داستان زنده کردن کبوتر مرده به دست ولی خدا
English 6372 Views | علامه تهرانی میگوید: حقیر خودم این داستان را از مرحوم آیة الحق و سند العلم آیت الله حاج میرزا محمدجواد انصاری همدانی رضوان الله علیه شنیدم که میفرمود: یکی از بزرگان همدان که با ما سابقه دوستی و آشنائی خیلی قدیمی داشت برای ما نقل کرد که: من برای کشف حقیقت و فتح باب معنویات، متجاوز از بیست سال در خانقاه ها تردد و رفت و آمد کرده بودم، و در نزد أقطاب و دراویش رفته و دستوراتی گرفته بودم. ولی هیچ نتیجه ای حاصل نشد، و هیچ روزنه ای از کمال و معارف پیدا نشده و هیچ بابی مفتوح نگشت بطوریکه دچار یأس و سرگردانی شدم و چنین پنداشتم که اصلا خبری نیست، حتی آنچه از ائمه (ع) نقل شده است شاید گزاف گوئی باشد. شاید مطالب جزئی از پیامبران و امامان نقل شده و سپس در اثر مرور زمان در بین مریدان و تابعان آنها بزرگ شده و ورم کرده است، و بالنتیجه حالا مردم برای آنان معجزات و کرامات و خارق عادات ذکر می کنند.
گفت: مشرف شده بودم به اعتاب عالیات، زیارت کربلا را نمودم، به نجف اشرف مشرف شدم و زیارت کردم، و یکروز به کوفه آمدم و در مسجد کوفه اعمالی که وارد شده است را انجام دادم؛ و قریب یک ساعت به غروب مانده بود که از مسجد کوفه بیرون آمدم و در جلوی مسجد منتظر ریل بودم که سوار شوم و مرا به نجف بیاورد. در آن زمان بین نجف و کوفه که دو فرسخ است، واگن اسبی کار میکرد و آنرا ریل می گفتند. هر چه منتظر شدم نیامد. و در این حال دیدم مردی از طرف بالا به سمت من می آید و او هم به سمت نجف میرفت. او یک مرد عادی بود، کوله پشتی هم داشت. سلام کرد و گفت: چرا اینجا ایستاده ای؟ گفتم: منتظر واگن هستم، میخواهم به نجف بروم! گفت: بیا حالا با هم یواش یواش میرویم تا ببینیم چه میشود! با هم صحبت می کنیم و میرویم تا ببینیم چه میشود! با او به صحبت پرداخته و به راه افتادیم. در بین راه بدون مقدمه به من گفت: آقاجان! این سخنها که تو میگوئی که هیچ خبری نیست، کرامات و معجزه اصلیت ندارد، این حرف ها درست نیست! من گفتم: چشم و گوش من از این حرف ها پر شده، از بس که شنیدم و اثری ندیدم؛ این حرف ها را دیگر با من نزن؛ من به این امور بی اعتقاد شده ام! چیزی نگفت. کمی که راه آمدیم دوباره شروع کرد به سخن گفتن؛ گفت: بعضی از مطالب را باید انسان توجه داشته باشد. این عالم دارای ملکوت است، دارای روح است؛ مگر خودت دارای روح نیستی؟ چگونه هم اکنون بدنت راه میرود، این به اراده تو و به اراده روح تست؛ این عالم هم روح دارد، روح کلی دارد. روح کلی عالم امام است؛ از دست امام همه چیز بر می آید. افرادی که آمدند و دکان داری نموده و مردم را به باطل خوانده اند، دلیل نمی شود که اصلا در عالم خبری نیست؛ و بدین جهت نباید انسان دست از کار خود بردارد و از مسلمات منحرف شود!
من گفتم: من از این حرف ها زیاد شنیده ام، گوشم سنگین شده، خسته ام؛ حالا قدری در موضوعات دیگر با هم سخن گوئیم! شما چکار دارید به این کارها؟! گفت: نمی شود، جانم نمی شود! گفتم: من بیست سال تمام در خانقاه ها بوده ام، با مراشد و اقطاب برخورد کرده ام؛ هیچ دستگیر من نشده است! گفت: این دلیل نمی شود که امام هم چیزی ندارد. چه چیز اگر ببینی باور میکنی ؟! در اینحال ما رسیده بودیم به خندق کوفه -سابقا بین کوفه و نجف خندقی حفر کرده بودند که هم اکنون آثار آن معلوم است- گفتم: اگر کسی یک مرده زنده کند من حرف او را قبول دارم؛ و هر چه از امام و پیغمبر و از معجزات و کرامات آنها بگوید قبول دارم. ایستاد و گفت: آنجا چیست؟ من نگاه کردم دیدم یک کبوتر خشک شده در خندق افتاده است. گفت: برو بردار و بیاور! من رفتم و آن کبوتر مرده خشک شده را آوردم. گفت: درست ببین مرده است ؟! گفتم: مرده و خشک شده و مقداری از پرهایش هم کنده شده است. گفت: اگر این را زنده کنم باور میکنی ؟! گفتم: نه تنها این را باور میکنم؛ از این پس تمام گفتار تو را باور دارم، و تمام معجزات و کرامات امامان را باور دارم.
کبوتر را به روی دست گرفت، و اندک توجهی کرد و دعائی خواند و سپس به کبوتر گفت: به إذن خدا بپر؛ این را گفت و کبوتر به پرواز در آمد و رفت. من در عالمی از بهت و حیرت فرو رفتم. گفت: بیا! دیدی؟ باور کردی؟ حرکت کردیم به طرف نجف ولی من حالم عادی نبود و حال دیگری بود سراسر تعجب و حیرت. گفت: آقاجان من! این کار را دیدی که به اذن خدا من کردم؛ این کار بچه مکتبی هاست! عبارت خود اوست: این کار بچه مکتبی هاست. چه میگوئی من اگر چیزی نبینم قبول نمی کنم! مگر امام و پیغمبر آمده اند که هر روز برای من و تو سفره ای پهن کنند و از این کرامات به حلقوم مردم فرو کنند؟ آنها همه گونه قدرت دارند، و به إذن خدا هر وقت حکمت اقتضا کند انجام میدهند؛ و بدون اذن خدا محال است از آنان کاری سر زند. این کار بچه مکتبی هاست و تا سر منزل مقصود بسی راه است. با هم مرتبا سخن می گفتیم و من از او سؤالاتی کردم که به همه آنها پاسخ داد؛ تا رسیدیم به نزدیک نجف اشرف.
سابقا که از کوفه به نجف می آمدند اول قبرستان معروف وادی السلام بود، بعد وارد نجف میشدند. چون به وادی السلام رسیدیم خواست خداحافظی کند و برود، من گفتم: بعد از بیست سال زحمت و رنج امروز به نتیجه رسیدم، من دست از شما برنمیدارم! تو می خواهی بگذاری و بروی! من از این به بعد با شما ملازم هستم. گفت: فردا اول طلوع آفتاب همین جا بیا، با همدیگر ملاقات می کنیم! شب تا به صبح من از شوق دیدار او به خواب نرفتم و هر ساعت بلکه هر دقیقه اشتیاق بالا میرفت، که فردا صبح برای دیدار او بروم. اول طلوع صبح در وادی السلام حاضر شدم، دیدم جنازه ای را آوردند و چند نفر با او بودند، و همینکه خواستند دفن کنند معلوم شد جنازه همان مرد است. اینها داستان سرائی نیست، و از لابلای کتب عتیقه و قدیمه نیامده است؛ مال این زمان است، راوی آن سلمان زمان مرحوم انصاری (ره) و از رحلت ایشان تا به حال هفده سال گذشته است .
Sources
علامه سید محمد حسینی تهرانی- معادشناسی 4- صفحه 251-255
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites