گزارشها و خوشمزگیهای سید حمیری (روایت ابوالفرج)

English 11103 Views |

ابوالفرج

ابوالفرج و دیگران، خوشمزگیها و لطائف و نوادر بسیارى از سید بازگو کرده اند که اگر فراهم آید، کتابى خواهد شد، اینک، ما از تمام آنها مى گذریم و به ذکر اندکى از آن که مجال گنجایش دارد، بسنده مى کنیم:
«ابوالفرج» در صفحه 25 جلد 7 «اغانى» به اسناد خود از شخصى روایت کرده است که گفت: من به نزد پسران قیس مى رفتم و آنها از قول حسن برایم روایت مى خواندند. روزى از آنجا برمى گشتم که سید مرا دید و گفت: «الواحت را به من نشان ده تا چیزى در آن بنویسم وگرنه مى گیرمش و نوشته هایش را مى شویم.»
الواحم را به او سپردم، در آن نوشت:
لشربة من سویق عند مسغبة *** و أکلة من ثرید لحمه واری
أشد مما روى حبا إلی بنو *** قیس و مما روى صلت بن دینار
مما رواه فلان عن فلانهم *** ذاک الذی کان یدعوهم إلى النار
«به وقت گرسنگى! جرعه اى سویق و لقمه اى ترید بى گوشت را بر حدیثى که پسران قیس و «صلت بن دینار» از این و آن نقل کنند دوست تر دارم. همین روایتها است که آنها را به دوزخ مى کشاند.»

مستمعین اشعار

روزى سید، در انجمنى نشسته بود و شعر مى خواند، اما حاضران گوش نمى دادند و او چنین سرود:
قد ضیع الله ما جمعت من أدب *** بین الحمیر و بین الشاء و البقر
لا یسمعون إلى قول أجی ء به *** و کیف تستمع الأنعام للبشر
أقول ما سکتوا إنس فإن نطقوا *** قلت الضفادع بین الماء و الشجر
«خداوند، ادبهاى گرد آورده مرا، در میان این خران و گوسفندان و گاوان تباه کرد. اینان به سخنان من گوش نمى دهند و چگونه چهارپایان سخن انسان را مى شنوند؟ تا خاموشند، انسانند و چون به حرف آیند، به قورباغه هاى درون گل و لاى مى مانند.»

زن اباضی

سید در راهى، با زنى تمیمى و اباضى مذهب، همراه شد. زن را خوش آمد و گفت: «مى خواهم در این سفر با تو ازدواج کنم.» سید گفت: «و این پیوند مانند نکاح «ام خارجه» بى حضور ولى و شهود خواهد بود.» زن خندید و گفت: «تا ببینیم در این صورت تو کیستى؟» سید چنین سرود:
إن تسألینی بقومی تسألی رجلا *** فی ذروة العز من أحیاء ذی یمن
حولی بها ذو کلاع فی منازلها *** و ذو رعین و همدان و ذو یزن
و الأزد أزد عمان الأکرمون إذا *** عدت مآثرهم فی سالف الزمن
بانت کریمتهم عنی فدارهم *** داری و فی الرحب من أوطانهم وطنی
لی منزلان بلحج منزل وسط *** منها و لی منزل للعز فی عدن
ثم الولاء الذی أرجو النجاة به *** من کبة النار للهادی أبی حسن
ترجمه: «اگر از خاندانم مى پرسى، از مردى پرسش کرده اى که در میان مردم «ذى یمن» در اوج عزت است. در منازل یمن، قدرت من به قبائل «ذوکلاع» و «ذورعین» و «حمدان» و «ذویزن» و «ازد» است. آرى «ازد» سرزمین عمان که چون مآثر گذشته آنها را برشمرند، در شمار بزرگانند، با اینکه دخترشان از ازدواج من خارج شد خانه آنها خانه من و سرزمین گسترده آنها، وطن من است. مرا دو منزل است، منزل عالى من در «لحج» و سراى عزتم در «عدن» است و مهرى که با آن امید رهائى از سرنگونى در دوزخ دارم، متعلق به ابوالحسن هادى (ع) است.»
زن گفت: «شناختمت، و عجیبتر ازین چیزى نیست؛ مردى یمنى و رافضى با زنى تمیمى و اباضى، این دو چگونه جمع مى آیند؟» سید گفت: «به نیک اندیشى تو و اینکه سگ نفس را برانى و هیچ یک از ما یادى از گذشته و مذهب خود نکند.» زن گفت: «آیا ویژگى زناشوئى این نیست که چون معلوم و مسلم شد، پوشیده ها را پیدا و نهانها را هویدا مى کند؟» سید گفت «پیشنهاد دیگرى دارم.» زن گفت: «چیست؟» گفت «متعه که هیچ کس بدان پى نمى برد.» زن گفت: «آن به زنا مى ماند.» گفت: «به خدا پناه ببر، از اینکه پس از ایمانى که به قرآن آوردى، به آن کافر گردى؟» گفت: «چرا؟» سید گفت: «مگر نه خداى تعالى فرموده است: «فما استمتعتم به منهن فآتوهن أجورهن فریضة و لا جناح علیکم فیما تراضیتم به من بعد الفریضة؛ و زنانى را که متعه کرده اید، مهرشان را به عنوان فریضه اى به آنان بدهید، و بر شما گناهى نیست که پس از [تعیین مبلغ] مقرر، با یکدیگر توافق کنید [که مدت عقد یا مهر را کم یا زیاد کنید].» (نساء/ 24
زن گفت: «از خدا خیر مى جویم و از تو که اهل قیاسى، تقلید مى کنم.» و چنین کرد. و با او برگشت و سید شب را در کنار وى گذراند و چون خبر این کار به خاندان خارجى مذهب آن زن رسید، او را تهدید به قتل کردند و گفتند: «چرا به ازدواج کافرى درآمده اى؟» وى انکار کرد اما آنان از متعه آگاهى نداشتند و زن مدتى به طریق متعه با سید رفت و آمد و رابطه داشت تا از یکدیگر جدا شدند. این سخن سید که در آغاز داستان گفت این پیوند به نکاح «ام خارجه» مى ماند اشاره به مثل "سائر اسرع من نکاح ام خارجة" است که در شتابزدگى به کار مى برند. و ام خارجه، عمرة، دختر سعد بن عبدالله بن قدار بن ثعلبه است که چون خواستگارى به نزدش مى آمد و مى گفت «خواستگارم» فورا مى پذیرفت. خواستگار مى گفت: «فرود آى» و او مى گفت «بخوابان!» مبرد گفته است: «ام خارجه بیست و اندى فرزند از پدران گوناگون براى عرب زائیده است و او از آن زنانى است که چون شب را به ازدواج با مردى به صبح مى آورد. اختیارش با خودش بود اگر مى خواست مى ماند وگرنه مى رفت و علامت خشنودى او از شویش این بود که چون بامداد مى شد صبحانه اى براى شویش مى پخت.»

مغیره

على بن مغیره گفته است: «من با سید در آستانه خانه عقبة بن مسلم ایستاده بودیم و پسر سلیمان بن على هم با ما بود و منتظر عقبه بودیم که مرکب وى را زین کرده بودند تا سوار شود. ابن سلیمان با تعریض به سید گفت: شاعرترین مردم کسى است که مى گوید:
محمد خیر من یمشی على قدم *** و صاحباه و عثمان بن عفانا
«محمد و دو یار او و عثمان بن عفان بهترین مردمند.»
سید از جا پرید و گفت: به خدا شاعرتر از او کسى است که مى گوید:
سائل قریشا إذا ما کنت ذا عمه *** من کان أثبتها فی الدین أوتادا؟
من کان أعلمها علما و أحلمها *** حلما و أصدقها قولا و میعادا؟
إن یصدقوک فلن یعدوا أبا حسن *** إن أنت لم تلق للأبرار حسادا
«اگر نمى دانى، از قریش بپرس که پایدارترین مردم در دین کیست؟ و چه کسى در علم و حلم داناتر و شکیباتر و در گفتار و پیمان درستکارتر است. اگر راستگو باشند و از کسانى نباشند که به نیکان حسد مى ورزند از ابى الحسن على نمى گذرند.»
سپس روى به آن مرد هاشمى آورد و گفت: «اى جوان! تو خلف خوبى براى شرف سلف خویشتن بودى، چرا اینک ویرانگر شرف، و سرزنشگر سلف خود شده اى؟ به کینه توزى خاندان خویش برخاسته اى و کسى را که نهادش از نهاد تو نیست، بر آن که فضلت به فضل اوست برترى مى دهى؟ من امیر مؤمنان را از جریان آگاه خواهم کرد، تا تو را خوار دارد.» آن جوان از شرم گریخت و دیگر منتظر عقبة بن مسلم نماند. ولى خبرگزار، عقبه را در جریان گذاشت، و وى به جایزه اى براى سید فرمان داد.»

ناجی

ابوسلیمان ناجى، روایت کرده است که سید به اهواز آمد و ابوبجیر سماک اسدى فرماندار آنجا و دوست سید و شیعه بود. این فرماندار را غلامى به نام یزید بن مذعور بود که شعر سید را حفظ مى کرد و براى او مى خواند، سید، شب را به نزد دوستان اهوازى خود رفت و به شرابخوارى نشست و چون شب به سر آمد به خانه بازگشت. شبگردان، سید را دستگیر و زندانى کردند. فرداى آن روز این ابیات را نوشت و براى یزید بن مذعور فرستاد. یزید به نزد ابى بجیر آمد و گفت: «شبگردان جنایتى به بار آورده اند که جبران کردنى نیست.» پرسید: «چه کرده اند؟» یزید گفت: «این ابیات را که سید از زندان فرستاده است بشنو» و آنگاه چنین خواند:
قف بالدیار و حیها یا مربع *** و اسأل و کیف یجیب من لا یسمع
إن الدیار خلت و لیس بجوها *** إلا الضوابح و الحمام الوقع
و لقد تکون بها أوانس کالدمى *** جمل و عزة و الرباب و بوزع
حور نواعم لا ترى فی مثلها *** أمثالهن من الصیانة أربع
فعرین بعد تألف و تجمع *** و الدهر- صاح- مشتت ما تجمع
فاسلم فإنک قد نزلت بمنزل *** عند الأمیر تضر فیه و تنفع
تؤتى هواک إذا نطقت بحاجة *** فیه و تشفع عنده فیشفع
قل للأمیر إذا ظفرت بخلوة *** منه و لم یک عنده من یسمع
هب لی الذی أحببته فی أحمد *** و بنیه إنک حاصد ما تزرع
یختص آل محمد بمحبة *** فی الصدر قد طویت علیها الأضلع
ترجمه: «در دیار یار بایست و بر آن درود بفرست و از چگونگى احوالش بپرس و چگونه پاسخ دهد آنکه نمى شنود، دیارى که خانه هاى آن خالى شده و در پهنه آن جز از روباهها و کبوترهاى از پرواز افتاده، خبرى نیست. روزى آنجا، جایگاه دلبران گل رخسارى چون جمل و عزه و رباب و بوزع بود. سیه چشمان تراندامى در آنجا مى زیستند که در پاکدامنى مانند آنان یافت نمى شد. افسوس که اینان پس از پیوند و تجمع از هم گسستند، و روزگار، پراکنده گر گرد آمده ها است. پس به پیشگاه امیرى که بر او فرود آمده اى درود بفرست، چه سود و زیان تو بسته به این درگاه است. امیرى که چون زبان به نیاز بگشائى، آرزویت را برمى آورد و شفاعتت را مى پذیرد. آنگاه که با او خلوت کردى و دیگران سخنانتان را نمى شوند، به او بگو: به خاطر مهرى که به احمد مرسل و فرزندانش دارى، سید را به من ببخش چه روزى این کشته خود را درو خواهى کرد. او مهر نهفته در سینه و دل را به پاى دودمان محمد (ص) ریخته است.»
در این قصیده گوید:
قم یا ابن مذعور فأنشد نکسوا *** خضع الرقاب بأعین لا ترفع
لو لا حذار أبی بجیر أظهروا *** شنآنهم و تفرقوا و تصدعوا
لا تجزعوا فلقد صبرنا فاصبروا *** سبعین عاما و الأنوف تجدع
إذ لا یزال یقوم کل عروبة *** منکم بصاحبنا خطیب مصقع
مسحنفر فی غیه متتابع *** فی الشتم مثله بخیل یسجع
لیسر مخلوقا و یسخط خالقا *** إن الشقی بکل شر مولع
ترجمه: «اى پسر مذعور! برخیز و شعر بخوان تا این فرومایگان، سر به زیر اندازند و دیده بر هم نهند. که اگر از بیم ابى بجیر نبود، کینه هاى خویش را آشکار مى کردند و شکاف و اختلاف بوجود مى آوردند. اى بینى بریده ها! بى تابى مکنید و تحملى هفتاد ساله داشته باشید که ما نیز صبرها کردیم، این خطیب سخنور شما بود که پیوسته و پى در پى، دشنام مى داد تا خلق را خشنود و خالق را خشمناک کند. آرى شوم بختان به کار بد حریصند.»
«ابوبجیر» چون این ابیات را شنید، رئیس پاسبانان خویش را فرا خواند و او را سرزنش کرد و گفت: «جنایتى به من کرده اى که آن را جبران نتوان کرد. اینک با فروتنى به سوى زندان مى روى و مى پرسى ابوهاشم کدام یک از شمائید؟ و چون پاسخت داد، بیرونش مى آورى و او را بر مرکب خویش مى نشانى و با او به تواضع راه مى افتى و به نزد منش مى آرى.» وى چنین کرد، سید امتناع ورزید و حاضر نشد از زندان بیرون آید، مگر آنگاه که همه کسانى را که با وى به زندان افکنده بودند، آزاد کنند. سرپرست عسس، به نزد ابى بجیر آمد و جریان را گزارش داد ابوبجیر گفت: «خدا را شکر که نگفته است، همه زندانیان را بیرون آر و به هر کدام هم پولى بده. چون اگر مى گفت، نمى توانستیم مخالفت کنیم. اینک برو و به زبونى خود، خواسته هایش را انجام بده.»
او رفت و همه زندانیان آن شب را آزاد کرد و سید را به نزد ابى بجیر آورد، ابوبجیر به زبان از او دلجوئى کرد و گفت: «تو بر ما وارد شدى، اما به نزد ما نیامدى و رفتى و با دوستان بدکار اهوازى خویش به مى خوارگى پرداختى، تا آن جریان رخ داد؟» سید پوزش طلبید و ابوبجیر به جایزه اى بزرگ براى وى دستور داد و سید مدتى نزد او ماند.

Sources

عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 2 صفحه 370، جلد 4 صحفه 118

ابوالفرج اصفهانی- الاغانى- جلد 7 صفحه 271 - 273، 283- 286، 291

ابن ابی الحدید- شرح نهج البلاغة- جلد 4 صفحه 95 خطبة 56

احمدبن محمد میدانی- مجمع الأمثال- جلد 2 صفحه 132 رقم 1871

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information