خداشناسی در فلسفه توماس آکوئینی
English 6255 Views |فلسفه توماسی
در نظام فلسفی توماسی هدف کلام معرفت به وجود خداوند به عنوان مبدأ و منشأ، و غایت موجودات و همچنین شناخت صفاتش است، ولی معرفت به وجود خداوند امری بدیهی (per se notum) نیست و احتیاج به برهان دارد. بحث اثبات وجود خدا و براهین توماس در این باب، که به پنج طریق توماس معروف است، قسمت مهمی از کلام طبیعی او را تشکیل می دهد؛ اما همه متکلمان مسیحی این عقیده را ندارند. به نظر یوحنای دمشقی معرفت به خدا به طور ذاتی در همه کس قرار داده شده است. توماس بدیهی بودن وجود خدا را در مفهوم خدا به عنوان علت غایی می پذیرد. در این معنی او خدا را به عنوان غایت، خیر و سعادت انسان می داند. البته معتقد است معرفت به وجود خدا به طریقی عام و مبهم در انسان قرار داده شده است. چون بسیاری از آدمیان می پندارند که خیر کامل انسان یا سعادت ثروت است و عده ای نیز تصور می کنند که لذت و چیزهای دیگر است.
ارتباط بدیهی بودن وجود خداوند و معنی کلمه ی «خدا»
عده ای بدیهی بودن وجود خداوند را در معنی کلمه ی خدا می دانند؛ به عبارت دیگر مفهوم معنی کلمه ی «خدا»، ادراک وجود خدا را به همراه دارد، زیرا کلمه ی خدا به معنی چیزی است که از آن بزرگتر تصور نمی شود. بنابراین به محض اینکه معنی کلمه ی خدا فهمیده شد نتیجه می شود که او در عین نیز وجود دارد. پس این قضیه که «خدا وجود دارد» بدیهی است. توماس با این نظر، که همان برهان وجودی آنسلم قدیس است، مخالف است؛ زیرا به نظر او شاید همه کس با شنیدن نام خدا او را به معنی چیزی که از آن عظیمتر را نتوان درک کرد، نفهمند. چنانکه کسانی هستند که معتقدند که خدا جسمانی است. حتی اگر بپذیریم که هرکس خدا را به عنوان چیزی که از آن عظیمتر را نمی توان تصور کرد، درک کند؛ نتیجه ی این سخن این نیست که معنی این کلمه در ذهن، وجود عینی نیز دارد. این تعریف فقط در ذهن است. فقط زمانی می توان برای این معنی وجود خارجی قائل شد که قبلا قبول کرده باشیم که موجودی بالفعل هست که از آن عظیمتر را نمی توان تصور کرد. در اینجا توماس با هر نوع معرفت فطری یا مقدم بر تجربه (a priori) از خداوند مخالفت می کند. به نظر او هر تصوری که در ذهن است منشأ خارجی دارد و نه بالعکس.
ارتباط بدیهی بودن وجود خداوند و بدیهی بودن حقیقت
برخی بدیهی بودن وجود خداوند را مانند بدیهی بودن حقیقت می گیرند. هر که وجود حقیقت را تکذیب کند، خود این قضیه را که «حقیقت وجود ندارد» تأیید می کند و این قضیه خود یک حقیقت است. پس حقیقت وجود دارد و خدا نیز به عنوان حقیقت وجود دارد. توماس در برابر این استدلال می پذیرد که وجود حقیقت به طور کلی بدیهی است، ولیکن توماس اظهار می دارد که وجود حقیقت نخستین برای ما بدیهی نیست و باید اثبات شود.
مشکلات اثبات وجود خداوند و پاسخ توماس
در هر برهان ذات موجودی که برهان برای آن آورده می شود باید شناخته شده باشد. در حالی که ما نمی دانیم که ذات خدا چیست؛ بنابراین اثبات وجود خدا ممکن نیست. توماس در جواب این اعتراض عنوان می کند که وقتی وجود یک علت به واسطه معلولش اثبات می شود، معلول جای تعریف علت را در برهان اثبات وجود علت می گیرد. این امر به طور خاص در باب اثبات وجود خدا اتفاق می افتد؛ زیرا برای اثبات وجود چیزی لازم است که معنای نام آن را بپذیریم، نه معنای ماهیتش را؛ چون مسئله در باب ماهیتش پس از مسئله درباره وجودش می آید. اما اگر برای اثبات وجود خدا از معلول به علت برویم می توان این اعتراض را کرد که معلولهای خدا تناسبی با او ندارند، چون او نامحدود است و معلولهایش محدود و هیچ تناسبی بین محدود و نامحدود نیست. پس اگر اثبات وجود خدا فقط از طریق معلولهایش باشد، چون یک علت را نمی توان از طریق معلول نامتناسب با او اثبات کرد، بنابراین به نظر می رسد که اثبات وجود خدا ناممکن باشد. توماس تا حدی این مطلب را می پذیرد، ولی مدعی است که در هر صورت می توان وجود خدا را اثبات کرد. پس از بحث در بررسی اینکه وجود خدا امری بدیهی نیست و باید آن را با استدلال عقلی اثبات کرد، پرسش اساسی این است که آیا واقعا می توان آن طور که توماس مدعی است، از طریق مخلوقات اثبات کرد که خدا وجود دارد؟
مشکل شر در جهان و پاسخ توماس
یکی از بدیهیات عقلی این است که اگر از دو چیز متضاد یکی از آنها مطلق باشد، دیگری وجود نخواهد داشت. در جهان شر مشاهده می شود، در حالی که معنی کلمه «خدا» خیر مطلق است و اگر خدا وجود داشته باشد و خیر مطلق باشد، پس نمی باید شری در عالم باشد؛ در حالی که شر در عالم وجود دارد، پس می توان نتیجه گرفت که خدا وجود ندارد. توماس معتقد است که خیر به عنوان امری وجودی در عالم یافت نمی شود. در واقع او نیز به دنبال اگوستینوس قدیس، دو نظریه ی یونانی را که یکی شر را امری نسبی در نظر می گیرد و آن را برای کمال عالم لازم می شمارد و ریشه در افکار رواقی دارد و دیگری که نوافلاطونی است و شر را امری عدمی و فقدان خیر می داند جمع می کند. توماس از اوگوستینوس نقل می کند که چون خداوند خیر مطلق است، اجازه نمی دهد که هیچ شری در مخلوقاتش باشد. قدرت مطلق و نیکوییش طوری است که از شر خیر را بیرون می کشد. یعنی شر فقط عاملی است برای خیر. اصولا جزئی از خیر نامحدود خداست که اجازه می دهد شر وجود داشته باشد و از آن خیر ایجاد کند. یعنی شر امری نسبی است که به کمال و زیبایی عالم کمک می کند.
طرق پنجگانۀ توماس برای اثبات خدا
نقطه ی حرکت او برای اثبات خدا در کتاب جامع علم کلام جمله ای است از کتاب مقدس (سفر خروج 14:3) که در آن یهوه خود را به موسی «من آنم که هستم» (ego sum qui sum) معرفی می کند. توماس این جمله را دلیلی می گیرد بر اینکه خدا وجود مطلق و اعطا کننده ی وجود به تمام موجودات است. در پنج برهان توماس برای اثبات وجود خدا، برهان نخست بر اساس اصل حرکت و مشاهده ی حرکت در عالم است. برهان دوم بر اساس اصل علیت فاعلی است. برهان سوم بر اساس حدوث و وجوب وجود است. برهان چهارم بر مفهوم نسبی و مطلق تأکید دارد و برهان پنجم بر اساس نظم عالم است.
الف) اصل حرکت؛ اولین طریق
اولین طریقی که توماس آن را واضح ترین برهان می نامد، بر اساس مشاهده ی حرکت در طبیعت است. به نظر او حرکت در طبیعت امری واضح و یقینی است و می توان از طریق حواس درک کرد که موجودات حرکت می کنند و تغییر در آنها رخ می دهد. آنچه متحرک است به وسیله ی چیز دیگری به حرکت درآمده است، زیرا هیچ محرک نیست مگر اینکه نسبت به چیزی که به طرف آن در حرکت است، بالقوه باشد. حرکت از قوه به فعل رفتن است. هر چیزی که از قوه به فعل می رود به واسطه ی موجودی بالفعل است. بدین ترتیب چیزی که بالفعل سوزان است، مانند آتش، چوب را، که بالقوه سوزان است، بالفعل سوزان می کند و بدین نحو آن را حرکت و تغییر می دهد. ممکن نیست که یک چیز از یک جنبه هم بالقوه باشد و هم بالفعل. یک موجود در جنبه های مختلف بالقوه و بالفعل است. چیزی که بالفعل سوزان است ممکن نیست که در همان هنگام بالقوه نیز سوزان باشد، البته بالقوه سرد است.
بنابراین ممکن نیست که چیزی در یک طریق و از یک جنبه محرک و متحرک باشد، یعنی خود آن علت حرکتش باشد. بنابراین آنچه متحرک است باید چیز دیگری آن را به حرکت درآورده باشد. اگر آنچه آن را حرکت می دهد خود نیز متحرک باشد باید چیز دیگری آن را حرکت دهد. این امر ممکن نیست که تا بی نهایت پیش برود؛ زیرا در این صورت محرک نخستین وجود نخواهد داشت و در نتیجه هیچ محرک دیگری موجود نخواهد بود، بنابراین ضرورت دارد به محرک نخستینی برسیم که به وسیله ی چیز دیگری به حرکت درنیامده ا ست، و این را هرکسی می فهمد که خداست.
در این برهان توماس از واژه ی علت (causa) استفاده نمی کند و آن را برای برهان دوم نگه می دارد. ولی آشکار است که رابطه ی محرک با متحرک در این برهان بر اساس رابطه ی علیت است و محرک علت حرکت متحرک است. در نتیجه علیت برای توماس یک مفهوم ذهنی نیست، بلکه امری است عینی و در خارج به طور ذاتی وجود دارد. سلسله مراتبی از موجودات در عالم هست که بر اساس آن حرکت موجود سافل وابسته است به موجود عالی. این سلسله مراتب عمودی است، یعنی از بالا به پایین است، و به هیچ وجه افقی نیست. در این سلسله مراتب به موجودی عالی می رسیم که غیر قابل تغییر و فعلیت محض است و در نتیجه اولین موجود در سلسله مراتب وجودی است. معنای اولین در اینجا زمانی نیست بلکه وجودی است.
ب) اصل علیت فاعلی؛ دومین طریق
طریق دوم بنا به مفهوم علت فاعلی به عنوان علت معطی وجود است. در دنیای محسوسات نظامی از علتهای فاعلی مشاهده می شود. در هیچ موردی یک موجود علت فاعلی خود نیست، چون در این صورت می بایست قبل از خودش به عنوان علت وجود داشته باشد که این امر غیر ممکن است. نظام علتهای فاعلی ممکن نیست که تا بی نهایت پیش برود؛ زیرا در این نظام علت نخستین علت علت وسطی است و علت وسطی، چه یکی باشد و چه چند تا، علت علت آخری است. حال اگر علت را کنار بگذاریم، در واقع تأثیر را کنار گذاشته ایم؛ بنابراین اگر علت نخستین بین علتهای فاعلی نباشد، علت وسطی و علت آخری نیز موجود نخواهد بود. اگر سلسله ی علل فاعلی تا بی نهایت برود علت فاعلی نخستین، علت فاعلی وسطی و علت فاعلی آخر وجود نخواهد داشت. بنابراین ضرورت دارد که علت نخستین فاعلی وجود داشته باشد که هرکسی به آن نام خدا را می دهد.
ج) اصل وجوب و امکان؛ سومین طریق
طریق سوم همان برهان بر اساس وجوب و امکان وجودی است که ابن سینا بر اساس تمایز بین وجود و ماهیت ذکر کرده است. توماس از تقریرات ابن سینا و ابن میمون، که او نیز از ابن سینا این برهان را گرفته، در توضیح این برهان استفاده می کند. در طبیعت موجوداتی را می یابیم که متولد یا فانی می شوند، یعنی امکان دارد که وجود داشته باشند یا وجود نداشته باشند. برای چیزی که امکان دارد نباشد زمانی بوده که او نبوده است. بنابراین اگر برای هر چیزی این امکان هست که نباشد، پس در یک زمان ممکن است که چیزی وجود نداشته است. اگر این امر حقیقت داشته باشد، در حال حاضر هم چیزی نمی بایست وجود داشته باشد، زیرا چیزی که وجود ندارد فقط به واسطه ی چیزی که از قبل وجود داشته وجود خواهد داشت؛ بنابراین اگر زمانی چیزی وجود نداشته غیر ممکن خواهد بود که چیزی وجود یافته باشد.
در نتیجه در حال حاضر نیز می بایست چیزی وجود نداشته باشد که این امر به طور آشکار غلط است، زیرا در جهان موجودات هستند. پس تمام موجودات ممکن الوجود نیستند و باید چیزی وجود داشته باشد که وجودش واجب یا ضروری باشد. هر واجب الوجودی ضرورت وجودش را یا باید از خودش داشته باشد یا اینکه از دیگری گرفته باشد، ولی غیر ممکن است که در نظم موجودات ضروری در اینکه وجوب وجودشان معلول دیگری است تا بی نهایت پیش رفت. بنابراین باید وجود موجودی را بپذیریم که ضرورت وجودش از خود اوست و وجود را از دیگری دریافت نمی کند و به دیگران ضرورت وجودشان را اعطا می کند. تمام آدمیان از خدا به این صورت یاد می کنند.
اصل نسبی و مطلق؛ طریق چهارم
طریق چهارم درباره ی رتبه و درجه ی بین موجودات است. بین موجودات کم و بیش خیر، حقیقت، شرافت و چیزهایی از این قبیل یافت می شود. این موجودات در وجوه مختلف وجودیشان به چیزی شبیهند که در آن وجه حداکثر است. مثلا چیزی که گرمتر است به گرمترین شبیه تر است. بنابراین چیزی وجود دارد که بهترین، حقیقی ترین، شریفترین و در نتیجه موجودترین است؛ زیرا موجوداتی که در خیر عظیم ترند در وجود نیز عظیم تر هستند. حداکثر در هر جنسی علت همه چیز در آن جنس است، چنانکه آتش که حداکثر گرماست علت تمام چیزهای گرم است. بنابراین می بایست چیزی وجود داشته باشد که برای تمام موجودات علت وجود، خیر و هر کمالی که دارند باشد. توماس این موجود را خدا می نامد.
منشأ این برهان را توماس و شارحان او از جمله اتین ژیلسون و فردریک کاپلستون از ارسطو می دانند. البته ژیلسون معتقد است که احتمالا توماس در قطعاتی از کتاب مفقود شده ی ارسطو به نام در باب فلسفه (De philosophia)، که مربوط به دوره ی جوانی اوست و در آنجا ارسطو هنوز به فلسفه ی افلاطونی پایبند است، مبنای این برهان را یافته است. به نظر می رسد که منشأ و اساس این برهان نظریه ی مثل افلاطون باشد که بنا به آن درجات مختلف زیبایی، شرافت، خیر و کیفیاتی از این قبیل چون نسبی هستند، می بایست مثال یا جنسی مطلق و ثابت داشته باشند که از آن بهره مند شوند.
ه) اصل نظم عالم؛ طریق پنجم
طریق پنجم از اداره و نظم موجودات نتیجه شده است و نظر به علت غایی دارد. مشاهده می شود که فعلیت موجودات فاقد معرفت، مانند اجسام طبیعی، به طرف یک غایت است و نیز این امر همیشه به یک صورت است تا اینکه به بهترین نتیجه برسد. واضح است که این موجودات به غایتشان بر حسب اتفاق نمی رسند، بلکه بر اساس یک طرح و نقشه است. اما هرچه فاقد معرفت است نمی تواند به طرف یک غایت برود، مگر اینکه موجودی که صاحب معرفت و عقل است آن را هدایت کند؛ همچنان که تیرانداز پیکان را هدایت می کند. بنابراین موجود عاقلی وجود دارد که تمام موجودات را در طبیعت به طرف غایتشان رهنمون می سازد. این موجود را خدا می نامیم.
«وجود و ماهیت» در خداوند
توماس با نظریه ی تشابه به طور مبسوط در آثار مختلفش درباره ی صفات خداوند سخن گفته است. مهمترین صفت خداوند وجود است. او وجود مطلق است و بنفسه (ipsum esse) و به همین سبب علت وجودی دیگر موجودات واقع شده است. در کتاب «جامع علم کلام» نقطه ی حرکت توماس در سخن از خدا به عنوان وجود بنفسه تفسیر کلامی است از متن سفر خروج (3: 13-14) در این متن موسی به درخواست قوم بنی اسرائیل از یهوه درباره ی نامش سؤال می کند. یهوه جواب می دهد که به آنها بگو «من آنم که هستم» (ego sum qui sum) و ادامه می دهد که «به بنی اسرائیل بگو او که هست من را به سوی شما فرستاده است». توماس با نظر به این متن نام خاص خدا را «آن که هست» (qui est) در نظر می گیرد. خدا وجود مطلق و آن است که به طور متعالی هست. همان طور که در برهان سوم اثبات وجود خداوند دیدیم، او واجب الوجود است. واجب الوجودی که به دیگر موجودات، که ممکن الوجودند، اعطای وجود می کند. در واجب الوجود، وجود عین ماهیت است. به این معنی که خدا همان وجودش است. اگر وجود او عین ماهیتش نباشد، او ضروری بالذات نخواهد بود. اما چون خدا ضروری بالذات است، پس او عین وجودش است و در او تمایز وجود و ماهیت وجود ندارد.
فعلیت و خداوند
فعلیت در تمام موجودات فعلیت وجود است. فعلیت وجود، اولین فعلیت است. حتی نیکو بودن در موجودات پس از فعلیت وجود می آید. ابتدا باید وجود داشت تا نیکو بود. به عبارت دیگر چیزی بالفعل نیکو است که فعلیت وجود داشته باشد. خداوند فعل وجود (actus essendi) است. اگر خدا فعل محض وجود نباشد، به معنی این خواهد بود که از قوه به فعلیت رسیده و وجودش از ماهیتش متمایز است. نزد توماس، جدایی وجود از ماهیت در یک موجود، به معنی معلول بودن آن است. اگر وجود خدا عین ماهیتش نباشد، یعنی اینکه خدا وجودش را بهره مند شده است و علتی دارد؛ در حالی که سعی توماس در براهین اثبات وجود خدا اثبات این بود که خدا علت نخستین و بدون علت است.
پس وجود خدا عین ماهیتش است. فعل نامحدود وجود خالق، افعال محدود وجود است. این امر به این معنی نیست که وجود نزد خالق و مخلوق یکی است. همان طور که دیدیم وجود این دو متشابه است، یعنی نه اشتراک معنوی وجود دارد و نه اشتراک لفظی آن. اگرچه همه ی موجودات به واسطه ی ماهیتشان از یکدیگر متمایزند و وجودشان یکی است، ولی خدا به عنوان وجود مطلق و بدون ماهیت، مشترک با دیگر موجودات نیست. او به واسطه ی وجود خاصش از دیگر موجودات متمایز است.
علم ازلی خداوند
در باور مسیحی، خداوند عاقل است و با عقلش عالم را از ازل می شناخته است. او می دانسته که چه خلق خواهد کرد. خدا چون فعل محض است و هیچ چیز بالقوه در او یافت نمی شود، عقل او و چیزهایی که درک کرده یک چیزند، چنانکه هیچ وقت او فاقد صور معقول نیست. یعنی صور معقول همان جوهر الهی است. به عبارت دیگر در او اتحاد عاقل و معقول مشاهده می شود. توماس به دنبال اگوستینوس بر این باور بود که چون خداوند موجودات را می شناسد آنها وجود دارند، یعنی علم خداوند علت موجودات است. ساخته است. خداوند چیزهایی را هم که موجود نیستند و شاید هم هیچگاه موجود نشوند می شناسد. فعل ادراکی خداوند همان وجودش است که سرمدی می باشد. در سرمدیت جایگزینی لحظه ها وجود ندارد. سرمدیت همه چیز را در زمان حال دربرمی گیرد. اما چیزهای دیگر در قدرت الهی وجود دارند که وجود عینی نداشته اند و ندارند و نخواهند داشت. علم خداوند به این چیزها با ادراک بسیطش صورت می پذیرد. خداوند شرور را هم درک می کند. ولی اگر علم خدا به هر چیز به سبب این است که علت آن می باشد، اگر خدا به شرور علم دارد می تواند به این معنی باشد که علت آنهاست. توماس بر این نکته تأکید می ورزد که خدا علت موجودات خیر است و اگر او شرور را می شناسد به واسطه ی موجودات نیکوست.
علم خداوند به جزئیات
خداوند تمام موجودات جزئی را می شناسد، زیرا هر کمالی که در موجودات یافت می شود در او در وجهی عالی تر وجود قبلی دارد. در معرفت شناسی توماس آمده است که موضوع عقل کلی است. آنچه به جزئی فردیت می بخشد ماده ی آن است، نه صورت. حال اگر خدا کامل ترین عقل، یعنی عقل صرف و بدون اندام حسی باشد، چگونه می تواند به جزئی هم علت داشته باشد؟ پاسخ توماس این است که در خداوند عقل و ذات یک چیزند و آنچه در ذاتش هست در عقلش نیز موجود است. تمام موجودات در خداوند به عنوان علت و منشأ وجودیشان موجودند و از آن وجود می یابند. از سوی دیگر چون خداوند خالق است و به آنچه خلق می کند آگاه است، علم الهی علت وجودی تک تک موجودات است. پس او ضرورتا تک تک موجودات را می شناسد. علم خداوند نامحدود است، یعنی او نه تنها موجودات محدود و جزئی را می شناسد، بلکه به تعداد نامحدود موجودات نیز علم دارد؛ زیرا خداوند علاوه بر موجودات بالفعل، موجوداتی را که در قدرت او و مخلوقاتش هستند نیز می شناسد و چون این موجودات بی نهایت هستند، پس او بی نهایت موجود را می شناسد.
Sources
محمد ايلخاني- تاريخ فلسفه در قرون وسطي- تهران- سمت- 1382
فردريك كاپلستون- ديباچه اي بر فلسفه قرون وسطي- تهران- ققنوس- 1383
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites