نقد و بررسی رابطه علوم تجرد اقتصاد

English 2648 Views |

ممكن است طرفداران اصالت بودن اقتصاد مارکسیست ها بگویند این كه ما می‏ گوییم "اقتصاد زیر بناست" مربوط به خصلت روانی بشر نیست كه شما ما را ببرید به‏ ناحیه علم النفس و از آن ناحیه ما را محكوم كنید، ما منكر غرایز گوناگون بشر نیستیم، منكر اصالت فكر بشر هم نیستیم، ولی علت اصالت‏ اقتصاد و تبعیت مسائل دیگر از آن، خصلت خاص اقتصاد و خصلت های خاص‏ آنها می ‏باشد كه مسائل غیر اقتصادی مجردند یعنی وابسته به امور خارجی‏ نیستند، مثلا می‏ نشینیم قانونی را وضع می‏ كنیم، این قانون دیگر به یك‏ امری در خارج بستگی ندارد، مذهب یك امر وجدانی است و به خارج از وجود ما بستگی‏ ندارد، هنر و اخلاق هم همین جور، ولی اقتصاد عیبش این است كه وابسته‏ به ماده و شرایط خارجی است، بستگی دارد به مواد زمین، به اموری كه ما تولید می‏ كنیم، به نیروهایی كه مولدند، از این جهت اقتصاد یك امر خارج‏ از اختیار بشر است، چون شرایط مادی و خارجی دارد و آن شرایط تغییر می‏ كنند و طبعا خودشان را بر بشر تحمیل می‏ كنند و بشر در مقابل آنها چاره‏ ای‏ ندارد، كما این كه واقعا هم همین طور است، الان ما نمی‏ توانیم خودمان را با شرایط مادی زندگی تطبیق ندهیم، اصلا امكان ندارد.
ممكن است گوینده بگوید: ما منكر اصالت فرهنگ نیستیم، ما منكر این‏ نیستیم كه فرهنگ بشر از یك غریزه ذاتی در بشر سرچشمه می ‏گیرد كه همان‏ حقیقت جویی باشد، مذهب را هم منكر نیستیم، ولی بالاخره بشر باید میان‏ نیازهایش هماهنگی برقرار كند، نمی ‏تواند نكند. اقتصاد به دلیل این كه به‏ امور خارجی بستگی دارد و خارج از اختیار بشر است و خودش را بر بشر تحمیل می‏ كند، بشر در مقابلش چاره‏ ای ندارد، نمی‏ تواند آن را با مذهب و اخلاق و غیره تطبیق بدهد، ولی اینها امور مجردی هستند در اختیار خودش، اگر قانون است فورا عوضش می‏ كند، اگر مذهب است، فورا شكلش را تغییر می ‏دهد و به شكل دیگری در می‏ آورد، و اگر فكر است باز بستگی به خودش‏ دارد، وضعش را تغییر می ‏دهد، علت اصالت اقتصاد و فرعیت آنها، خصلت های روانی بشر نیست، علتش این جهت است.
بشر در شرایط خاص‏ اقتصادی قرار می‏ گیرد، ولی نیازش به فرهنگ به جای خود هست، می ‏بیند نمی ‏تواند آن را تابع فرهنگ كند، فرهنگ را تابع آن می‏ كند، چون فرهنگ‏ مجرد و بی ریشه است، یعنی ریشه‏ ای خارج از وجود خودش ندارد، ولی اقتصاد ریشه ‏ای خارج از وجود خودش‏ دارد می‏ بیند به مذهب نیاز دارد و مذهب را نمی ‏تواند رها كند، ولی‏ می‏ بیند اقتصاد را كه نمی ‏تواند با مذهب تطبیق بدهد، مذهب را با اقتصاد تطبیق می ‏دهد می ‏بیند به هنر هم نیاز دارد، ولی اقتصاد را كه نمی ‏تواند با هنر تطبیق بدهد، هنر را با اقتصاد تطبیق می‏ دهد ریشه اصالت اقتصاد و عدم‏ اصالت این امور، وابسته بودن اقتصاد به مواد خارجی و وابسته نبودن‏ اینها به این مواد است.
این البته نظریه ‏ای است، ولی این را هم نمی‏ شود قبول كرد، چون درست‏ است كه آن امور دیگر ریشه ‏ای در ماده خارجی ندارند ولی آنچنان هم بی ریشه‏ نیستند كه در اختیار بشر باشند و هر جور دلش بخواهد تغییر می ‏دهد. مثلا اخلاق بگوید: من به اخلاق نیاز دارم، تا امروز اخلاق متناسب با شرایط اقتصادی، این جور بود كه وجدان اخلاقی حكم می‏ كرد "راستی خوب است"، حالا كه با اقتصاد امروز نمی‏ شود اخلاق این باشد، خودمان را با وضع جدید تطبیق می‏ دهیم، وجدان ما یك مرتبه تغییر می‏ كند، می‏ گوید از امروز دیگر بنا را گذاشتیم بر این كه "دروغ خوب است" نه، اخلاق این چنین هم مجرد و بی ریشه نیست كه آدم بگوید حالا كه نمی‏ شود آن را با اخلاق تطبیق كرد، پس‏ اخلاق را تغییر می ‏دهیم، یعنی به همین سهولت كه لباسی را در می‏ آوریم و لباس دیگری می ‏پوشیم، فورا وجدان اخلاقیمان را عوض كنیم تا امروز می‏ گفتیم عدالت خوب است، ظلم بد است، باید با ظلم مبارزه كرد، باید از عدالت حمایت كرد، حالا می ‏بینیم اوضاع جور دیگری اقتضا می‏ كند، فورا این وجدان را دور می‏ اندازیم، یك وجدان دیگر می‏ آوریم و می‏ گوییم ظلم خوب‏ است، زور خوب است، ضعف بد است، ما بالاخره به یك وجدانی‏ نیاز داریم، این وجدان را رها می ‏كنیم، یك وجدان دیگر می‏ گیریم یا تا امروز وجدان مذهبی این طور خوب بود، حالا كه می ‏بینیم نمی ‏شود، فورا این‏ وجدان مذهبی را كنار می‏ گذاریم، یك وجدان دیگر به خودمان می ‏دهیم، و همین طور اصول فكری.

تأثیر متقابل غرایز انسان در یکدیگر
مسائل این طور هم بی ریشه نیستند هیچكدام اینها این جور نیست حق این‏ است كه همه اینها غرایزی اصیل در بشر هستند و بشر گاهی به حكم نیازهای‏ اقتصادی خودش، تغییراتی در سایر نیازها می‏ دهد و گاهی به حكم سایر غرایزش، روی این غریزه‏اش حكم می‏ كند، یعنی همه اینها در یكدیگر تاثیر متقابل دارند و گاهی یكی بر دیگری حكومت می‏ كند معنای حكومت كردن، نه‏ این است كه آن را به كلی از ریشه دگرگون می‏ كند، بلكه معنای آن این است‏ كه حكم او را ساقط می‏ كند، یعنی او را در حد بالقوه نگه می‏ دارد، مثلا وجدان مذهبی انسان یك چیز را حكم می‏ كند و نیاز اقتصادی‏ اش چیز دیگری را، در اینجا ممكن است كه دنبال معاشش برود، نه این كه وجدان مذهبی ‏اش‏ فورا تغییر می‏ كند! نه، این را در حد بالقوه می‏ گذارد، این را مغفول عنه‏ می‏ گذارد، یعنی پا می‏ گذارد روی وجدان مذهبی یا اخلاقی یا علمی خودش عكسش‏ هم در دنیا مشاهده شده است، یعنی انسان به خاطر اخلاق، مذهب، علم، بر وضع اقتصادی خودش حكومت می‏ كند، به خاطر اخلاق، نظام اقتصادی خودش‏ را تغییر می‏ دهد، اخلاقش بر اقتصادش حكومت می‏ كند، مذهبش بر اقتصادش حكومت می‏ كند.

Sources

مرتضی مطهری- اسلام و نیازهای زمان 2- صفحه 137-134

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information