سیر تکوین فلسفه استعلایی آلمان (انسان شناسی)
فارسی 3439 نمایش |ظهور چهره اى نو از جهان و روح در فلسفه آلمان
تحول ذهن آدمى همواره در گرو تحول اجتماعى بوده است. انقلاب فرانسه فرد را دست کم از لحاظ اصول آزاد کرد. با جدا شدن تدریجى مستعمرات دولت انگلیس از کشور مادر و آزادى و استقلال آمریکاى شمالى، شورش و قیام علیه انقیاد ملى و اجتماعى زمینه پیدا کرد و طنین ترانه هاى آزادى و آزادیخواهى به تفکر روح تازه اى بخشید؛ فلسفه کلاسیک آلمان به طرح «چهره اى نو از جهان و روح» روى آورد و گفت که نوسازى آرزو شده را نباید در پهنه جغرافیایى سرزمینهاى نویافته پرس و جو کرد؛ بلکه نوسازى جهان از نوسازى درون سرچشمه مى گیرد که باید در افکار نو جستجو شود. نوسازى مستلزم درک تازه اى از انسان و جهان بوده و نیازمند آگاهى نو است. وقتى چنین درکى حاصل شد، آنگاه تنها آرزوى نوسازى کافى نخواهد بود. و به همین دلیل است که هگل چنین آرزو را در پدیدارشناسى «آگاهى ناخشنود» نامیده است، او نوسازى را با «تربیت» و «روح زیبا» همتراز کرد.
ایدئالیسم آلمانی؛ فلسفه انسان شناختى
تلفیق جهان نو با سیماى نوین روح، به معناى رویگردانى از ایدئالیسم کهن بود؛ از ایدئالیسم افلاطونى که راه حل را در نشاندن فیلسوفان به جاى فرمانروایان مى جست. در عین حال نوسازى دست زدن به ایدئالیسم نو را که در فلسفه «من استعلایى» کانت به کمال رسیده بود، به همراه داشت. نگاهى به جریانهاى فکرى سالهاى بین 1800 تا 1831، یعنى از زمان طرح نخستین نظریات فیشته تا مرگ هگل نشان مى دهد که صفت مشخصه آن عصر فراموش نشدنى، تکوین و تحول آگاهى انسانى است؛ انقلاب در آگاهى این دوره کوتاه مدت خصلت زمینى به خود گرفت. مسایلى که در این زمان کوتاه از نظر عملى و فکرى مطرح گردید، به سبب سرگرمى اروپا و اروپاییان به معجزه و نوآوریهاى جهان نو که تمدن سنتى اروپا را با بحران مواجه مى کرد، چندان مورد توجه واقع نشد و کمتر کسى به خلاقیت انسانى آن پى برد. در آن زمان افراد معدود توانستند به چشم اندازهایى که این انقلاب فکرى نوید مى داد، پى ببرند؛ هاینریش هاینه و برخى هگلیهاى جوان از جمله آنها بودند.
یکى از علل کم توجهى به اهمیت دوران ساز آنچه در تکوین این چرخش در کار بود، آوازه دگرگونى کوپرنیکى بود که در پیرامون آثار کانت شایع گردیده بود. آنچه در انتقادهاى سه گانه کانت (به رغم تیرگى و ابهام آنها) به چشم مى خورد، «من» بود؛ منى که از همه چیز فراتر رفته و عزم آن کرده بود که میانجی گر متناهى و نامتناهى شود. در برابر این تیرگى و ابهام، افکار پیچیده دیگرى نشو و نما مى گرفت خصوصیت بارز آن نه تنها نیروى فکرى بلکه ضمنا به کار گرفتن نیروى طبیعت به عنوان ویژگى انسانى بود؛ نیرویى که راه را بر آنهایى مى گشود که فقط با سر (اندیشه) به راه فلسفه نمى رفتند، بلکه از اراده و تپش دل نیز بهره مى گرفتند.
ایدئالیسم فلسفه کلاسیک آلمان، ایدئالیسم آستانه عصر جدید است؛ ایدئالیسمى که بر خلاف نوع افلاطونى آن، ایدئالیسم «من» انسانى است؛ ایدئالیسمى که با مقوله هاى عقل سلیم (تکنولوژى) خود، جهان هستى را از بطن خود نمى زایاند، با این همه تنها اوست که به عنوان یگانه عامل شناخت، آن را شکل مى دهد. این فلسفه انسان شناختى را فیشته، شلینگ و هگل پروراندند. نزدیک به یکصد و هشتاد سال از آخرین پرداخت این فلسفه گذشته است، عناصر انقلابى آن فراموش شده است؛ مى توان گفت که جز افرادى چند، کمتر کسى آن را به درستى درک کرده (بوده) است.
زمینه های چرخش پس از کانتى در فلسفۀ لایب نیتس
نخستین نشانه ها و برخى مبانى چرخش پس از کانتى، براى اولین بار در فلسفه لایب نیتس تکوین یافت. گوتفرید ویلهلم لایب نیتس (1716-1646) بزرگترین اندیشمند گذار از قرون وسطى به عصر جدید بود؛ او بود که به کلیت مایه فلسفى داد، بى آنکه محافل فکرى اهمیت او و فلسفه اش را به حساب آورد. عمدتا نامى از او و از منادشناسى وى به جاى مانده است. این متفکر که در زمان ما کمابیش گمنام است، در روزگار خود در سراسر اروپا، از پاریس تا لندن، از برلین تا پتروگراد، شهرت آموزگارى و سفیرى داشت؛ او هم صحبت شاهزادگان، شهبانوان و قیصرها بود. فلسفه سرگرمى اوقات فراغت او بود. زبانى که او در نوشته هایش به کار گرفته آنچنان روان و ساده است که نسل تجرید اندیش بعدى، او را جدى نگرفت؛ چون در آلمان رسم بر آن بود که فیلسوف، سخنى سنگین، تیره و تجریدى داشته باشد تا بتوان او را به جد گرفت.
گذر لایب نیتس از دوگانه بینى دکارتى و پراگماتیسم تجربى لاک
لایب نیتس متفکرى بود که یاراى تلفیق باور کهن و افق دانندگى نوین را در خود یافت و بدین ترتیب دو گانه بینى دکارتى و پراگماتیسم تجربى لاک را پشت سر گذاشت. روشى که در این رهگذر پیش گرفت کاملا نو و عبارت بود از اخذ مطلب از راسیونالیسم (عقلگرایى) رایج در زمان، عقلانیتى که راه نسبیت دادن به نظرگاههاى صرفا تجربى آگاهى انسان را هموار مى کند. آنچه لایب نیتس در باب آگاهى به میان آورد به پیشرفت نظریه گسترده علوم، در مقایسه با آنچه تا آن زمان مرسوم بود، کمک کرد؛ او بود که اصل روح را به مثابه سرچشمه عقلانیت مطرح کرد و آن را مبدأ بررسى جهان واقع قرار داد. در این مورد او پیش از کانت از کنار نقادى شناخت گذشت و تاریخ فلسفه این نکته را بعدا مطرح کرد. لایب نیتس معتقد بود که هر گونه عقلانیت از نیروى توامان فردى و طبیعت سرچشمه مى گیرد؛ «من» انسانى در این امر اهمیت خاص دارد، بى آنکه کلیت داشته باشد.
فرایند آگاه شدن انسان
دگرگونیهاى بى پایان طبیعت و تاریخ انسانى زاییده نیروهاى فرد و جوهرها است (در اینها و از اینهاست)؛ این نیروها از لحاظ صورى ساختارهاى یکسان دارند؛ تنها چیزى که آنها را متمایز مى کند، محتوا و اطلاعاتشان است. در طبیعت آلى، در پهنه تاریخ و در قلمروى شناخت، پیشرفت بر اساس ساختارى واحد جریان دارد. از این رو همواره علتى در میان است که بر اساس آن چیزى درست اینچنین و نه آنچنان تحول مى یابد. اطلاعات، انگیزه و اندیشه به نیروى خود رشد مى کند، اما به گونه اى که آنچه در دست تقوم است همواره رشد مى کند و به رویداد فرا مى رود و بار دیگر از آن رویدادى نو و دیگر پدید مى آید. اگر درست که هر تقوم یا رویش به چیزى مى گراید، پس این امر براى تفکر انسان نیز صادق است؛ مایه آن همواره در چیز اندیشه شده مى باشد، که از آن اندیشه بعدى پدید مى آید.
این فرایند در انسان، فرایند آگاه شدن نام دارد، چونکه اندیشه از فرایند گسترندگى رویش خود حاصل مى شود تا به هیات واضح و معین برسد، انسان به آن آگاهى مى یابد و سپس به اندیشه مى گیرد و بازپردازى مى کند. بدین گونه فرایندهاى تاریخى دامنه دار در غایت خود مشخص شده و به آگاهى در مى آیند. همین نکته را در مورد رویدادهاى طبیعى هم مى توان گفت؛ به این معنا که نتیجه آنها به شکلهاى کاملا معین مى رسد. از این نکات کلى مى توان چنین نتیجه گرفت: در عالم طبیعت هر چیز تک در ارتباط با تک دیگرى است؛ خلاء بدون خصلت پویا وجود ندارد، و فضایى (منفذ) که از زنجیره عام روابط برکنار باشد، منتفى است.
فرایند خویش - آگاهى انسان
اصل علیت داراى اعتبار مطلق است؛ این قانون از لحاظ هستى شناسى در گذار از رویدادن به پیشامد و همینطور از اندیشه به امر اندیشیده تجلى پیدا مى کند، ساختار ساده رویش به رخداد هستى شناختى، بروز پدیده ها و هیاتها را نیز مى توان آگاه شدن نامید و این امرى است که شلینگ به آن «در آمیزگى» یا «به هم سرشتگى» نام مى دهد؛ بى آنکه هنوز آگاهى انسانى باشد.
انسان در تفاوت با موجودات صرف طبیعى، برخوردار از ساختار دوگانه (مضاعف) پویا یا به زبان ساده آگاهى دوگانه است: یکى ساختار وجودى (انتیک) از نظر انگیزه مرتبط خویش- رشد و تکامل سلولها و اندام (ارگان) ها. دیگرى رشد کمابیش نامتعین حس کردن به احساس مشخص. با اینکه تمام آن نا آگاهانه صورت مى گیرد ولى تنها بر ساختار اساسى آگاهى طبیعى (وجودى) مبتنى است. از سوى دیگر، انسان در تفاوت با گیاهان و حیوانات مى تواند از این فرایند نا آگاهانه جارى (از فرایند این آگاهى طبیعى) آگاه گردد؛ مى تواند بخشى یا مرحله اى از آن فرایند اولیه را آگاهانه کند. این فرایند دوم، که در آن پیشامد روى داده و روند، جریان و ثبات یافته و دریافت گردیده است، فرایند خویش- آگاهى است.
خویش- آگاهى یافتن انسان در گرو ساختار دوگانه اوست: اولى ساختار مرتبط زندگی است (آگاهى طبیعى). دومى، فرایندى گسسته است که با فرایند آگاهى طبیعى ارتباط نامستمر دارد؛ در واقع آن چیزى (ارتباطى) است که عنوان تفکر منطقى (دیسکورسیو) گرفته است. این فرایند دوم همواره به مثابه خویش- آگاهى یافتن عمل مى کند.
اصل نوین فردیت
این واقعیت که آدمى موجود دوگانه، طبیعت و تفکر است (شلینگ به آن نام مضاعف داده است) چنانکه لایب نیتس گفته است در اختلاف درونى آگاهى انسان ریشه دارد. این «اصل درونى» با آنکه در تمام موجودات یافت مى شود، در انسان سرچشمه فردیت است. در قرون وسطى فردیت انسان را به ازاى صرفا شکل بدنى او توجیه مى کردند؛ و این در حالى است که لایب نیتس اختلاف درونى را مطرح کرد. حیوانات یکدیگر را تفکیک مى کنند و تمییز مى دهند؛ طبعا انسان نیز چنین است، فکرى که از من مى تراود از آنچه دیگران مى اندیشند، متمایز است؛ اما تنها انسان (تا آنجا که مى دانیم) است که مى تواند خود را از خویشتن متمایز کند؛ مى تواند وحدت تفکر خود را از کثرت محتواها و نتایج آن تفکیک کند. یا بر عکس، وحدت ایده ها را از کثرت پدیده هاى آنها باز شناسد؛ بنابراین، فرایند اختلاف درونى است که نه تنها تمایز از غیر را میسر مى کند، بلکه قابلیت تمایز خود از خویشتن را ممکن مى سازد، چیزى که به انسان فردیت و شخصیت مى بخشد. تنها انسان است که مى تواند بتدریج از وحدت با رویش طبیعى خود فاصله بگیرد و از غریزه هاى طبیعى به رویش خود به شیوه بود نظرات و افکار خود، آگاهى بیابد.
بر این اساس، لایب نیتس در مقایسه با قرون وسطى، اصل نوین فردیت را کشف کرد. که این خود پیشرفت بزرگى بود. اما نسبت به اینکه توجه کافى به این دستاورد نشده است، نمى توان به آن بالید؛ در واقع به چیزى کم توجهى شده که اساس منزلت انسانى است، یعنى برابرى حقوق انسانى. روشن است که به موجب این اصل تمام انسانها از ساختار صورى آگاهى همسان برخوردار هستند، که البته از لحاظ تاریخى و فرهنگى به ازاى محتواهاى مشروط آگاهى خود متمایز هستند. این نکته را نیز باید افزود که محرکها و اندیشه هاى رشد و پیشرفت بشریت که اهمیت اساسى دارند، تنها از اقلیت ناچیز افراد سرچشمه مى گیرد.
بنا به گفته لایب نیتس در اساس طبیعت و قانون آن است که انسان را برمى انگیزد، بى آنکه او را مجبور کند و تفاوت میان انگیزه و برانگیخته شدن آن چیزى است که شالوده بازتاب و آزادى را تشکیل مى دهد. ساخت پویاى جهان از آگاهى طبیعى به خویش آگاهى انسان، ضامن پیشرفت هوش است (حداقل در اصول). لایب نیتس نسبت به پیشرفت هوشمند جهان، خوش بین بود و این خوش بینى عمدتا بر دو اصل مبتنى بود: یکى اصل علیت (دلیل) که ضامن پیوستگى معنایى جهان است؛ دیگرى اصل فردیت که به موجب آن هر فرد انسانى از امکان کافى آزادى برخوردار است. با اینکه در اصل نوین فردیت بخش لایب نیتس پیش آگاهى آن در «اصل درونى» داده شده که متضمن تنش تضادهاست، ولى او خود آن را تشریح نکرد، بلکه فیشته بود که در این راستا گام برداشت.
منـابـع
باشگاه اندیشه
محمود عباديان- فصلنامه نامه مفيد- شماره 8
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها