امیر ابوفراس الحمدانی (اسارت)
فارسی 5822 نمایش |اسارت
ابن خالویه گوید: نامه هاى سیف الدوله براى ابوفراس، در روزهاى امیریش به تأخیر افتاده بود، به این دلیل که به سیف الدوله گزارش داده بودند که برخى از اسیران گفته اند: اگر پرداخت این مال یعنى فدیه اسراء بر امیر سنگین است با پادشاه خراسان یا ملوک دیگر در این مورد مکاتبه خواهیم کرد تا ما را از اسارت نجات بخشد. و متذکر شده بودند: اسیران با رومى ها براى آزادى خود در برابر اموال مسلمین قرار داد بسته اند. از این رو سیف الدوله، ابوفراس را متهم به این سخن کرد، زیرا او بود که تضمین مبلغ فداء براى رومى ها کرده بود. و سیف الدوله گفت: «اهل خراسان کجا او را شناسند؟!» ابوفراس چون این بشنید این قصیده را سرود و براى سیف الدوله فرستاد.
ثعالبى گوید: ابوفراس به سیف الدوله نوشت: «اگر فدیه دادن من بر تو سنگین است، اجازه فرما تا با اهل خراسان در این باره مکاتبه کنم و براى آنها نویسم تا فدیه مرا بپردازند و کار مرا آنها از تو نیابت کنند.» سیف الدوله پاسخ داد: «در خراسان چه کسى تو را شناسد؟» و ابوفراس این قصیده را برایش نوشت:
أسیف الهدى و قریع العرب *** إلام الجفاء و فیم الغضب
و ما بال کتبک قد أصبحت *** تنکبنی مع هذی النکب
و أنت الکریم و أنت الحلیم *** و أنت العطوف و أنت الحدب
و ما زلت تسبقنی بالجمی *** - ل و تنزلنی بالمکان الخصب
و إنک للجبل المشمخ *** - ر إلی بل لقومک بل للعرب
و تدفع عن حوزتی الخطوب *** و تکشف عن ناظری الکرب
علا یستفاد و عاف یعاد *** و عز یشاد و نعمى ترب
و ما غض منی هذا الإسار *** و لکن خلصت خلوص الذهب
ففیم یعرضنی بالخمول *** مولى به نلت أعلى الرتب
و کان عتیدا لدی الجواب *** و لکن لهیبته لم أجب
أ تنکر أنی شکوت الزمان *** و أنی عتبتک فیمن عتب
و إلا رجعت فأعتبتنی *** و صیرت لی و لقومی الغلب
فلا تنسبن إلی الخمول *** أقمت علیک فلم أغترب
و أصبحت منک فإن کان فضل *** و إن کان نقص فأنت السبب
و إن خراسان إن أنکرت *** علای فقد عرفتها حلب
و من أین ینکرنی الأبعدون *** أ من نقص جد أ من نقص أب
أ لست و إیاک من أسرة *** و بینی و بینک عرق النسب
و دار تناسب فیها الکرام *** و تربیة و محل أشب
و نفس تکبر إلا علیک *** و ترغب إلاک عمن رغب
فلا تعدلن فداک ابن عمک *** لا بل غلامک عما یجب
و أنصف فتاک فإنصافه *** من الفضل و الشرف المکتسب
أ کنت الحبیب و کنت القریب *** لیالی أدعوک من عن کثب
فلما بعدت بدت جفوة *** و لاح من الأمر ما لا أحب
فلو لم أکن بک ذا خبرة *** لقلت صدیقک من لم یغب
ترجمه قصیده
«اى شمشیر هدایت و اى کوبنده اعراب تا کى بى مهرى و تا چند خشمگینى! چرا نامه هایت با وجود این همه ناراحتى ها اسباب نگرانیم را فراهم سازد. با اینکه تو جوانمرد، بردبار، مهربان و داراى عاطفه هستى. تو پیوسته در نیکى بر من سبقت گرفته و مرا به جاهاى مرفه فرود مى آورى. تو نسبت به من، بل نسبت به قومت، بل نسبت به همه اعراب کوه مرتفعى هستى. و از اطراف من مشکلات را رفع کرده و از جلو دیدگانم نگرانى ها را برطرف مى سازى. بزرگى ات مورد بهره بردارى قرار گیرد، عافیت باز گردد، کاخ عزت ساخته شود، و نعمت ها تربیت گردد. این اسارت چیزى از من نکاست، ولى مرا مانند زر ناب خلاص و پاک گردانید؟ با این وصف چرا مولاى من، مرا در معرض بى توجهى قرار مى دهد، مولائى که وسیله او به عالیترین رتبه رسیده ام؟ پاسخ این پرسش نزد من آمده است، ولى براى هیبت او پاسخ نمى دهم.
آیا منکرى که من از زمان شکایت کرده، و با عتاب و درشتى مانند دیگران با تو سخن گفتم؟! اگر بازگشته مرا عتاب کنى و بر من و قومم چیره شده باشى طورى نیست. ولى مرا بى توجهى به خودت، نسبت مده، من بستگى ام به شما ثابت است و از تو فاصله نمى گیرم. من دیگر از، شما شده ام، اگر فضیلت یا منقصتى دارم، شما سبب آن هستید. اگر خراسان، بزرگى مرا نشناسد، ولى حلب خوب مى شناسد. و چگونه دور افتادگان، مرا نشناسند، آیا از کمبود جد یا از کمبود پدر مرا نشناسند. آیا من با شما از یک خانواده نیستیم و میان ما و شما ریشه نسب مشترک نیست؟ و آیا داراى خانه اى که مناسب شخصیت ها باشد، و داراى تربیتى و محلى که مرا بدان بزرگ کرده باشد نیستم؟ و آیا روحیه متکبرى ندارم که جز بر شما بلند پروازى کند و هر کس از من روى گرداند جز شما، روى از او خواهم گردانید؟ بنابر این از حق من روى بر مگردان، بلکه از حق غلام خودت روى متاب. با چاکر خود انصاف بورز که انصاف شما نشانه فضل و شرف اکتسابى شما است. در شبهائى که شما را از پشت تپه از نزدیک، صدا مى کردم آیا شما دوست من بودید؟ چون دور شدم چرا جفا کارى شروع شد و چیزهائى ظاهر شد که دوست نمى داشتم؟! اگر بر احوال شما آشنا نبودم مى گفتم دوست شما کسى است که او در روى شما مى باشد!»
و نیز به او نوشت:
زمانی کله غضب و عتب *** و أنت علی و الأیام إلب
و عیش العالمین لدیک سهل *** و عیشی وحده بفناک صعب
ترجمه: «زمانه من همه خشم و درشتى است و تو با روزگار در مخالفت با من متحد شده اید. زندگى جهانیان نزد تو آسان است، ولى زندگى من به تنهائى در جوار تو مشکل.» (این قصیده مشتمل بر 18 بیت است)
قصیده در سوگ مادر
وقتى خبر مرگ مادرش در زندان به او رسید به عنوان رثا گفت:
أیا أم الأسیر بمن أنادی *** و قد مت الأیادی و الشعور
إذا ابنک سار فی بر و بحر *** فمن یدعو له أو یستجیر
حرام أن یبیت قریر عین *** و لؤم أن یلم به السرور
و قد ذقت المنایا و الرزایا *** و لا ولد لدیک و لا عشیر
و غاب حبیب قلبک عن مکان *** ملائکة السماء به حضور
لیبکک کل یوم صمت فیه *** مصابرة و قد حمی الهجیر
لیبکک کل لیل قمت فیه *** إلى أن یبتدی الفجر المنیر
لیبکک کل مضطهد مخوف *** أجرتیه و قد قل المجیر
لیبکک کل مسکین فقیر *** أعنتیه و ما فی العظم ریر
أیا أماه کم هول طویل *** مضى بک لم یکن منه نصیر
أیا أماه کم سر مصون *** بقلبک مات لیس له ظهور
إلى من أشتکی و لمن أناجی *** إذا ضاقت بما فیها الصدور
بأی دعاء داعیة أوقى *** بأی ضیاء وجه أستنیر
بمن یستدفع القدر المرجى *** بمن یستفتح الأمر العسیر
تسلى عنک أنا عن قلیل *** إلى ما صرت فی الأخرى نصیر
ترجمه: «اى مادر اسیر! چه کسى را به یارى طلبم با آن همه منت ها که بر من دارى و احساساتى که نشان دادى! وقتى فرزندت در خشگى و دریا سیر کند، چه کسى به او دعا مى کند و به پناه دادنش برخیزد. حرام است که با چشم روشن شب را بگذرانم و مورد ملامت واقع شوم اگر دیگر خرسندى ابراز کنم. با اینکه تو مرگ را چشیده، و مصیبت دیده اى هستى که نه فرزند و نه فامیلى نزد تو بوده است. و دوست دلت از جائى رفته که فرشتگان آسمان آنجا حاضر بودند. هر روزى که تو در آن روزه دار بودى و تحمل گرماى شدید را در نیمروز گرم کردى باید بر تو بگرید. و هر شبى که در آن به عبادت قیام کردى تا فجر روشن سینه افق را شکافت باید بر تو بگرید. هر پریشان ترسناکى که تو پناهش دادى، وقتى پناه دهنده اى نبود باید بر تو بگرید. هر بینوا درویشى که با استخوانهاى بى رمقت بیاریش برخاستى باید بر تو بگرید. اى مادر! چه حالات هولناک دراز مدتى که بى یاور بر تو گذشت؟ اى مادر! چه بسیار دردهاى پنهانى که در دلت بى اظهار ماند؟ من به کى شکایت کنم و با چه کسى وقتى دلم گرفت به راز و نیاز پردازم. دیگر به دعاى کدام خواننده اى خود را حفظ کنم، با کدام روى روشنى، خود را روشنى بخشم؟ تقدیر مورد امید را چگونه مى توان جلوش را گرفت، و کار پیچیده را چگونه مى توان گشود؟ تسلیت خاطر تو این باشد که دیرى نخواهد پائید، ما به سوى تو در آن سراى خواهیم منتقل گردید.»
تولد و قتل او
ابوفراس در سال 320 و گویند 321 ه متولد شد و آنچه ابن خالویه از ابوفراس نقل کرده که گفته است: «در سال 339 ه من نوزده ساله بودم» نشان مى دهد تاریخ تولد او، 320 ه بوده است. و روز چهارشنبه هشتم ربیع الآخر و به قول صابى در تاریخش روز شنبه دوم جمادى الاولى سال 357 ه قتل او اتفاق افتاد. علت این قتل این بود که چون سیف الدوله از دنیا رفت ابوفراس تصمیم گرفت بر «حمص» دست یابد و حکمرانى کند و در آنجا اقامت داشت. این خبر به پسر خواهرش ابوالمعالى پسر سیف الدوله، و غلام پدرش قرعویه رسید و بدین وسیله بین ابى فراس و ابى المعالى وحشت پدید آمد، ابوالمعالى او را طلبید و ابوفراس به «صدد» دهکده اى از راه خشکى به سوى حمص، رفت.
ابوالمعالى اعراب بنى کلاب و دیگران را گرد آورده همراه قرعویه به دنبالش فرستاد و او را در «صدد» دستگیر کردند یارانش را امان دادند و او با آنها مخلوط شد تا در امان بماند. قرعویه غلامش را گفت او را بکش پس او را کشته سرش را جدا کرده برداشت. و پیکرش را در بیابان رها افکند تا وقتى پاره اى از اعراب آن را دفن کردند. ثعالبى گوید: «قصیده اى که از ابى اسحاق صابى در رثاى ابوفراس خواندم، نشان مى داد او را در واقعه اى که میان او و غلامان خاندانش اتفاق افتاد، کشته اند.»
ابن خالویه گوید: «شنیده ام ابوفراس روزى که به قتل رسید، خیلى محزون و نگران بود و در آن شب سخت گرفته خاطر شده بود. دخترش که عیال ابى العشائر است او را دیده، محزون شد و از شدت اندوه بر حال او گریه کرد.»
ابوفراس مثل کسى که خبر مرگ خودش را مى دهد، ناگاه این اشعار را گفت و این آخرین شعر اوست:
أ بنیتی لا تحزنی *** کل الأنام إلى ذهاب
أ بنیتی صبرا جمیلا *** للجلیل من المصاب
نوحی علی بحسرة *** من خلف سترک و الحجاب
قولی إذا نادیتنی *** فعییت عن رد الجواب
زین الشباب أبو فرا *** س لم یمتع بالشباب
ترجمه: «دخترکم محزون مباش که مردم همه در گذرند. دخترکم براى مصیبتى بزرگ، صبرى جمیل لازم است. با افسوس بر من از پشت ستر و حجابت ناله زن. و چون مرا ندا کنى و از پاسخ شنیدن عاجز ماندى، بگو: زینت جوانان ابوفراس، از جوانى کام نگرفت.»
در بسیارى از تذکره ها آمده است که چون خبر وفاتش به خواهرش، مادر ابى المعالى رسید چشمانش را بیرون آورد، و گویند: لطمه به صورت زد و چشمانش بیرون افتاد و گویند: غلام سیف الدوله او را کشته و ابوالمعالى آن را نمى دانست چون خبر آن را دریافت کرد بر او سخت گران آمد. و از اشعار او در مذهب آمده است:
لست أرجو النجاة من کل ما أخ *** شاه إلا بأحمد و علی
و ببنت الرسول فاطمة الطهر *** و سبطیه و الإمام علی
«امید نجات از آنچه مى ترسم، جز به احمد و على ندارم. و به دخت پیامبر فاطمه پاک، و دو سبط او و امام على.»
و التقی النقی باقر علم الله *** فینا محمد بن علی
و أبی جعفر و موسى و مولا *** ی علی أکرم به من علی
و ابنه العسکری و القائم المظ *** هر حقی محمد و علی
بهم أرتجی بلوغ الأمانی *** یوم عرضی على الإله العلی
و در این مورد از اوست:
شافعى احمد النبى و مولاى *** على و البنت و السبطان
و على و باقر العلم و الصا *** دق ثم الامین بالتبیان
و على و محمد بن على *** و على و العسکرى الدانى
و الامام المهدى فی یوم لا *** ینفع الا غفران ذى الغفران
و از اشعار حکمت آمیز اوست:
غنى النفس لمن یعق *** ل خیر من غنى المال
و فضل الناس فى الانف*** س لیس الفضل فى الحال
«بى نیازى روحى براى کسی که تعقل کند بهتر از بى نیازى مالى است. و برترى روانى مردم برتر از برترى در حال آنها است.»
و گوید:
المرء نصب مصائب لا تنقضى *** حتى یوارى جسمه فى رمسه
فمؤجل یلفى الردى فى اهله *** و معجل یلقى الردى فى نفسه
«شخص در انتظار مصائب بى پایان است تا وقتى که بدنش را در خاک پنهان کنند. این مصائب اگر مدت دار باشد، او هلاک خاندانش را مى بیند و اگر سریع باشد مرگ خود را خواهد یافت.»
و از اوست:
انفق من الصبر الجمیل فانه *** لم یخش فقرا منفق من صبره
و المرء لیس ببالغ فى ارضه *** کالصقر لیس بصائد فى وکره
«صبر جمیل به کار بر زیرا کسى که صبرش را به کار برد از فقر نمى ترسد. و شخص در وطنش به جائى نرسد، مانند باز شکارى که در آشیانه اش شکار نکند.»
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 3 صفحه 561، جلد 6 صفحه 313
ابوفراس حمدانی- دیوان- صفحه 28، 31،55، 143، 162، 175، 247، 313
ابن الأثیر- الکامل- جلد 3 صفحه 355 حوادث سنة 357 ه
ابوالفداء عمادالدین اسماعیل- تاریخ أبی الفدا- جلد 2 صفحه 108 حوادث سنة 357 ه
ابن العِماد الحنبلي- شذرات الذهب- جلد 4 صفحه 301 حوادث سنة 357 ه
ابن خلدون- تاریخ- جلد 2 صفحه 61 رقم 153
ابن عساکر- تهذیب تاریخ دمشق- جلد 3 صفحه 445
ابن عساکر- تاریخ- جلد 4 صفحه 100
ثعالبی- یتیمة الدهر- جلد 1 صفحه 97، 112
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها