پیدایش دوناتیسها پس از رسمیت یافتن مسیحیت (حوادث تاریخی)

فارسی 4916 نمایش |

یک سلسله حوادث در قرن چهارم روند تاریخ مسیحیت و احتمالا حتی گسترش بعدی آن را تغییر داد؛ چون علاوه بر عقاید، حوادث هم بر شکل گیری آموزه های «راست کیشی» تأثیر گذاشت. مسیحیت در بخشی دور افتاده از امپراتوری روم متولد شد و نهادها و آموزه های آن در زمانی شکل می گرفت که امپراتوری در حال تحولی عظیم بود. البته مهمترین تحول که عمیقترین تأثیر را بر مسیحیت «راست کیش» داشت، پذیرش مسیحیت به عنوان یک دین رسمی (و بعدا دین رسمی) امپراتوری بود. از آن پس، تأثیر ارتباط کلیسای مسیحی با حاکمان دنیوی و نیز رشد قدرت دنیوی خود کلیسا، بر پیشرفت دین مسیحی اجتناب ناپذیر بود.

نحوه رسمیت یافتن مسیحیت

از آغاز، حاکمان روم مسیحیت را فرقه ای خرابکار می شمردند؛ هر چند این امر چند سالی قبل از جدایی مسیحیان از یهودیان بود. مسیحیان هم مانند یهودیان از پرستش خدایان رومی و امپراتور خودداری می کنند و بنابراین «ملحد» و «دشمن بشریت» شمرده می شدند. علاوه بر این، آنها به صورت جماعتی سری ظاهر شدند و این برای رومیان تنفر آور بود. صرف مسیحی بودن جنایت بر ضد حکومت بود. پلینی، فرماندار «بیتینیه» بین سالهای 111 تا 131 میلادی، از امپراتور «تراجان» پرسید که «آیا همه مسیحیان باید به صرف مسیحی بودن مجازات شوند؟» به او پاسخ داده شد: «آری، مگر اینکه انکار خود را نسبت به مسیحیت با قربانی برای خدایان اثبات کنند؛ در این صورت آزادند.»
تعداد زیادی از مسیحیان این راه آسان را در پیش نگرفتند. سراسر قرون بعدی زجر و آزارهای وحشیانه ای در پی بود که تنها گاهی دوره هایی از آرامش را به دنبال داشت؛ زجر و آزارهای «دیوکلتیان» در آغاز قرن چهارم از جمله وحشتناکترین آنها بود. به نظر می رسد که اقداماتی که در طی این مدت برای سرکوبی مسیحیت به کار رفت، نتیجه معکوس داشته است. تعداد مسیحیان در امپراتوری رو به رشد بود و این رشد تا اندازه ای مرهون حیرت و تحسینی بود که آنها با رشادت خیره کننده خود بر می انگیختند و تا اندازه ای مرهون عزم بر مقاومتی بود که به خاطر حملاتی که بر آنها می شد، برانگیخته می شد. اما آنها هنوز اقلیتی تحت فشار و اغلب در معرض خطر بودند که همیشه نسبت به آنها سوء ظن وجود داشت. در سال 313 در نتیجه فرمانی از سوی امپراتور روم اوضاع به طور کامل تغییر کرد. قسطنطین، فرمانده ایالات شرقی یعنی گل (اسپانیا و بریتانیا) در نزاع بین ژنرالهای رومی برای کسب قدرت پس از مرگ «دیوکلتیان» پیروز شد.
حمله معروف او در سال 312 به روم، او را به روم و تمام غرب مسلط کرد. در سال بعد او و «لیسینیوس»، همتای او در بخش شرقی، فرمان میلان را صادر کردند. (این فرمان) مسیحیان و دیگران را در پیروی از هر نوع دینی که به نظرشان بهتر بود، آزاد می دانست. قسطنطین تصمیم بر حفظ و حمایت مسیحیان گرفته بود و برای همین، آنها به طور خاص در متن فرمان ذکر شده بودند. تمام اموال ضبط شده آنها باز گردانده شد و آزادی کامل و بی قید و شرط به دست آوردند. اکنون کلیسای مسیحی به یک نهاد پذیرفته شده امپراتوری تبدیل شده بود. یوسیبوس، اسقف قیصریه، در کتاب تاریخ کلیسایی که حدود سال 325 تکمیل شد، از تخیل و یا رویایی سخن می گفت که قسطنطین را مصمم به حمله به روم کرد. گفته شده است که قسطنطین در این رویا صلیبی مشتعل را در آسمان دید که روی آن نوشته شده بود: «با این (علامت) فتح کن.»
به گفته یوسیبوس، این رویا و موفقیتی که پیروی از آن نصیب قسطنطین کرد، سبب شده که او مسیحیت را تأیید کند و سرانجام اندکی قبل از مرگش تعمید یابد. هیچ کس نمی داند که تغییر کیش قسطنطین چه مقدار مرهون عقیده مذهبی، چقدر خرافه و چه اندازه جاه طلبی سیاسی بوده است. به نظر می رسد که قوت اخلاقی مسیحیان و معیارهای بالای اخلاقی آنها در قسطنطین اثر کرد، به گونه ای که تقریبا شکی نیست که او در تحسین مسیحیت صادق بوده است و در واقع او کودکانش را مانند مسیحیان تعلیم داده بود. او همچنین آگاه بود که با آشفتگی قدرت کشوری در سراسر امپراتوری و با هجوم مداوم قبایل بربری، قدرتی که مردم برای امنیت و سلامتی خود به آن روی می آورند، اسقفهای مسیحی هستند. از دوره پس از رسولان به بعد، آرمان یک انتظام سلسله مراتبی، تحت یک قدرت حواری الهی، در اداره کلیساهای مسیحی که نسبت به کلیسای بزرگ در روم وفادار بودند، اصل حاکم بود. اجتماعات مسیحی به واسطه تأکید بر نظم و ترتیب اجتماعی می توانستند خود را در دوره ای از هرج و مرج عمومی سازمان دهند. شاید قسطنطین متقاعد شده باشد که امید به آینده در عزم و نظم مسیحیت نهفته است و او می خواست که قدرت رو به رشد آن را در خدمت امپراتوری قرار دهد هدف او در حکومت این بود که نوعی اتحاد را حفظ کند؛ و تا اندازه ای به همین دلیل سیاسی مسیحیت را پذیرفت.
در نامه ای که او به فرمانداران ایالتی نوشت، اظهار کرد که او از سوی خدا برای نابودی دشمنان مسیحیت برانگیخته شده است؛ دشمنانی که در غیر این صورت امپراتوری را ویران می کردند. انگیزه قسطنطین هر چه بود، مسیحیان در سال 313 آزاد شدند. هر گونه که می خواهند عبادت کنند و پس از مرگ لوسینیوس در سال 314 که قسطنطین یگانه حاکم شرق و غرب گردید، مسیحیت به یک دین رسمی امپراتوری روم تبدیل شد. یک یا دو سال پس از آن، قسطنطین تصمیم گرفت که پایتخت امپراتوری را از روم به شرق منتقل کند و پایه های قسطنطنیه را بر محل بیزانس قدیم نهاد. قسطنطین ممکن است شهر روم را پایگاه شرک به حساب آورده باشد؛ هنوز اکثر نمایندگان سنای روم به سنت قدیم چسبیده بودند و اگر روم پایتخت او باقی می ماند، احتمالا تحولی آرام به سوی رسمی شدن مسیحیت محال بود.

شروع مناقشات گروههای مختلف مسیحیان

نظم نوین امپراتوری با ساختن پایتخت جدید، که به مسیح و مولود مبارک پیشکش شده بود، آغاز گردید. اما اتحادی که قسطنطین آرزو داشت، تحقق نیافت. مناقشات گروههای مختلف مسیحیان و نزاع پیروان دانشمندان الهیات، حتی باعث اختلاف در امپراتوری گردید. قسطنطین تمام قدرت خود را برای پایان دادن به این اختلافات به کار گرفت. به عقیده او، امپراتور، به مقتضای مقامش حق دخالت در چنین مناقشات و نیز ریاست بر شوراهایی که برای حل آنها تشکیل می شد، داشت. قسطنطین با ریاست بر شوراهای جهانی اسقفها، که از همه بخشهای امپراتوری آمده بودند، بر این واقعیت تأکید می کرد که او خود را با مسیحیت یکی کرده است. یوسیبوس، که مدح مسیحیت رسمی را نسبت به قسطنطین می نوشت، او را در کتاب تاریخ امپراتوری به «محبوب عزیز خدا» توصیف کرده و مخالفت با او را مخالفت با خود خدا خوانده است. به نظر یوسیبوس، امپراتور که رئیس حکومت بود، نماینده مسیحیت بود. قسطنطین می خواست نشان دهد که به مقتضای مقام امپراتوریش مافوق امور کلیسایی است و امید داشت که بدین وسیله کلیسا را به شکل ابزاری برای استحکام قدرت مطلق امپراتور در آورد.
اما در همین زمان پیکره اصلی اسقفهای مسیحی از شرق، و همچنین غرب، خود را خادمان حکومت امپراتوری نمی شمردند. قسطنطین در این پندار که توافقهای سیاسی، که او ایجاد کرده بود، می تواند مناقشات الهیاتی را حل کند، در خطا بود. هر چند امپراتور شوراها را فرا می خواند و موضوع بحث آنها را تعیین می کرد، اما شوراها به جای کاستن از برخوردهای مستقل اسقفهای کلیسا، به تشویق آن گرایش داشت. این شوراها نخستین نماینده انجمنهای فکری بود که تا آن زمان موجود بود. کلیسا به جای اینکه حامی قدرت مطلق دولت باشد، مخالف آن ظاهر شد. از زمانی که مسیحیت دین رسمی امپراتوری شد، قدرت اسقفها بسیار زیاد گردید. اسقف در قلمرو خود دارای منزلت تقریبا فوق طبیعی بود؛ او برگزیده محبوب مردم خود بود و قدرت رسمی قضاوت درباره کشیشان خود و بر هر موردی که نزد او آورده می شد، داشت. از آنجا که کلیسا در قرن چهارم، از طریق این قدرت بسیار زیاد اسقفها، به بخش ضروری مصالح اجتماعی دولت تبدیل شده بود، گاه به نظر می رسید که حتی به یک سازمان حکومتی امپراتوری پس از سقوط روم اتفاق افتاد؛ کلیسای بیزانس و حکومت به هم پیوند خوردند. ولی این امر در غرب رخ نداد

جدایی کلیساهای ارتدکس شرقی و کلیسای کاتولیک روم
انتقال پایتخت امپراتوری از روم به قسطنطنیه، گرایش شرق و غرب را به جدایی افزایش داد. در قرن پنجم کلیساهای شرقی برای رهبری روحانی از سوی روم به سوی امپراتور و «پاتریارک» قسطنطنیه چرخیدند. اما ارتباط بین کلیساهای ارتدکس شرقی و کلیسای کاتولیک روم که به جدایی نهایی آنها انجامید. کلیسای غرب هیچ گاه مانند کلیسای بیزانسی با حکومت متحد نشد. انتقال پایتخت حکومت به قسطنطنیه به معنی استقلال بیشتر برای رئیس کلیسای کاتولیک روم بود.

کشمکش بین کلیسا و حکومت

آمبروس قدیس؛ اسقف میلان در پایان قرن چهارم و یکی از رهبران بزرگ کلیسای غربی، تعلیم می داد که قانون کلیسا تنها می تواند به وسیله اسقفها اجرا شود و حتی امپراتور محکوم قدرت آنهاست. به گفته او: «امپراتور در کلیسا است نه مافوق آن.» با وجود این، آمبروس قدیس تا حد زیادی نسبت به امپراتور زمان خود وفادار بود. آرمان او حکومتی مسیحی بود که در آن، کلیسای مسیحی با قدرت امپراتوری مسیحی متحد شده باشد. اما بذر کشمکش بعدی بین کلیسا و حکومت (پاپ و امپراتور) از قبل به وسیله قسطنطین کاشته شده بود. به رسمیت شناخته شدن کلیسای نهادینه و اعطای رسمی حق قضاوت و امتیاز ویژه به آن، به معنای مایل شدن کلیسا به سوی ارتباط با نهادهای حکومتی بود. همکاری و مخالفت، هر دو بر طبیعت کلیسا و هر توسعه ای که در زمانهای بعد می یافت، تأثیر می گذاشت. این تأثیرات خود را در آموزه های خاص چندان نشان نمی داند؛ بلکه بیشتر در مفهوم عمومی از کلیسا که مورد اعتقاد خود رهبران کلیسا، و در سطح وسیعی، عامه مردم بود، نشان می داد. عدالت خدا در ذهن بسیاری، چه دانشمندان و چه انسانهای ساده، به سمت آمیختگی جدایی ناپذیر با احتیاج به نهاد، مایل شده بود به نظر دیگران، کلیسای مقدس که از طرف خدا مقدر شده بود، می بایست از سازمان کلیسایی که آنها می دیدند، جدا نگه داشته شود.

پیدایش رهبانیت

در قرون اولیه میلادی، مسیحی بودن خطرناک و پذیرش آن مستلزم زندگی سخت و پر خطری بود. پس از سال 315 جامعه مسیحی به پیکره مورد احترامی در اجتماع تبدیل شد. این امر به ناچار بر میزان دنیاگرایی کلیسا و تعداد مسیحیانی که فقط اسما مسیحی بودند، افزود به همین خاطر برخی احساس کردند که زندگی خیلی آسان شده است و آنان مسیر فداکارانه مسیحیت واقعی را دنبال نمی کنند. این عکس العمل در مقابل دنیا گرایی و آسایش، قوی ترین نیروی تحریک کننده به «عزیمت به بیابان» در قرن چهارم بود، که در آن گوشه گیری و رهبانیت در دور افتاده ترین بخشهای مصر بنیان گذاشته شد. سازمان رهبانیت که از بیابان مصر آغاز شد، به سرعت در شرق و غرب گسترش یافت.
آموزه گنوسی و مانوی در این باب که روح محض از ماده دشمن گریزان است، تأثیر ناخودآگاهانه ای بر زهدگرایی قرن چهارم داشت. در این زمینه مبارزه با بدن نجات ضروری بود. پس از به رسمیت شناخته شدن مسیحیت، زندگی در دید فداییانی که احساس می کردند، مبارزه باید از طریق ابزاری دیگر ادامه یابد، بسیار مادی شده بود. مفهوم وسیعتر این بود که یک مسیحی کامل باید به طور کامل وقف شود و به نظر می رسید که تنها راه دستیابی به آن، چشم پوشی از این دنیای راحت باشد. بدینسان آرمان رهبانیت متولد گشت. هر کسی نمی توانست به چنین طرز زندگی قهرمانانه ای دست یازد؛ اما در قرن چهارم پذیرفته شد که بالاترین دعوت همین است. تارکان دنیا و راهبان برای مسیحیان الگو به حساب می آمدند. به تدریج بین زندگی دینی و دنیوی فرق گذاشته می شد. در آن زمان «راهب انسانی فوق العاده بود و گهگاه کشیش های معمولی و عوام از همین آرمان پیروی می کردند.» (کریستوفر داوسون، در کتاب ساختار اروپا)

منـابـع

جوان .ا. گریدی- مسیحیت و بدعت ها- ترجمه عبدالرحیم سلیمانی اردستانی- موسسه فرهنگی طه

جان بی ناس- تاریخ جامع ادیان- ترجمه علی اصغر حکمت- تهران- انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی- چاپ پنجم- 1372

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد