نقد و بررسی دو تفسیر از زیربنا بودن اقتصاد در جامعه انسانی

فارسی 4002 نمایش |

یكی این كه منظور از "زیربنا"، " طبقه زیرین سازمان اجتماع است. سازمانهای مختلف اجتماعی، در حكم ساختمانی است كه دارای چندین‏ طبقه است، یك طبقه، طبقه زیرین است و طبقات دیگر، طبقات رویین كه‏ بر روی این طبقه ساخته شده است. طبقات رویین به طبقه زیرین وابستگی‏ دارند ولی طبقه زیرین، آن وابستگی را به طبقات رویین ندارد، یعنی اگر تغییر و حركت و انهدامی در طبقه پایین رخ بدهد، جبرا در طبقات بالا هم‏ اثر می‏ گذارد، ولی اگر در طبقات بالا تغییر و انهدامی رخ بدهد، روی طبقه‏ پایین اثر نمی‏ گذارد. آیا مقصود از این كه "اقتصاد زیربناست" این است كه رابطه اقتصاد و سایر مسائل، از قبیل رابطه طبقه پایین ساختمان با طبقه بالای ساختمان‏ است؟ اگر مقصود این باشد، این تشبیه بیش از این بیان نمی‏كند كه با تغییر اقتصاد، سایر شؤون تغییر می ‏كند این تشبیه فقط رابطه منفی را بیان‏ می‏ كند و رابطه مثبت مسائل اقتصادی را با سایر مسائل بیان نمی‏ كند، یعنی‏ این جهت را بیان نمی‏ كند كه همه سازمانهای اجتماعی، انعكاسی از روابط اقتصادی است و تمام كیفیات و خصوصیاتشان را از اقتصاد دارند، بلكه‏ همین قدر می‏ گوید كه اگر سازمانی بنا شد، با تغییر اقتصاد، خود به خود محكوم به تغییر است، اما این را كه اصل به وجود آمدنش هم تابع اقتصاد است یا نه، بیان نمی‏ كند.
این تعبیر را جور دیگری هم می‏ شود تقریر كرد و آن این كه مقصود از "روبنا" آن اصطلاح مخصوص "معماری" است ساختمان یك اسكلت دارد كه‏ عبارت است از پایه‏ ها (كه مثلا با آجر، آهن، سیمان بنا می‏ شود)، سقف‏ و این جور چیزها، و یك روبنا كه بیشتر جنبه زینتی و تفننی دارد، مثل گچی كه روی بنا می‏ كشند، رنگ و روغنی كه می ‏زنند، نقاشی‏ای كه می‏ كنند، دكورها و امثال اینها.
اگر منظور این آقایان از روبنا و زیر بنا كه زیربنا اقتصاد است و همه چیز دیگر روبنا این باشد، گذشته از آن جهت كه در تشبیه اول‏ محكوم بود (یعنی با خرابی طبقه پایین، طبقه بالا خراب می‏شود، اینجا هم‏ با خرابی اسكلت، زینت و همه این حرفها از بین می ‏رود و به قول سعدی اگر خانه از پای بست ویران بود، نقش ایوان دیگر فایده ندارد) یك مطلب‏ دیگر هم فهمیده می‏ شود و آن این كه غیر از اقتصاد، هر چیز دیگر جنبه‏ تفننی و ذوقی و غیر ضروری دارد، یعنی در میان مسائل زندگی بشر، یك‏ سلسله مسائل است كه جزو ضرورت های زندگی است و آنها خودشان را جبرا بر بشر تحمیل می‏ كنند و حاكم بر بشر هستند و آن، مسائل اقتصادی است، سایر مسائل، جبری و ضروری و حتمی نیست، تفننی و ذوقی است، آنها خودشان را بر بشر تحمیل نمی‏ كنند و نمی ‏توانند جبرا بر بشر حكومت كنند، بشر بر آنها حاكم است پس مسائل اقتصادی، مسائلی است كه بر بشر حكومت می‏ كند و او را می‏ گرداند و بشر اجبار دارد كه از آن پیروی كند، و مسائلی غیر از آن‏ از قبیل قانون، فرهنگ، هنر، اخلاق و مذهب، مسائلی است كه اگر همه‏ نبود، نبود، اگر بشر یك وقتی از مسائل ضروری خودش فارغ بشود، به این‏ مسائل هم می ‏پردازد، ولی وقتی از آن مسائل فارغ نبود و ضرورتی پیش آمد، همیشه اینها را فدای آن می ‏كند، بنابراین غیر از اقتصاد، همه چیز را باید غیر ضروری تلقی كنیم.
درباره "هنر" این حرف، خیلی ساده است، می‏توان گفت كه همین طور است هنر امری است ذوقی و تفننی، بشر فراغتی داشته باشد به‏ كارهای هنری می ‏پردازد، وقتی كه ذهن و خیالش از همه جا فارغ شد، می‏رود سراغ این جور مسائل، امام وقتی كه پای ضرورت در میان باشد، همه اینها را طرد می‏كند آیا فرهنگ هم از همین قبیل است؟ و خصوصا قانون، آیا قانون هم برای بشر یك امر تفننی است یا ضروری؟ به هر حال این، تعبیر دیگری است از آن تشبیه اگر چه نسبت به تعبیر اول در این تغبیر نكته اضافه‏ای فهمیده می‏ شود، ولی آن نقصی كه در تعبیر اول بود، در این تعبیر هم هست. نقص تعبیر اول این بود كه صاحبان این‏ نظریه می‏خواهند بگویند كه سایر مسائل پرتو و انعكاسی از مسائل اقتصادی‏ است، تنها از جنبه منفی نمی‏ گویند كه با از بین رفتن اینها، آنها از بین می ‏روند، بلكه می‏ خواهند بگویند اخلاق، هنر، مذهب و قانون در هر اجتماعی، انعكاسی است از روابط اقتصادی آن اجتماع، به طوری كه اگر برای یك جامعه‏ شناس بیان كنند كه در فلان جامعه، این قانون حكومت می‏ كند، مردمش چنین اخلاقی دارند، و مذهبش این جور است، او فورا می‏ تواند زیربنا را نشان دهد، بگوید: هان، این جور اخلاق و هنر و فكر، نشان‏ می ‏دهد كه نظام اقتصادی اینها چنین نظامی است، و متقابلا اگر نظام‏ اقتصادی جامعه‏ ای را برای یك جامعه‏ شناس بیان كنند، حدس می‏زند كه‏ جامعه‏ ای كه دارای چنین اقتصادی است، حتما هنرش هم این است، اخلاقش‏ هم این است، قانون و فرهنگش هم این است، یعنی تا این مقدار تبعیت و وابستگی قائلند، در حالی كه این تعبیر از آن تشبیه، از این نظر مطلب‏ را نمی ‏رساند ولی لزومی ندارد كه یك تشبیه كه از طرف افرادی ابراز می‏ شود، مبین تمام خصوصیات نظریاتشان باشد، نظریاتشان را در حرفهایشان گفته‏ اند.

آیا در انسان فقط غریزه تلاش برای معاش اصیل است؟
مطلب دیگر كه باز باید روشن بشود این است یعنی ما مطلب را می‏ شكافیم، فقط به صورت شقوق ذكر می ‏كنیم كه چرا چنین است؟ یعنی اگر ما این نظریه را قبول كردیم، باید بپرسیم چرا این جور است؟ چرا اقتصاد اصل است و همه چیز دیگر فرع؟ ریشه این امر چیست؟ برای این امر دو نوع ریشه می‏ شود بیان كرد: یك ریشه، ریشه روانی است‏، بگوییم این امر از یك خصلت ذاتی روانی بشر نشأت می‏ گیرد، ریشه دیگر مربوط به خصلت ذاتی اقتصاد از یك طرف، و خصلت ذاتی سایر مسائل از طرف دیگر است، چطور؟

اگر بگوییم منشأش خصلت روانی است، معنایش این است كه از نظر این‏ فلسفه، انسان موجودی است كه فقط یك غریزه در وجودش اصالت دارد و هیچ‏ غریزه دیگر اصالت ندارد، و غریزه‏ای كه اصالت دارد "تلاش برای معاش‏" است، بشر این جور ساخته شده است، همان طور كه گیاهان یك ساختمان‏ مخصوص دارند، حیوانات هم یك ساختمان مخصوص دارند، ساختمان انسان هم‏ این گونه است، آنچه كه در وجود انسان اصیل است، تلاش برای معاش است‏ و هر چیز دیگر با هر رنگ دیگر كه انسان داشته باشد، روح و باطن و ریشه‏اش باز نوعی تلاش برای معاش است، یعنی ممكن است تجلیاتی در انسان وجود داشته باشد كه آدمی در ابتدا نمی‏داند كه این برای چیست، خیال می‏ كند كه امر مستقل و جداگانه‏ای است، ولی اگر آن را بشكافد، می ‏بیند این هم از همان تلاش معاش ریشه می ‏گیرد مثلا انسان رفیقی پیدا می‏ كند، در عالم دوستی و رفاقت این جور خیال می‏ كند كه ما با فلان كس‏ دوست هستیم، چرا دوست هستند؟ همدیگر را دوست داریم و به خاطر این كه یكدیگر را دوست‏ داریم معاشرت می ‏كنیم، جلسات تشكیل می ‏دهیم، به خانه یكدیگر می‏ رویم ولی‏ اگر روان بشر را بشكافند معلوم می‏ شود كه دوستی هم اصالت ندارد، انسان شخصی را دوست دارد كه دوستی او برای معاشش مفید باشد، از همان‏ لحظه‏ ای كه دوستی با یك دوست برای معاش انسان مفید نبود، تدریجا این‏ دوستی رو به خاموشی می ‏رود و بعد از بین می‏ رود، امور دیگر نیز از همین‏ قبیل است. اگر این حرف را بگویند، جوابش را كی باید بدهد؟ جواب این را علم‏ روانشناسی باید بدهد كه كارش تحقیق درباره غرایز بشر است. قدر مسلم‏ روانشناسی این نظریه را نمی‏ پذیرد، علم امروز و روانشناسی امروز این‏ نظریه را نمی ‏پذیرد كه در وجود بشر تنها یك غریزه اصیل وجود دارد و آن‏ همان غریزه تلاش برای معاش است حتی افرادی هم كه افكار مادی دارند، منكر این حرفند.
راسل معتقد است كه سه غریزه در وجود انسان اصالت دارد: یكی همین‏ غریزه تلاش برای معاش، و دیگر غریزه جنسی و سوم غریزه برتری طلبی و قدرت طلبی.
دیگران برای حقیقت جویی در انسان اصالت قائلند، یعنی معقدند انسان‏ به حسب سرشت و فطرت، حقیقت جو، كاوشگر و علم طلب آفریده شده است‏، بنابراین برای علم اصالت قائل هستند، برای هنر و زیبایی و اخلاق و مذهب اصالت قائل هستند، یا اگر نگوییم كه به طور كلی چنین نظریاتی‏ هست، لااقل در علم امروز این مسائل مطرح است و هنوز اینها به یك مرحله‏ قطعی نرسیده است كه غرایز اصیل بشر چیست؟ دانشمندترین دانشمندان هم در این مسائل اختلاف نظر دارند، مثلا بعضی می‏ گویند مذهب یك غریزه اصیل در انسان است‏ و بعضی می‏ گویند نیست.
پس مطلب به این سادگی نیست كه ما آن را به صورت یك فلسفه بیان‏ كنیم و بعد بگوییم: "لیس الا" و غیر از این هم چیزی نیست. این مبتنی بر یك مسأله علمی است این آقایان كه خودشان بیش از دیگران‏ سنگ علم را به سینه می‏زنند و فلسفه خودشان را یك فلسفه علمی و مبتنی بر علم می‏دانند، پس لااقل مبنای علمی نظریه ‏شان را علم باید قبول كند، ولی‏ علم چنین چیزی را تأیید نمی‏كند شاید هیچ روانشناسی در دنیا نباشد كه برای‏ انسان فقط یك غریزه قائل باشد، غریزه تلاش برای معاش.

آیا وجدان فکری بشر مستقل است یا تابع؟
ریشه دیگر روانی این مطلب، مساله فكر بشر، و به عبارت دیگر مساله‏ وجدان ادراكی بشر و وجدان فكری بشر است در انسان نیروی استدلال هست، انسان در مسائل استدلال می‏ كند، از مقدماتی به نتایجی می‏رسد رسیدن انسان‏ به نتایج به دو چیز بستگی دارد: یكی این كه آن مقدمات اولیه‏ای كه آنها را به عنوان "اصل موضوع" انتخاب كرده (یا اصول متعارفه‏ای كه آنها را به كار می‏ برد) چه مقدماتی باشد؟ چون از مقدمات شروع می‏ كند تا به‏ نتایج می‏رسد. دیگر این كه كیفیت به كار بستن آن مقدمات به چه نحو باشد؟ "منطق‏ صوری" برای قسمت دوم است، یعنی منطق صوری برای این است كه اگر انسان مقدماتی داشته باشد، این مقدمات را به چه شكل بسازد تا به نتیجه‏ درست برسد. در همه علوم، حتی علوم صددرصد تجربی، استدلال وجود دارد، چون‏ بالاخره انسان در علوم تجربی هم تجاربی انجام می ‏دهد و بعد محصول تجاربش را به صورت یك اصل كلی در می ‏آورد، باز در آن‏ استنباط وجود دارد. حال آیا قوه فكر و ادراك بشر كه در مسائل استدلال می‏ كند، تابع چیزی‏ است یا مستقل است؟ این خودش مساله مهمی است آیا قوه فكر بشر و ریشه‏ های وجدان فكری بشر، یك نیروی مستقل است یا نه؟

از همه مسائلی كه انسان در آنها استدلال می‏كند، ریاضیات روشن‏ تر است،‏ پایه ریاضیات یك سلسله اصول متعارفه و اصول اولیه است آن اصول اولیه‏ كه در فكر بشر پیدا شده است، چه پایه ‏ای دارد؟ پایه‏ای دارد یا ندارد؟ ممكن است بگویید "پایه‏اش حس است، ریشه‏اش حواس بشر است كه در نتیجه یك سلسله احساسهای مكرر، سلسله اصولی در فكر و عقل بشر پیدا شده‏ است" (ما حالا به این قضیه كار نداریم كه آیا همه اصول عقلی بشر از حواس گرفته می ‏شود یا اصولی هم داریم كه از حواس گرفته نشده ‏اند؟) می ‏گوییم آیا این اصول كه در عقل و فكر ما در اثر احساسهای مكرر پیدا شده‏، ریشه‏اش همین است یا به نیازهای زندگی بشر و به عبارت دیگر به منافع‏ و مصالح بشر هم بستگی دارد؟ مثلا یك روز منفعت ما اقتضا می ‏كند كه 5 x5 مساوی 25 باشد، ممكن است در یك جا منفعت ما اقتضا نكند كه 5 x5 مساوی با 25 باشد، در آنجا اگر 5 x 5 مساوی 24 باشد منفعت ما بهتر تامین می‏شود، یعنی واقعا اگر منافع ما تغییر كرد، فكر ما هم درباره این‏ جور مسائل تغییر می‏كند؟ این وجدان فكری ما بستگی دارد به منافع ما؟ به‏ اغراض و هدف های ما؟ یا اینها به هر جا بستگی داشته باشند، به حوائج و نیازهای ما بستگی ندارند؟
یا فرض كنید در فلسفه می‏ گویند: "دور و تسلسل محال است"، محال‏ است كه پیدایش دو شی‏ء متوقف بر یكدیگر باشد، یعنی پیدایش این، متوقف باشد به پیدایش آن و برعكس، یعنی این، وجودی وابسته به وجود آن و در واقع معلولش باشد و باز آن، عینا وابسته به وجود این و معلولش‏ باشد، و به عبارت دیگر این دو فرد هر دو هم علت یكدیگر باشند، هم‏ معلول یكدیگر، نه اینكه از جنبه ‏ای یكی علت باشد و دیگری معلول، و از جنبه دیگر برعكس، آن، دو جنبه می‏ شود و مانعی ندارد.
این، یك چیزی است در فكر بشر، فكر بشر در این جور مسائل استقلال دارد، یعنی تابع خواست ها و مصالح و رژیم زندگی و این چیزها نیست بهترین‏ دلیلش همین است كه می‏ بینید در علوم (فیزیك، ریاضی، علوم فضایی) دانشمندان شوروی و چین كه در رژیم خاصی زندگی می‏ كنند رژیمشان اشتراكی‏ است و نظام زندگیشان یك نوع نظام است و دانشمندان آمریكایی كه در رژیم دیگری درست مغایر با این رژیم و ضد این رژیم زندگی می‏كنند، در لابراتوارهایشان وقتی كه می ‏خواهند مسائل را مطالعه كنند، با دو عینك‏ مختلف نمی ‏بینند كه چون در دو نظام زندگی می‏ كنند، او با یك عینك‏ می ‏بیند و یك جور استنباط می‏كند، و این با عینك دیگری مطالعه می‏ كند و جور دیگری استنباط می ‏كند!
البته هیچ مانعی ندارد كه متد علمی این با متد علمی آن مخالف باشد، كما این‌كه مانعی ندارد در دو دانشگاه آمریكا دو متد علمی باشد، یا در چین یك متد علمی باشد، در شوروی متد دیگری باشد، یا در خود شوروی دو متد علمی باشد، ولی آنچه كه قطعی و مسلم است این است كه افكار علمی و فلسفی بشر، ملعبه نظام زندگی بشر نیست كه نظام زندگی وجدان فكری بشر را از اصول و ریشه عوض‏ كند.
به هر حال این هم مساله‏ای است كه به علم (علم النفس) مربوط است و در علم النفس روانشناسی چنین نظری تأیید نشده كه اصول فكری بشر با تغییر نظام زندگی بشر تغییر می‏ كند.

منـابـع

مرتضی مطهری- اسلام و نیازهای زمان 2- صفحه 133-127

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد