بررسی نوبینی و نوگرایی در اشعار مولوی (روح)

English 3429 Views |

هنگامی که آب روان، انبوه و با سرعت بیشتر حرکت کند، پوست ها و دیگر اشیای روی آب (شادی ها و اندوه ها، تصورات، اندیشه ها و غیرلک) سریع تر عبور می کند. این که می بینید غم و اندوه در درون عارفان نمی یاید، برای همین است که آب روان حیات درون آنان، هم انبوه است و هم با سرعت بیشتر می گذرد. لذا، نه تنها عوامل اندوه (چنان مولوی می گوید) بلکه حتی عوامل شادی هم با سرعت بیشتری می گذرند و از صحنه درون ناپدید می شوند:
در وجـــود آدمــی جــــان و روان *** مـــی رسد از غـیب چـون آب روان
هـر زمـان از غـیب نـو نـو مـی رسد *** و ز جــهان تـن بــرون شـو مـی رسـد
در روانـی روی آب جـــوی فــکر *** نیست بی خاشاک خوب و زشت ذکر
او روان است و تو گویی واقف است *** او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نـــبودی ســیر آب از خــاک ها *** چیست در وی نو به نـو خـاشـاک ها
هست خـاشاک تو صورت های فکر *** نـو بـه نـو در مـی رسـد اشــکال بـکر
قــشـــرها بــر روی ایــن آب روان *** از شـــمار بـــاغ غـــیبی شـــد دوان
قــشــرها را مـــغـز انــدر آب جـو *** زان که آب از باغ می آید به جو
گـــر نـبـینی رفـــتن آب حـــیات *** بنگر انـدر سیر ایـن جـوی نبات
آب چــون انـــبه تر آیــد درگـذر *** زو کنـد قشــر صور زوتر گـذر
چون به غایت تیز شد این جو روان *** غـــم نـپاید در ضــمیر عــارفان
چون بـه غایـت مـملی بود و شـتاب *** پس نگنجد انـــدرو الا که آب
سخنانی که برای تو عرضه می شوند، درست مورد دقت قرار بده. اگر محتوای آن ها از اعماق دل و جان باشد که مربوط به خدای جان و دل آفرین است، سخن معمولی نبوده و آب حیات می باشد، اگر چه کلمات و جملات آن کهنه باشند؛ این آب حیات درهر لحظه نو به نو می جوشد و موج می زند:
آب حـیوان خـوان مخوان این را سخن *** جـان نـو بـین در تـن حرف کهن
چــون ز ســینه دانــش جــوش کــرد *** نـی شود گـنده نـه دیرینه نه زرد
ور ره نــبعـش بـود بــسته چــه غــم *** کاو همی جوشد زخانه دم به دم
تو ای انسان! چونان مبتلا به استسقاء باش که هرگز از آب سیر نمی شود؛ تو هم به هر واقعیت و حقیقتی که رسیدی، تو را به خدا سوگند می دهم توقف مکن و به راه خود ادامه بده:
هـم چـو مستسفی کز آبش سـیر نیست *** بـر هـر آن چـه یــافتی بــالله مـأیست
از بیان حقایق و واقعیاتی که خداوند بر درون شما جاری می سازد، خودداری مکنید، زیرا کاخ با عظمت علم و معرفت، بدون اشتراک تلاش وکوشش همه انسان ها (چه در گذشته ها و چه در آینده) ساخته نخواهد شد. بنابراین، با به دست آوردن چند معلومات محدود، تأثیر اندیشه ها و تحقیقات آیندگان را که نو به نو به عنوان مصالح آن کاخ با عظمت پا به عرصه وجود خواهند گذاشت، نادیده نگیریم که این نوعی خیانت به علم بشریت است:
هـــین بـگـو تـا نـاطــقه جـو مــی کــند *** تـا بــه قـرنــی بــعـد مـــا آبــی رســد
گـــرچـه هـر قـــرنـی سـخـن نــو آورد *** لــیک گـــفـت ســـالـفـان یـاری کـند
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود *** وا رهد از حـد جهان بی حد و اندازه شود
اگر مانند نخل برومند نمی خواهی میوه های لذیذ و قدرت بخش خود را به نو به نو به مخلوقات ارزانی بدرای، برو کهنه روی کهنه بگذار و به آن کهنه ها و پوسیده ها و گندیده ها دلخوش باش، اما فراموش مکن که خریدار این کالای پوسیده و فرسوده تو، دیده و روان روشن بین نیستند، بلکه مردم راکد و جامدند که هیچ گونه بینایی برای دیدن جهان های تازه به تازه نداشته و خود در حالت جنینی زندگی می کنند:
ور نــباشی نــخل وار ایــثار کــن *** کــهنه بــر کــهنه نـــه و انـــبار کن
آن که دیـد او خـریـدار تو نیست *** صید حق است او گـرفـتار تو نیست
هــین در این بــازار گرم بـی نظیر *** کهــنه را بگـــذار و ملک نــو بگیر
آیندگان کاروان در کاروان، صبحگاهان و شامگاهان، نو به نو از راه می رسند و فرا رسیدن هنگام حرکت ساکنان این منزلگه عاریتی را اعلام می دارند که برخیزید و منزلگاه خود را به ما واگذارید و خود راهی ابدیت شوید:
کاروان در کـاروان زیـن بـادیه *** می رسد هر دم مساء و غادیه
آیـد و گـیرد وثــاق مـا گـرو *** که رسیدم نوبت ماشد تو رو
از مختصات کمال بشری که بدون نیاز به ابزار نمودهای لفظی و رفتاری به وسیله اشعه پنهانی درون خود، رازهای اصیل را نو به نو با انسان ها در میان بیاورد:
بــا تــو بـی لب این زمان من نـو بـه نـو *** رازهـای کـهنه گـویم مــی شنو
چسم باز کنید و دقت کنید که از نمایش انواع سکون ها فریب مخورید. یقین داشته باشید که در هرحال که هستید (خواه بروید، خواه بنشینید یا بخوابید، هشیار باشید یا غافل، بدانید یا ندانید) ما در حرکتیم و می رویم، ما قصد منزلگه تازه ای را داریم. گمان مبرید که هر تلاش و جنبش و حرکتی، می تواند قانون هستی باشد. آن چه که قانون اصلی است، حرکت به آینده است که محصول قانونی گذشته ها است.
نــیــک بــنگر مــا نــشــســته مــی رویــم *** مــی نــبــینی قــاصــد جــای نــویم
پـس مـــســافـــر آن بـــود ای ره پـــرست *** که مـــسیر و روش در مــستقـبل است
آیــیـنه ای خــوش بـزدایــم جهت مـنظر من *** وای ازین خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من *** ساقی مستقبل من کـو قــدح احـمر من
سرگذشت خود را در نظر بگیر، خواهی دید به هر فعلیت و کمالی که گام گذشته ای، پس از عبور و از دست دادن حالات قبلی بوده است، حالاتی که به مثابه پله هایی برای بالا رفتن به کمالات و عظمت های وجودی خود بوده است:
تـو از آن روزی که در هـست آمدی *** آتشی یا خاک یا بادی بدی
گـر بـدان حـالت تـو را بــودی بـقا *** کی رسید مر تو را این ارتقاء
از مــــبدل هســـتی اول نـــمانــد *** هستی دیگر به جای او نشاند
متوجه باشید که اگر حس نوگرایی شما به افراط بکشد و گمان کنید که نباید هرگز برای تثبیت واقعیات درنگ کنید و همواره در حال پریدن به جلو باشید، حقایق را از دست خواهید داد که بدون آن ها، به واقعیات عالی تر امکان پذیر نیست:
صـــبر کن در مـوزه دوزی و بــسوز *** ور شـدی بی صـبر مانی پاره دوز
کـهنه دوزان گر بـدیشان صبر و حلم *** جمله نو دوزان شدندی هم به علم
رشد روحی، عاشقانه می خواهد که آدمی با کهنه ها به سخن گفتن بپردازند و اصیل ترین و نوترین حقایق را در آن کهنه ها ببیند:
آی از این مهــرها بــر چــارقی *** چیست آخر هــم چو بربت عــاشقی
هم چو مجنون بر رخ لیلای خویش *** کرده ای تــو چارقـی را دین و کـیش
بــا دو کــهنــه مــهــرجـان آمیخته *** هــر دو را در حـــجــره ای آویـخــته
چـند گــویی با دو کـهنه نـو سـخن *** در جـــمادی مــی دمــی ســر کــهن
هیچ نقش و اندیشه و دریافت درونی نمی تواند از اثبات ابدی برخوردار باشد، مگر این که از دل آدمی برآید، زیرا فقط این دل است که صورت ها و حقایق ابدی، بدون پرده بر آن می درخشد و دل آن ها را در می یابد:
عکس هـر نـقشی نـتابد تـا ابد *** جز ز دل هم عدد هم بی عدد
تـا ابد نـو نـو صور کـاید بر او *** می نـماید بی حـجابی اندر او
بیایید پند مرا بشنوید. اگر این پند را بپذیرید، گذشت روزگار، عمر شما را فرسوده نخواهد کرد، ورود غم ها و شادی ها وتخیلات و توهمات بی اساس و دل بستن به آن چیزها که رو به فنا و زوالند، شما را پژمرده و فرتوت نخواهند نمود.
اینک:
پنــد من بشنو که تن بند قـــویست *** کــهنه بیرون کن گرت میل نــویست
چگونه می توانی توقع دیدن و شهود اسرار را داشته باشی، در صورتی که آلودگی ها و کثافت ها در دلت هم انباشته شده و هیچ روشنایی در دل نمانده است:
بــر دلـت زنـگار بـر زنـگـار ها *** جمع شد تا کور شد ز اسرارها
گـر زنـد آن دود بـردیگ نـوی *** آن اثر بنـــماید ار باشد جـوی
زان که هرچیزی به ضد پیدا شود *** بـرسپیدی آن سیـه رسـوا شود
هنگامی که اندوه ها بر درون شما تاختن می آورند، خود را مبازید، زیرا درک نو می گوید: مصالحی با اهمیت وجود دارد که ورود اندوه را به درون آدمی ضروری می سازد. ازآن جمله، ممکن است مقدمه ای برای شادی های عالی تر باشد و ممکن است برای وادار کردن انسان به گوشه گیری باشد که از بلاها و ناگواری ها مصونش بدارد:
هر زمان گوید به گـوشم بـخت نو *** گر تو را غـمگین کنم غـمگین مشو
من تو را گریان و غمگین زان کنم *** تـاکـت از چـشم بـدان پــنــهان کـنم
این دام های توهمات و فرهنگ های تحمیلی و پوسیده را متلاشی و نابود کن تا درهای واقعیاتی نو و عالی تر به روی تو باز شوند. این حقیقت را نیز بدان، تا اسیر آن توهمات و تخیلات و دام فرهنگ های رسوبی و تحمیلی هستی، محال است دردهایی از کاخ های حقایق نوتر و عالی تر به روی تو باز شوند:
دام را بــدران بــسوزان دانــه را *** بــاز کن دردهای ایــن نـو خـانـه را
به هوش باشید که اگر سینه خود را صاف و معطر و پاک نگاه بدارید، هر زمان اندیشه ای نو مانند مهمان عزیز با کوله پشتی پر از سوغاتی وارد مهمان سرای سینه شما خواهد شد و آن تحفه ها را که ممکن است عوامل ترقیات و تکامل های همه جانبه شما باشد، به شما تقدیم خواهد کرد. پس به استقبال این مهمان عزیز برویم و مقدمش را گرامی بداریم، و پیش از آن که مهمانسرای سینه ما را ترک کند، بهره ها از آن بگیریم:
هر زمان فـکری چو مـهمان عـزیز *** آیـد انـدر ســـینه چـون جـان عزیز
فکر رای جان به جای شخص دان *** زان که شخص از فکر دارد قهر هان
از آن بیمناک مباشید که امواج غم از درون شما سر بکشند و شادی های شما را از بین ببرند، زیرا خود آن امواج کارساز، شادی های نو و عالی تر می باشد. در حقیقت، سیل غم برای پاک کردن خانه درون شماست که جای برای شادی ها باز کند:
فکر غم گر راه شادی می زند *** کار سازی های شادی می کند
خانه می روید به تندی او زغیر *** تا درآیـد شادی تو ز اصل خـیر
می افـشاند بـرگ زرد از شـاخ دل *** تـا بـرویـد بـرگ ســبز مـتصل
مــی کـند ازبــــیخ سـرو کـهنه را *** تــا خـرامد سـرو نـو ازمـاوراء
هم چو شاخ ازبرگ و ازمیوه کهن *** گرد خالی تـا رسید از امر کن
اگر امتیازات و لذاید بهشتی هم کهنه شوند، جاذبیت خود را از دست می دهند. اگر زمانی از شکوفایی شقایق زیبا بگذرد، به تماشای برگ های خزان دیده ای که قانون تحول را برای تو تفهیم می کند، بپرداز:
گر بـــود فــردوس و انهـــار بهشت *** چون فسرده یک صفت شد گشت زشت
در خــزان و بــاد خـوف حـق گریز *** آن شــــقـایق هـای پــــاریــن را بـــریز
کاین شقایق مـنع نـو اشکوفه هاست *** کــــه درخـــت دل بــرای آن نـمـاسـت
پشتیبان اصلی جان های رشد یافته، انسان هایی هستند که ارواح آنان در حرکت تصاعدی نو به نو و استمراری قرار گرفته است.

Sources

محمدتقی جعفری- علل و عوامل جذابیت سخنان مولوی- صفحه 60-65

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information