سریه بشیر بن سعد به جناب
English 5263 Views |این سریه پس از جنگ غالب بن عبدالله با بنى عبدبن ثعلبه رخ داد لذا ما ابتدا به نقل سریه غالب ابن عبدالله و سپس به نقل سریه بشیر ابن سعد می پردازیم انشاء الله.
سریه غالب بن عبدالله با بنى عبد بن ثعلبه در منطقه میفعه (رمضان سال هفتم):
میفعه، نام ناحیه اى در نجد است که بعد از منطقه بطن نخل قرار هنگامی که پیامبر (ص) مدتى در مدینه اقامت نمود. یسار غلام پیامبر (ص) گفت: اى رسول خدا، من مى دانم که بنى عبد بن ثعلبه در فکر حمله و شبیخون هستند، گروهى را همراه من به سوى ایشان گسیل فرماى. پیامبر (ص) غالب بن عبدالله را با یکصد و سى نفر همراه یسار اعزام فرمود.
یسار با همراهان خود حرکت کرد و آنها را از کوره راه ها مى برد. بین راه غذاى ایشان تمام شد و به زحمت افتادند، چنانکه خرماها را یکى یکى تقسیم مى کردند. اندک اندک مسلمانان نسبت به یسار سوء ظنى پیدا کردند و پنداشتند که در اسلام خود منافق است. یک شب به جایى رسیدند که سیل آنجا را کنده و زمین را حفر کرده بود. همین که یسار آن را دید تکبیر گفت و چنین اظهار کرد که به پیروزى رسیده اند، و دستور داد از همان مسیل حرکت کنند تا به هدف برسند. مسلمانان ساعتى در کمال سکوت و آرامش در مسیل حرکت کردند و اگر صحبتى هم مى کردند در کمال آهستگى بود تا اینکه به بیشه اى رسیدند. یسار به یاران خود گفت: اگر در اینجا مردى با صداى بلند فریاد بکشد دشمن خواهد شنید، حالا تصمیم خود را بگیرید! غالب گفت: اى یسار بیا من و تو با هم برویم و یاران خود را در همین حال بگذاریم که کمین بگیرند. یسار پذیرفت و آنها تا آنجا پیش رفتند که دشمن در دید ایشان قرار گرفت و صداى مردم، چوپانها و دامها را مى شنیدند. پس به سرعت نزد یاران خود برگشته و همه با هم به راه افتادند تا نزدیک قبیله رسیدند. غالب بن عبدالله که امیر ایشان بود، مسلمانان را نصیحت فرمود و ایشان را به جهاد ترغیب کرد، و آنها را از اینکه دشمن را تا راه دور تعقیب کنند منع کرد و آنان را دو به دو همراه کرد، و گفت: چون من تکبیر گفتم شما هم تکبیر بگویید! غالب تکبیر گفت و دیگران هم تکبیر گفتند و خود را میان دشمن زدند و شتران و بزها و گوسفندان را به غنیمت گرفتند، و به هر کس از دشمن که برخوردند او را کشتند، و در آن شب کنار آبى با دشمن برخوردند که نامش میفعه بود. نبرد خاتمه یافت و مسلمانان شتران را راندند و آهنگ مدینه کردند.
سریه بشیر ابن سعد به جناب غطفان
سبب ارسال این سریه: شعبان یا رمضان سال هفتم هجری بود که مردى از قبیله اشجع به نام حسیل بن نویره راهنماى رسول خدا (ص) در راه خیبر به مدینه آمد. پیامبر (ص) از او پرسیدند: از کجا مى آیى؟ گفت: از ناحیه جناب، جناب، نام سرزمینى از قبیله غطفان است، برخى هم آن را از زمینهاى قبیله خزاره دانسته اند. پیامبر (ص) فرمودند: چه خبر بود؟ گفت: گروهى از قبیله غطفان در جناب جمع شده بودند، عیینه بن حصن هم کسى پیش آنها فرستاده و پیام داده بود که یا شما پیش ما بیایید یا ما پیش شما مى آییم. غطفانیها گفتند شما پیش ما بیایید تا همگى به محمد حمله کنیم، و به هر حال آنها قصد حمله به شما یا اطراف مدینه را دارند. پیامبر (ص) ابوبکر و عمر را فرا خواندند و موضوع را به آن دو خبر دادند. هر دو گفتند، بشیر بن سعد را به این کار مأمور فرمایید. پیامبر (ص) بشیر را خواستند و براى او پرچمى بستند و سیصد مرد همراه فرستادند، و مقرر فرمودند تا شبها را حرکت و روزها کمین کنند. حسیل بن نویره هم به عنوان راهنما همراه ایشان بود. مسلمانان حرکت کردند. شبها راه مى رفتند و روزها کمین مى کردند تا در منطقه خیبر در سلاح فرود آمدند و از آنجا حرکت کردند تا نزدیک دشمن رسیدند. راهنما گفت: فاصله میان شما و دشمن به اندازه دو سوم یا نصف روز راه است، اگر دوست داشته باشید شما کمین کنید و من به عنوان پیشاهنگ بیرون مى روم و براى شما خبر مى آورم، اگر هم دوست داشته باشید همگى با هم مى رویم. گفتند تو را پیشاپیش مى فرستیم، و او رفت. ساعتى بعد وقتی بازگشت گفت: نخستین رمه ها و گله هاى ایشان همین جاست، آیا دلتان مى خواهد که بر آنها غارت ببرید؟ در این مورد میان مسلمانان اختلاف نظر وجود افتاد، برخى گفتند اگر حالا بر اینها غارت ببریم مردان جنگى و رمه هاى دیگر از چنگ ما خواهند گریخت. برخى دیگر گفتند اکنون آنچه که در دسترس است غارت مى کنیم و به غنیمت مى گیریم و بعد هم دشمن را تعقیب مى کنیم. سرانجام تصمیم گرفتند حمله کنند پس بر شتران هجوم بردند و مقدار زیادى شتر به چنگ آوردند. چوپانها به سرعت گریختند و خود را به جمع دشمن رساندند و به آنها اطلاع دادند، آنها هم ترسیده، پراکنده شدند و به سرزمینهاى دور دست پناه بردند. بشیر همراه یاران خود حرکت کرد و چون به منطقه دشمن رسید متوجه شد که کسى آنجا نیست، لذا با شترانى که به غنیمت گرفته بودند برگشتند. هنگام مراجعت در منطقه سلاح به یکى از جاسوسان عیینه برخوردند و او را کشتند، و سپس به جمع سپاه عیینه برخوردند. عیینه متوجه ایشان نبود که مسلمانان به آنها تیراندازى و حمله کردند و سپاه عیینه گریخت. یاران پیامبر (ص) آنها را تعقیب کردند و یکى دو نفر را دستگیر کرده و آن دو را به حضور پیامبر (ص) آوردند که هر دو مسلمان شدند و پیامبر (ص) هر دو را آزاد فرمود.
گویند، حارث بن عوف مرى که همپیمان عیینه بود، او را دید در حالى که بر اسب خود سوار بود و با شتاب بسیار مى گریخت. حارث از او خواست توقف کند. و او گفت: نمى توانم بایستم، زیرا دشمن در پى من است، یاران محمد هم اکنون فرا مى رسند. حارث بن عوف به او گفت: آیا هنوز هم وقت آن نرسیده است که به خود آیى؟ مى بینى که محمد همه جا را تصرف کرده است و تو تلاش بیهوده مى کنى. حارث گوید: من از سر راه سواران سپاه محمد خود را کنار کشیدم و کمین کردم، به طورى که اگر آمدند، مرا نبینند. از نیمروز تا شب ایستادم ولى هیچ کس را ندیدم و کسى در تعقیب عیینه نبود و معلوم شد که به شدت ترسیده و همین ترس از تعقیب، او را نگران کرده بود.بعد عیینه را دیدم و گفتم: من تا شب آنجا ایستادم و کسى را ندیدم که در تعقیب تو باشد. گفت: آرى، همین طور است، ولى من از اسیر شدن ترسیدم، و مى دانى که وضع من غیر از این مورد هم پیش محمد چگونه است. حارث گوید: به او گفتم: اى مرد، ما و تو در جنگهاى بنی نضیر، و بنی قریظه و جنگ خندق و بنی قینقاع و خیبر امر روشنى را دیدیم. اینها باشکوت ترین مردم یهود بودند، و مردم همه به شجاعت و سخاوت ایشان اقرار داشتند، آنها حصارهاى استوار و نخلستانهاى فراوانى داشتند که اگر تمام عرب به آنها پناهنده مى شدند از ایشان دفاع مى کردند. چنانکه وقتى حارثة بن اوس در جنگهاى داخلى میان خود و قومش به آنها پناهنده شد، از او دفاع کردند، و در عین حال دیدى که چون محمد به سراغ آنها رفت چگونه این شوکت از میان رفت و چگونه خوار و زبون شدند. عیینه گفت: به خدا قسم همین طور است که مى گویى، ولى نفس من مرا آرام نمى گذارد. حارث گفت: برو و همراه محمد باش. عیینه گفت: مى گویى تابع و فرمان بردار شوم؟! مگر نمى دانى کسانى که به اسلام پیشى گرفته اند، کسانى را که بعدا مى آیند سرزنش مى کنند و مى گویند این ما هستیم که در جنگ بدر و جنگهاى دیگر شرکت کردیم. حارث گفت: در هر صورت اگر ما پیش محمد برویم حتما از یاران برگزیده او خواهیم شد. قریش هم فعلا با او پیمانى دارند و گر نه محمد با آنها هم درخواهد افتاد، هنوز، کار او کاملا استوار نشده است. عیینه گفت: به خدا قسم مى بینم که پیروز خواهد شد. حارث و عیینه وعده گذاشتند که به مدینه هجرت کنند و خدمت پیامبر (ص) بیایند. در این موقع فروة بن هبیره قشیرى که آهنگ عمره داشت، به آن دو برخورد و آنها مشغول قول و قرار گذاشتن بودند و به فروه گفتند که چه خیالى دارند. فروه گفت: بهتر است صبر کنیم و ببینیم قریش در این مدت که پیمان عدم تعرض به یک دیگر دارند چه مى کنند، من خبر آن را براى شما مى آورم. این شد که رسیدن به نزد رسول خدا (ص) را به تأخیر انداختند. فروه حرکت کرد تا به مکه رسید و شروع به پرس و جو کرد و متوجه شد که قریش همچنان نسبت به رسول خدا (ص) دشمنند و هرگز نمى خواهند سر به فرمان او در آورند. فروه به قریش خبر داد که محمد نسبت به یهودیان خیبر چه کرده است، آنگاه به قریش گفت: در عین حال رؤساى قبایل اطراف هم در دشمنى با محمد مثل شمایند. قریش گفتند، به نظر تو که سرور اهل صحرایى، چاره و رأى درست چیست؟ فروه گفت: معتقدم که این مدت پیمانى را که میان شما و اوست بگذرانیم و در این فاصله نظر اعراب صحرا را جلب مى کنیم و همگى با او در مدینه جنگ مى کنیم. فروه چند روزى در مکه ماند و در مجالس قریش شرکت مى کرد.
نوفل بن معاویه دیلى شنید که فروه به مکه آمده است و براى دیدن او از صحرا به مکه آمد.
فروه پیشنهادى را که به قریش کرده بود براى نوفل نقل کرد. نوفل گفت: امیدوارم که نزد شما چیزى باشد، من هم اکنون که از آمدن تو به مکه آگاه شدم، آمدم و خواستم بگویم ما دشمنى نزدیک به خود داریم که نسبت به محمد کاملا خیر خواه هستند و هیچ مسئله اى از کارهاى ما را از او پوشیده نمى دارند. فروه گفت: آنها کیستند؟ نوفل گفت: خزاعه. فروه گفت: زشت باد کار ایشان، امیدوارم دستشان خشک شود! حالا چه باید کرد؟ نوفل گفت: از قریش کمک بخواه و بگو که ما را علیه ایشان یارى کنند. فروه گفت: من این کار را براى شما رو براه مى کنم. سپس رؤساى قریش، صفوان بن امیه، و عبدالله بن ابى ربیعه، و سهیل بن عمرو را دید و گفت: مى دانید چه بلایى بر شما نازل شده است؟ و گفت: شما خوشنود هستید که محمد را از میان بردارید و خوشحالى مى کنید. گفتند: پس چه کار باید انجام دهیم؟ گفت: نوفل بن معاویه را براى جنگ با دشمن او که دشمن شما هم هست یارى دهید. گفتند: در این صورت محمد با سپاهى که ما را یاراى مقابله با آن نیست، با ما جنگ خواهد کرد و بر ما چیره خواهد شد، و ناچار مى شویم که به حکم و فرمان او تسلیم شویم و حال آنکه فعلا ما در زمان صلح و بر دین خود هستیم. فروه، نوفل بن معاویه را دید و گفت: این قوم همتى ندارند و چیزى پیش آنها نیست. فروه در مراجعت با عیینه و حارث دیدار کرد و این خبر را به آنها داد و گفت: مى بینم که قریش نسبت به محمد یقین پیدا خواهند کرد، بد نیست که شما به محمد نزدیک شوید و چاره اى بکنید. آنها دو دل شدند، و براى رفتن پیش رسول خدا یک پا را پیش و یک پا را پس مى گذاشتند. اما سر انجام....
Sources
ابو مایلة العمری- غزوة مؤتة والسرایا والبعوث النبویة الشمالیة
محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی واقدی
سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص)- جلد 19
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites