انسانشناسی فلسفی در تفکر ایده باوران
فارسی 2944 نمایش |انسان شناسی
انسان شناسی فلسفی یکی از سیماهای برجسته جنبش ایده باورانه است. به نظر فیشته، من مطلق فعالیت بی پایانی است که می توان آن را در تلاش برای رسیدن به آگاهی در باب آزادی خویش شمرد. اما آگاهی تنها می تواند به صورت آگاه فردی وجود داشته باشد. از این رو، من مطلق ناگزیر خود را در جمعیتی از ذهنها یا خویشتنهای کرانمند فرا می نماید که هر یک از آنان در جهت دستیابی به آزادی حقیقی می کوشد. اینجاست که ناگزیر چهره موضوع کردوکار اخلاقی نمایان می شود. فلسفه فیشته، در بنیاد، یک ایده باوری اخلاقی پویا است. و نیز، هگل مطلق را همانا روح یا اندیشه خود اندیش می شمارد که، بنابراین، در روح بشر و زندگانی آن کاملتر پدیدار می شود تا در طبیعت. پس می باید بر فهم ژرف زندگانی روحانی بشر (زندگانی بشر همچون موجودی عقلانی) تکیه بیشتری کرد تا بر فلسفه طبیعت. شلینگ نیز هنگامی که به وجود خدای شخصی وارد و آزاد اقرار می کند، همراه با آن به مسئله آزادی در انسان و هبوط انسان از نزد خدا و بازگشت به نزد او می پردازد.
تکیه بر آزادی یکی از چهره های نمایان فلسفه های ایده باورانه انسان و جامعه است. و البته چنین نیست که کلمه «آزادی» در آنها همه جا به یک معنا به کار برده شده باشد. نزد فیشته تکیه بر آزادی فردی است آنگونه که در عمل نمایان می شود و در این تکیه بی گمان بازتابی از طبع پویا و کوشای این فیلسوف را می بینیم. در نظر فیشته، بشر از یک وجه، دستگاهی از رانه های طبیعی، غریزه ها، و انگیختارها است، و اگر تنها از این دید به او بنگریم، سخن گفتن از آزادی بیهوده است. اما بشر در مقام روح، ناگزیر از آن نیست که، به اصطلاح، پیوسته از برآوردن خواهشی به برآوردن خواهشی دیگر بپردازد؛ بلکه می تواند برای کردوکار خویش هدفی آرمانی قرار دهد و بر حسب ایده وظیفه عمل کند. همچنانکه کانت نیز بر آن بود که معنای آزادی برآمدن از ساحت زندگی با انگیختار حسی و عمل کردن همچون موجودی عقلی و اخلاقی است. و فیشته از کردوکار چنان سخن می گوید که گویی کردوکار خود غایت خویش است و جهت «غایی» عمل آزادانه را همان عمل آزادانه می داند.
آزادی و اخلاق در نزد فیشته
اما، اگرچه فیشته تکیه را نخست بر کردوکار فرد می گذارد و بر برآمدن او از ساحت اسارت در چنگال رانه ها و انگیختارهای طبیعی به ساحت زندگانی سراپا عمل بر حسب وظیفه، ولی سرانجام بدانجا می رسد که می باید به ایده عمل آزادانه اخلاقی درونه ای نیز بخشید و این کار را با تکیه بر مفهوم «رسالت اخلاقی» انجام می دهد. بخش عمده ای از رسالت انسان، یعنی سلسله کارهایی را که وی می باید در این جهان به انجام رساند، وضع اجتماعی و جایگاه وی در آن تعیین می کند؛ برای مثال، در مقام پدر خانواده. و سرانجام به چشم اندازی از چه بسیار رسالتهای اخلاقی می رسیم که همگی رو به سوی یک غایت آرمانی مشترک دارند، و آن برقراری نظام اخلاقی جهانی است.
فیشته در جوانی از هواداران پرشور انقلاب فرانسه بود و آن را رهاننده بشر از قید آنگونه صورتهای اجتماعی و سیاسی زندگی می دانست که بشر را از دستیابی به کمال آزادی اخلاقی بازمی دارند. اما آنگاه این پرسش پیش می آید که کدام صورت از سازمان اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی با کمال اخلاقی بشر از همه سازگارتر است؟ و فیشته خود را ناگزیر از آن دید که هرچه بیشتر بر نقش مثبت جامعه سیاسی، در مقام قدرتی که پرورش اخلاقی می دهد، تکیه کند. اگرچه باریک نگریهای او در سالهای پسین در باب رویدادهای سیاسی روزگار خویش، یعنی فرمانروایی ناپلئونی و جنگهای آزادی بخش، در رشد دید ملت باورانه (ناسیونالیستی) در ذهن او و نیز در تکیه شدیدی که وی بر رسالت فرهنگی «دولت آلمانی» یگانه می نهاد موثر بود (زیرا که [به گمان وی] آلمانیان تنها در سایه چنین دولتی می توانستد به آزادی حقیقی برسند) اما ایده اساسی تر او آن بود که تا زمانی که انسان به کمال اخلاقی خویش نرسیده است، دولت وسیله ای ضروری برای نگاهداشت نظام حقوق است و چون انسان به کمال اخلاقی برسد، دولت از میان خواهد رفت.
مناسبات آزادی اخلاق و دولت در نزد هگل
اما نزد هگل نگره ای دیگر می یابیم. هگل نیز در جوانی از جوش و خروش انقلاب فرانسه اثر پذیرفت و به اندیشه آزادی کشانده شد و به همین دلیل اصطلاح «آزادی» در فلسفه او نقشی نمایان دارد. تاریخ بشر در نظر وی حرکتی است به سوی واقعیت یافتن هرچه کاملتر آزادی. اما وی آزادی منفی، یعنی نبودن هیچ قید و بند، را از آزادی مثبت سخت جدا می کند. به نظر کانت، آزادی منفی، یعنی نبودن هیچ قید و بند، را از آزادی مثبت سخت جدا می کند. به نظر کانت، آزادی اخلاقی چیزی نیست مگر پیروی از قانونی که فرد در مقام موجودی عقلانی برای خود وضع می کند. ولی [به نظر هگل] عقلانی همان کلی است و آزادی مثبت عبارت است از یکی کردن خود با هدفهایی که از خواهشهای شخص در مقام فرد خاص، برمی گذرد، و بالاتر از همه، عبارت است از یکی کردن خواست شخصی خویش با «خواست همگانی» (به اصطلاح روسو) و این خواست در دولت نمایان می شود. اخلاق در بنیاد همانا اخلاق اجتماعی است. قانون صوری اخلاقی درونه و میدان کاربرد خود را از زندگی اجتماعی، به ویژه از دولت، وام می گیرد.
بدینسان، هم فیشته و هم هگل می کوشند که از اخلاق صوری کانت بگذرند و بنای اخلاق را بر یک پایه اجتماعی بگذارند. اما تکیه گاههایشان از هم جداست. فیشته تکیه را بر آزادی و عمل فرد می گذارد، بر حسب وظیفه ای که وجدان شخصی الهام بخش آن است و باید بر آن این نکته تکمیلی را نیز بیفزاییم که وی رسالت اخلاقی فرد را همچون واحدی در نظامی از رسالتهای اخلاقی، و بنابراین بر بنیانی اجتماعی، می بیند. اما در اخلاقیات فیشته تکیه بر کوشش فرد برای چیرگی بر نفس است و همنوا ساختن، به اصطلاح، نفس پست خویش با آن اراده آزادی که به سوی آزادی کامل رهسپار است. ولی هگل تکیه را بر انسان همچون عضوی از جامعه سیاسی و بر جنبه های اجتماعی اخلاقیات می گذارد. آزادی مثبت آن چیزی است که از راه عضویت در یک کلیت اندام وار (ارگانیک) بزرگتر بدان دست می توان یافت. اما برای اصلاح این تاکید و ترازمند کردن آن باید بیفزاییم که نزد هگل هیچ دولتی آنچانکه باید عقلانی نیست مگر آنکه ارزش آزادی ذهنی یا فردی را بشناسد و جایی برای آن بازگذارد. هنگامی که هگل در برلین در باب نظریه سیاسی سخن می راند و دولت را با واژه های گرانسنگ وصف می کرد، قصدش بیدار کردن وجدان سیاسی و اجتماعی شنوندگانش بود و چیرگی بر آنچه وی تکیه یکسویه و نامیمون بر وجه درونی اخلاقی می شمرد، نه آنکه بخواهد اخلاقیات را به پایه ای برای نظام توتالیتر بدل کند. افزون بر آن، به عقیده هگل، نهادهای سیاسی بنیانهای ضروری کردوکارهای معنوی و والاتر بشرند، یعنی بنیان هنر و دین و فلسفه، که آزادی روح در آنها والاترین شرح و بیان خود را می یابد.
باری، آنچه هم نزد فیشته هم هگل کمبود آن حس می شود چه بسا در میان نبودن نظریه روشنی در باب ارزشهای مطلق اخلاقی باشد. هم آوا شدن با فیشته در باب «ارزش» عمل به خاطر عمل و آزادی به خاطر آزادی، ای بسا به معنای هشیاری نشان دادن در باب خصلت ویژه رسالت اخلاقی هر یک از افراد بشر باشد؛ ولی در همان حال این خطر در میان است که به زبان جهانروایی قانون اخلاقی، بر آفرینندگی فرد و ویژگی رسالت اخلاقی او بیش از اندازه تکیه کرده باشیم. و اگر همزبان با هگل به اخلاق وجه اجتماعی دهیم، این خطر در میان است که ارزشهایی اخلاقی را بر حسب جامعه ها و دوره های فرهنگی گوناگون نسبی کنیم.
فلسفه انسان شناسی شلینگ
دیدگاه شلینگ هم با دیدگاه فیشته و هم با دیدگاه هگل فرق داشت. وی در دورانی از سلوک فلسفی خویش بخشی بزرگ از ایده های فیشته را به کار گرفت و کردوکار اخلاقی بشر را متوجه آفریدن طبیعتی دیگر دانست، یعنی برپا داشتن یک نظم اخلاقی جهانی، یک جهان اخلاقی در درون جهان فیزیکی. اما فرق نگره او با فیشته در این بود که وی به فلسفه هنر و بینش زیباشناسی (استتیک) معنای متافیزیکی سترگی بخشید و در جهت پیوند زدن فلسفه هنر و بینش زیباشناسی با چنان اخلاقیاتی، گام برمی داشت. تکیه گاه فیشته جهان اخلاقی و عمل آزاده اخلاقی بود، حال آنکه شلینگ تکیه گاه خویش را بینش زیباشناسی نهاد که به نظر وی کلیدی برای فهم سرشت غایی حقیقت بود.
وی نبوغ هنری را بزرگ میداشت نه قهرمان اخلاقی را. ولی هنگامی که خاطرش به سوی مسائل یزدان شناسی (الاهیات) کشیده شد، فلسفه انسان شناسی او ناگزیر رنگ تند دینی به خود گرفت. به نظر وی، آزادی یعنی اختیار گزینش میان نیک و بد و شخصیت چیزی است که می باید با زایش نور از دل ظلمت فراچنگ آید، یعنی با فرازش طبیعت خوارمایه آدمی و گردن نهادن آن به اراده عقلانی. اما بررسی وی از همه این زمینه ها پایه ای متافیزیکی دارد. برای مثال، نظریه های شلینگ در باب آزادی و شخصیت، که اشارتی بدان شد، وی را به تفکر در باب ذات خدا بر مبنای حکمت الاهی کشاند و نظریه های وی درباره ذات الاهی در نظریه او در باب انسان بازمی تابد.
تحلیل هگل از جامعه و تاریخ
تحلیل هگل از جامعه انسانی و نیز فلسفه تاریخ وی بی گمان بسیار خیره کننده است. بسیاری از کسانی که به سخنرانیهای او درباره تاریخ گوش می سپرده اند می بایست چنین احساس کرده باشند که ارج گذشته و معنای جنبش تاریخ بر ایشان آشکار گشته است. به علاوه، سر و کار هگل تنها با فهم گذشته نبود، بلکه وی آرزومند آن بود که به شاگردان خویش آگاهی اجتماعی و سیاسی و اخلاقی ببخشد، و بی گمان وی بر آن بود که تحلیلی که از بنیان عقلانی دولت می کند، برای زندگی سیاسی، به ویژه زندگی سیاسی آلمان، سنجه ها و هدفهای فراهم خواهد آورد. اما وی تکیه را بر فهم می گذارد. این گفته نامدار از هگل است که جغد مینروا (Minerva، الاهه رومی عقل و حرفه ها و هنرها، برابر با آتنه یونانی). پر و بال خویش را آنگاه می گستراند که غروب فرا رسیده باشد، و فلسفه هنگامی گرد خاکستری خود را بر همه چیز می پاشد که شکلی از زندگی به سردی گراییده باشد. وی به روشنی این واقعیت را می دانست که فلسفه سیاسی به کار آن می آید که در یک جامعه یا فرهنگ فرو میرنده صورتهای زندگی اجتماعی و سیاسی را، به اصطلاح، مشروعیت بخشد. هنگامی که یک جامعه یا فرهنگ به بلوغ یا پختگی، یا حتی به پوسیدگی، رسیده باشد از راه باریک اندیشی فلسفی و در آن است که به خودآگاهی می رسد، آن هم در آن دمی که جریان زندگی جامعه هایی تازه یا صورتهای تازه ای از زندگی اجتماعی و سیاسی را می طلبد و فرا می آورد.
اما نزد کارل مارکس نگره دیگری می یابیم. کار فیلسوف [به نظر وی] فهم جنبش تاریخ برای دگرگون کردن نهادهای کنونی و صورتهای سازمان اجتماعی بر حسب خواسته های جنبش غایتمند تاریخ است. مارکس، البته، ضرورت و ارزش فهم را انکار نمی کند، اما بر کارکرد انقلابی فهم تکیه می کند. به یک معنا، هگل واپس نگر است و مارکس فراپیش نگر. اینکه از تصور مارکس درباره نقش فیلسوف تا چه حد دفاع می توان کرد، چیزی نیست که در اینجا نیازی به پرداختن به آن باشد. تنها اشاره ای به فرق میان نگره های آن ایده باور بزرگ و این هوادار انقلاب اجتماعی برای این مقصود بس است. اگر بخواهیم در میان فیلسوفان ایده باور چیزی همسنگ با شور و شوق پیغمبرانه مارکس بیابیم، می باید به فیشته روی آوریم نه به هگل.
چنانکه فیشته ایمانی پرشور به رسالت فلسفه خویش برای جامعه بشری داشت. اما هگل گویی که بار تمامی تاریخ را بر دوش خویش داشت و هدفش از بازپس نگریستن به تاریخ جهان پیش از هر چیز فهم آن بود. افزون بر این اگرچه وی بی گمان چنین اندیشه ای در سر نداشت که با فرارسیدن قرن نوزدهم تاریخ از حرکت بازایستاده است، اما ذهن وی تاریخ اندیش تر از آن بود که ایمانی چندان به هیچ آرمانشهر (یوتوپیای) فلسفی در مقام سرمنزل نهایی داشته باشد.
منـابـع
فردریک کاپلستون- تاریخ فلسفه غرب- جلد 7- مترجم داریوش آشوری- 1375- انتشارات شورش
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها