ابى الخطاب، و... و بعضى دیگر از ائمه (ع) بسیارى از روایاتى که از رسول خدا (ص) و از خود ایشان در دست و دهن ها افتاده بود انکار نموده و به شیعیان خود دستور فرمودند هر حدیثى که از ما براى شما نقل مى شود بر قرآن عرضه کنید، آنچه موافق با قرآن است بگیرید، و آنچه مخالف است رها کنید. اما مردم مگر افرادى انگشت شمار به این دستور عمل ننمودند، و مخصوصا به روایاتى که در غیر مورد مسائل فقهى بود بدون عرضه آنها بر قرآن پذیرفتند، و رفتار عامه مردم شیعه در قبول هر سخنى که جنبه حدیث داشت رفتار عامه مردم سنى در مورد احادیث نبوى بود. و حتى عامه شیعه در این امر آن چنان افراط کردند که جمعى قائل شدند به اینکه ظواهر قرآن حجت نیست، ولى کتابهایى دیگر از قبیل مصباح الشریعه و فقه الرضا و جامع الاخبار حجت است، و افراط را از این حد نیز گذرانده به جایى رساندند که گفتند: حدیث هر چند که مخالف صریح قرآن باشد مى تواند قرآن را تفسیر کند، و این حرف نظیر و هم سنگ سخنى است که بیشتر اهل سنت گفته اند، و آن این است که حدیث اصلا مى تواند قرآن را نسخ کند، و به نظر مى رسد قضاوتى که دانشمندان درباره رفتار امت اسلام کرده اند قضاوت درستى باشد. آنها گفته اند: اهل سنت کتاب را گرفتند و عترت را رها کردند و سرانجام کارشان بدانجا کشیده شد که کتاب هم از دستشان رفت، و شیعه عترت را گرفته کتاب را رها کردند، و سرانجام کارشان بدینجا کشیده شد که عترت هم از دستشان رفت، پس مى توان گفت که امت اسلام بر خلاف دستور صریح رسول خدا (ص) که فرموده: «انى تارک فیکم الثقلین...»، هم قرآن را از دست دادند، و هم عترت را، هم کتاب را و هم سنت را. این راهى که امت در مورد حدیث پیش گرفت یکى از عواملى است که در قطع رابطه علوم اسلامى یعنى علوم دینى و ادبى از قرآن کریم اثرى به سزا داشت، با اینکه همه آن علوم به منزله شاخ و برگ ها و میوه هاى درخت طیبه قرآن و دین بود، درختى که اصلش ثابت و فرعش در آسمان است و به اذن پروردگارش میوه اش را در هر آنى مى دهد، چون اگر درباره این علوم دقت به خرج دهى خواهى دید که طورى تنظیم شده که پیدا است گویى هیچ احتیاجى به قرآن ندارد، حتى ممکن است یک محصل همه آن علوم را فرا بگیرد متخصص در صرف و نحو بیان و لغت و حدیث و رجال و درایه و فقه و اصول بشود، و همه این درسها را تا آخر بخواند و قهرمان این علوم نیز گردد، و حتى به پایه اجتهاد نیز برسد، ولى قرآن را آن طور که باید نتواند قرائت کند، و یا به عبارتى اصلا دست به هیچ قرآنى نزده باشد، پس معلوم مى شود از این دیدگاه هیچ رابطه اى میان آن علوم و میان قرآن نیست و در حقیقت مردم در باره قرآن به جز قرائت هیچ وظیفه اى ندارند، و العیاذ بالله قرآن ارزشى جز خواندن و یا آویزان کردن به گردن نوزاد، تا از حوادث ناگوار محفوظ بماند ندارد.
علم حدیث و علم کلام در زمان خلافت عمر و سپس در زمان خلافت امیرالمؤمنین و سپس در دوران بنى امیه
در عهد خلافت عمر دامنه علم کلام رو به وسعت نهاد، و علتش این بود که در اثر فتوحات بسیار وسیعى که نصیب امت اسلام شد قلمرو سرزمین اسلام گسترش یافته و بالطبع اختلاط مسلمانان با غیرمسلمانان و صاحبان آئین ها و مذاهب دیگر، بیشتر شد و در بین آنان علمایى و احبارى و اسقف هایى و به طریق هایى اهل بحث بودند که مى خواستند درباره ادیان و مذاهب بحث کنند، در نتیجه بحث هاى کلامى اوج گرفت، ولى در آن ایام این بحث ها تدوین نشد، چون مى بینیم در کتب رجال علمایى از فن کلام که شرح حالشان آمده، همه بعد از این عصر و تاریخ بوده اند. تا آنکه دوره خلافت عثمان رسید، و عثمان با آن همه سر و صدایى که علیه او بپا شد، و شورشى که مردم بر او کردند هیچ کارى از پیش نبرد و تنها توفیقى که یافت این بود که قرآنهاى متعددى که بین مردم بود جمع آورى نموده و منحصر در یک نسخه کرد. و امر به همین منوال بود تا زمان خلافت على (ع) رسید، تمام ایام خلافت آن حضرت نیز به اصلاح مفاسد دوره هاى قبلى و به حل اختلافات داخلى و به اداره جنگهاى پى در پى و ناشى از آن اختلاف ها سپرى شد. چیزى که هست آن جناب با همه آن گرفتاری ها توانست کلیات علم نحو را تدوین نموده و به یکى از صحابه اش بنام ابوالاسود دوئلى دستور دهد تمامى جزئیات قواعد نحو را گرد آورد، و دیگر در سایر علوم نتوانست قدمى بردارد، جز اینکه خطبه ها و احادیثى براى مردم القاء کرد که در آنها مواد اولیه معارف دینى و اسرار نفیس قرآنى بطور جامع نهفته بود، البته بحث هایى کلامى نیز داشته که در جوامع حدیث ضبط شده. در خصوص قرآن و حدیث امر به همان منوال بود تا دوران سلطنت بنى امیه سپرى شد، و عباسى ها روى کار آمدند، و خلاصه تا اوائل قرن چهارم از هجرت که تقریبا آخر دوران زندگى ائمه اثنى عشر شیعه بود حادثه مهمى در طریق بحث از قرآن و حدیث رخ نداد، غیر از آن رفتارى که معاویه در خاموش کردن نور اهل بیت (ع) و محو آثار آنان داشت و به این منظور دستور داد افرادى بیشمار در مذمت اهل بیت و فضائل خود او و همدستانش احادیثى جعل کنند، حادثه دیگر اینکه در این عهد حکومت دینى به سلطنت استبدادى و سنت اسلامى به سیطره امپراطورى مبدل شد.
حادثه سوم این بود که در عهد حکومت عمربن عبدالعزیز و از ناحیه وى دستور صادر شد که احادیث در مجموعه اى نوشته شود و این اولین بارى است که احادیث نوشته مى شود، چون تا آن روز احادیث به روى کاغذ نیامده بود، و تنها در حافظه اشخاص ضبط مى شد. و در این برهه از زمان، ادبیات زبان عرب به منتهى درجه رواجش رسید که آغاز آن در زمان معاویه بود، چون او بسیار اصرار داشت که شعر را ترویج کند، بعد از او سایر پادشاهان اموى و عباسى نیز این روش را دنبال کردند و ترویج شعر تا به آنجا رسید که در برابر یک شعر زیبا و یا یک نکته ادبى، صدها هزار دینار جائزه مى دادند و مردم یکسره به سوى سرودن شعر و روایت شعر و اخبار عرب و تاریخ آن روى آوردند، و از این راه اموال بسیار هنگفتى به چنگ مى آوردند، منظور این پادشاهان از ترویج شعر، تحکیم موقعیت خودشان بود. اموى ها مى خواستند با مدح مداحان موقعیت خود را در برابر بنى هاشم تحکیم بخشند و عباسى ها مى خواستند خود را در مقابل بنى فاطمه مطرح کنند، و اگر دانشمندان را اکرام و احترام مى کردند باز به همین منظور بود مى خواستند به این وسیله مردم را تحت سیطره خود در آورده و به هر نحوى که دلشان مى خواست در بین مردم حکومت و زورگویى کنند. نفوذ شعر و ادب در مجتمع علمى مسلمانان به حدى رسید که بسیارى از علما در مسائل عقلى و یا بحث هاى علمى به شعر یک شاعر تمثل مى جستند و آن گاه هر حکمى که مى خواستند مى کردند و بسیار مى شد که مطالب علمى و نظرى را بر پایه مسائل لغوى پى نهاده و حداقل قبل از ورود در بحث، اول درباره اسم موضوع، بحث لغوى نموده و سپس وارد بحث علمى مى شدند، همه اینها امورى است که آثار عمیقى در طرز فکر دانشمندان و منطقشان و سیر عملیشان داشته است.
پیدایش دو مسلک کلامى متفاوت: معتزله و اشاعره
در همین ایام بود که بحث هاى کلامى نیز رواج یافت، و در باره آن کتابها و رساله ها نوشته شد، و چیزى از تاریخ پیدایش آن نگذشته بود که دانشمندان علم کلام به دو گروه یعنى فرقه اشاعره و فرقه معتزله تقسیم شدند، البته اصول افکارشان در زمان خلفا و بلکه در زمان رسول خدا (ص) موجود بود، احتجاج هایى که از على (ع) در مساله جبر و تفویض و مساله قدر و استطاعت و مسائلى غیر اینها روایت شده دلیل بر این مدعا است، و نیز روایاتى که در اینگونه مسائل از شخص رسول خدا (ص) نقل شده است، مانند این حدیث که فرموده: «لاجبر و لا تفویض بل امر بین الامرین؛ نه جبر درست است و نه تفویض بلکه حق مطلب چیزى است متوسط بین آن دو» و یا فرموده: «القدریة مجوس هذه الامة؛ قدرى مذهبان، مجوسان این امتند.» (بحار الانوار ج 5 ص 6). چیزى نگذشت که این دو طائفه هر یک به امتیاز مسلکى از طائفه دیگر ممتاز شد، و آن این بود که معتزله عقل را در مسائل علمى بر ظواهر دینى ترجیح داده و حاکم کردند، مثلا قائل به حسن و قبح عقلى، و قبح ترجیح بدون مرجح و قبح تکلیف هاى شاق و بیرون از حد طاقت شدند و نیز قائل به استطاعت و تفویض و اقوالى دیگر گردیدند، در مقابل آنان اشاعره ظواهر دینى را بر حکم عقل حکومت داده، مثلا گفتند عقل از خودش حکم به هیچ حسن و قبحى ندارد، خوب آن است که شرع بگوید خوب است، و بد آن است که شرع آن را بد دانسته باشد، و نیز گفتند ترجیح بلامرجح جائز است، و بشر هیچ استطاعتى از خود ندارد، و بشر مجبور در افعال خویش است، و کلام خدا قدیم است و اقوالى دیگر نظیر اینها که در کتب آنان ضبط شده.
سپس فن کلام را مدون و مرتب کرده و براى آن اصطلاحاتى درست نمودند، بنا گذاشتند که وقتى فلان کلمه را به کار مى بریم منظور فلان معنا است، و مسائل غیرکلامى نیز بر آن افزودند تا در مباحث معنوی به عنوان امور عامه، از فلاسفه عقب نمانند، و البته این بعد از زمانى بود که کتب فلسفه به زبان عربى ترجمه شد و درس دادن و درس خواندنش در بین مسلمانان شایع گشت، و اینکه بعضى گفته اند: ظهور علم کلام در اسلام و منشعب شدنش به دو شعبه اعتزال و اشعریت بعد از انتقال فلسفه به عرب بود درست نیست، دلیل بر نادرستى آن وجود مسائل و آراى متکلمین در خلال روایاتى است که صدور آن قبل از تاریخ انتقال فلسفه بوده.
روش اعتزال از روز اول پیدایشش تا اوائل عهد عباسیان یعنى اوائل قرن سوم هجرى روز به روز به جمعیت و طرفدارانش افزوده مى شد، و شوکت و ابهت بیشترى به خود مى گرفت ولى از آن تاریخ به بعد رو به انحطاط و سقوط نهاد، تا آنکه پادشاهان ایوبى همه طرفداران این مکتب را از بین بردند، و مکتب اعتزال به کلى منقرض گردید و کسانى که در عهد ایوبیان و بعد از آن به جرم داشتن این مکتب کشته شدند آن قدر زیاد بودند که عدد کشته هایشان را کسى جز خداى سبحان نمى داند. در این زمان بود که جو بحثهاى کلامى براى اشعری ها صاف و بدون مزاحم شد، و اشاعره در مذهب خود توغل و پیشرفت کردند، و با اینکه فقهاى آنان در آغاز ادامه این بحث ها را گناه مى دانستند، همواره و تا به امروز در بین آنان رائج مانده است.
سبقت شیعه بر اشاعره و معتزله در بحث هاى کلامى
قبل از معتزله و اشاعره شیعه در همان ابتداى طلوعش به بحثهاى کلامى پرداخت یعنى بعد از رحلت رسول خدا (ص) رقم عمده اى از بزرگان صحابه چون سلمان و ابى ذر و مقداد و عمار و عمرو بن الحمق و غیر آنان و از بزرگان تابعین امثال رشید حجرى و کمیل و میثم تمار و سایر علویین آغازگر این بحثها بودند، که همه آنان به دست امویان کشته شدند، ولى در زمان امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) مجددا تشکلى یافته، و آوازه شان بلند گردید و بحثهاى کلامى را شروع کردند، و به تالیف کتابها و رساله ها پرداختند. با اینکه تحت سیطره و قهر حکومت هاى جابر بودند، و همواره از ناحیه حکومت ها سرکوب مى شدند، مع ذلک دست از کوشش خود بر نداشتند، تا آنکه در زمان حکومت آل بویه که تقریبا قرن چهارم هجرت بود امنیتى نسبى به دست آوردند، ولى دوباره در اثر فشار حکومت ها دچار خفقان شدند تا آنکه با ظهور دولت صفویه در ایران جو علم و پژوهش براى آنان صاف گردید که تا به امروز این صفاى جو و آزادى قلم و بحث ادامه دارد. سیماى بحث کلامى در شیعه شبیه تر به سیماى بحث کلامى معتزله است تا سیماى بحث اشاعره، به همین جهت بسیار اتفاق مى افتد که بعضى از آراى این دو مکتب تداخل مى کنند نظیر بحث پیرامون حسن و قبح، و مساله ترجیح بدون مرجح، و مساله قدر، و مساله تفویض، و باز به همین جهت امر بر بعضى از مردم (یعنى اهل تسنن) مشتبه شده، هر دو طائفه را یعنى شیعه و معتزله را یک مکتب و در بحث کلامى مکتب داراى یک طریقه دانسته اند، و بسیار اشتباه کرده اند، براى اینکه اصولى که از ائمه اهل بیت (ع) روایت شده که معتبر در نظر شیعه تنها همین اصول است هیچ سازشى با مذاق معتزله ندارد. و بر هر تقدیر فن کلام فن شریفى است که کارش دفاع از حریم معارف حقه دینى است، چیزى که هست متکلمین از مسلمانان چه شیعیانشان و چه اهل سنتشان، طریق بحث را درست نرفته اند و نتوانسته اند بین احکام عقلى و احکام مقبول در نظر خصم فرق بگذارند.
راه یافتن علوم قدیمیان در میان مسلمین و علل جبهه گیرى علماى اسلام در برابر افکار جدید
در همین اوان بود که علوم قدیمیان یعنى منطق، و ریاضیات، طبیعیات، الهیات، طب، و حکمت عملى به زبان عربى ترجمه شد، و در عرب شایع گردید، و این انتقال یک قسمت از آن در عهد امویان صورت گرفته بود و در اوائل عهد عباسیان به حد کمال رسید، صدها کتاب از کتب یونانى و رومى و هندى و فارسى و سریانى به عربى ترجمه شد و مردم به خواندن و فراگیرى آن علوم روى آورده، چیزى نگذشت که خود صاحب نظر شدند و کتابها و رساله ها به رشته تحریر در آوردند و این باعث خشم علما شد، مخصوصا وقتى مى دیدند که ملحدان یعنى دهرى مسلک ها و طبیعى مذهبان و پیروان مانى و ملل دیگر دست به دست هم داده به جنگ با اسلام برخاسته اند و نیز مسائل مسلم و ضرورى دین را انکار مى کنند، خشمشان بیشتر گردید. از این بدتر آنکه مى دیدند خود مسلمانان فیلسوف نما، شروع کردند به عیب گویى و خرده گیرى از معارف دین و از افکار متدینین و اهانت و عیب جویى به اصول اسلام و معالم طاهره شرع، (و معلوم است که هیچ دردى جانکاه تر از جهل نیست).
از جمله امورى که خشم علماى اسلام را بیشتر مى کرد این بود که مى شنیدند در پاره اى مسائل دینى که ارتباط و ابتنایى با مسلمیات علم هیات و طبیعیات دارد طبق آن نظریه هاى مسلم در این علوم حکم مى کردند، و مساله را با اینکه برهانى نبود بلکه جدلى و از مسلمات بود، شکل برهان مى دادند و دهرى مذهبان و امثال آنان که در آن روزها خود را فیلسوف جا زده بودند امور دیگر از اباطیل خود را به این مسائل مى افزودند، نظیر مساله تناسخ و محال بودن معاد، مخصوصا معاد جسمانى، و با اینگونه مسائل و مسائل قبلى اسلام و ظواهر دین را مى کوبیدند، و چه بسا بعضى از آنان گفته باشند که دین عبارت است از مجموعه اى از چند وظیفه تقلیدى و بدون دلیل که انبیا آنها را به منظور تربیت و تکمیل عقول ساده لوحان آورده اند، و اما افراد تحصیل کرده و به اصطلاح فیلسوف که کارشان کنکاش و بررسى علوم حقیقى است احتیاجى به این مسائل تقلیدى ندارند، و با اینکه خود صاحبان نظریه هستند و در طریق استدلال ابتکاراتى دارند، چه حاجت به آورده هاى انبیا دارند. و این غرور کفر آلودشان فقها و متکلمین را وادار کرد تا در برابر این فیلسوف نماها جبهه گیرى نموده، به هر وسیله اى که برایشان ممکن بود آنان را سرکوب و رشته هایشان را پنبه کنند یا به وسیله استدلال و محاجه رو در رو و یا شوراندن مردم علیه آنان و یا بیزارى جستن از ایشان و تکفیر کردنشان با آنان مقابله نمایند تا در آخر در زمان متوکل عباسى توانستند تندى آنان را شکسته، جمعشان را متفرق و کتبشان را نابود کنند، و چیزى نمانده بود که فلاسفه نیز به آتش آنان سوخته به کلى منقرض شوند، تا آنکه معلم دوم ابونصر فارابى که به سال سیصد و سى و نه در گذشته و بعد از او ابوعلى سینا شیخ الرئیس حسین بن عبدالله بن سینا که به سال چهارصد و بیست و هشت در گذشته و غیر این دو از فلاسفه بنام چون ابى على ابن مسکویه و ابن رشد اندلسى و غیر آن دو، بار دیگر به فلسفه آبرویى دادند، و از انقراض آن جلوگیرى کردند و از آن به بعد نیز سرنوشتى مانند سابق داشت، زمانى بازارش کساد مى شد و کمتر افرادى به تعلم و یاد گیرى آن مى پرداختند، و زمانى دیگر رونق مى گرفت. گو اینکه فلسفه در اول به زبان عربى ترجمه شد و به عرب منتقل گردید، ولى در بین نژاد عرب کسى بنام فیلسوف مشهور نشد، الا افرادى بسیار اندک مانند کندى و ابن رشد، و بیشتر قلمرو آن در ایران بود و متکلمین از مسلمانان هر چند با فلسفه مبارزه مى کردند، و فیلسوفها را به خشن ترین وجهى سرکوب مى نمودند، لیکن در عین حال اکثریت آنان منطق را قبول کرده، و در باره علم منطق رساله ها و کتابها تالیف کردند، چون آن را مطابق با طریق تفکر فطرى مى یافتند. لیکن همانطور که قبلا تذکر دادیم در استعمال منطق خطا رفتند، و حکم حدود حقیقى و اجزاى آن را آن قدر توسعه دادند که شامل امور اعتبارى نیز شد، (با اینکه منطق سر و کارى با اعتباریات که زمان و مکان و نژاد و عوامل دیگر در آن تاثیر گذاشته در هر جایى و زمانى و قومى شکل خاصى به خود مى گیرد ندارد، سر و کار منطق تنها با امور حقیقى و واقعى است)، ولى متکلمین فنون منطق و از آن جمله برهان را در قضایاى اعتباریه نیز به کار بردند.
با اینکه امور اعتبارى سر و کار با قیاس جدلى دارد، مثلا مى بینى که در موضوعات کلام از قبیل حسن و قبح و ثواب و عقاب و حبط عمل و فضل، سخن از جنس و فصل و حد و تعریف دارند، در حالى که جنس و فصل و حد ربطى به این امور ندارد، (زیرا از حقایق عالم خارج نیستند، بلکه امورى هستند قراردادى)، و نیز در مسائل علم اصول و علم کلام که مربوط به فروع دین و احکام فرعى آن است سخن از ضرورت و امتناع به میان مى آورند، و این عمل در حقیقت به خدمت گرفتن حقائق است در امورى اعتبارى، و نیز در امورى که مربوط به خداى تعالى است گفتگو از واجب و حرام نموده، مثلا مى گویند بر خدا واجب است که چنین کند، و قبیح است که چنان کند، هم چنین اعتباریات را بر حقایق حاکم کرده و این عمل خود را برهان مى نامند، در حالى که بر حسب حقیقت چیزى جز قیاس شعرى نیست.
افراط و تندروى در این باب به حدى رسید که یکى از آنان گفته بود خداى سبحان ساحتش منزه تر از آن است که در حکمش و در عملش اعتبار که چیزى جز وهم نیست و حقیقتش همان موهوم بودنش است راه پیدا کند، و چون چنین است پس آنچه که او سبحانه و تعالى ایجاد کرده و یا شریعتى که تشریع نموده همه امورى حقیقى و واقعى هستند.
یکى دیگرشان گفته خداى سبحان تواناتر از آن است که حکمى را تشریع بکند و آن گاه در اقامه برهان بر اینکه چرا آن حکم را تشریع کرده عاجز بماند، پس برهان (بر خلاف آنچه فلاسفه منحصر در تکوینیاتش دانسته اند)، هم در مورد تکوینیات و حقائق خارجى کاربرد دارد و هم در مورد تشریعیات، و از این قبیل سخنان بیهوده که یکى از مصائب علم و اهل علم است زیاد گفته اند، حال اگر تنها در محفلهاى علمیشان مى گفتند و مى گذشتند باز ممکن بود بگوئیم ان شاء الله منظورشان این نبوده، ولى این حرفها را در نوشته هاى علمى خود آورده اند، که این مصیبت دیگر قابل تحمل نیست.
اسلام تاریخ اسلام علوم عقلی چهارده معصوم (ع) جامعه شناسی دین احادیث ساختگی