هوشیاری سیاسی آیة الله سید ابوالحسن اصفهانی
English 7809 Views |مرحوم حاج مهدی بهبهانی که از تجار و محترمین عراق و سوریه بود و آثار خیری در حرم مقدس نجف اشرف و زینبیه دمشق داشت و مورد احترام علما و مراجع بود، از طرف «نوری سعید» نخست وزیر آن روز عراق به محضر مبارک حضرت آیة الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی شرفیاب گردید و گفت: سفیر کبیر انگلستان قصد شرفیابی به خدمت شما دارد. آیة الله اصفهانی فرمودند: مرا با سفیر کبیر انگلستان چه کار؟ مرحوم حاج مهدی بهبهانی عرض کرد: آقا، نمی شود، عواقب و خیم دارد، لطفا اجازه بفرمایید محضر شما بیایند. آیة الله اصفهانی (برای حفظ صلاح مسلمین) اجازه داد، ساعت معینی بنا شد نوری سعید (نخست وزیر عراق) همراه سفیر کبیر انگلستان خدمت آیة الله اصفهانی، خصوصی مشرف شوند. آقای اصفهانی فرمود: اجازه می دهم در صورتی که مانند سایر مردم، عمومی و علنی به اینجا بیایند، آنها قبول کردند. مرحوم آیة الله اصفهانی، علما و بزرگان را به منزل دعوت کرد و در آن ساعت معین، نخست وزیر عراق و سفیر انگلستان خدمت آیة الله اصفهانی در یک مجلس علنی و عمومی شرفیاب شدند. سفیر انگلستان در کنار آقا نشست و پس از تعارفات معمولی و احوالپرسی عرض کرد: «دولت انگلستان نذر کرده که اگر در این جنگ (جهانی دوم) بر متحدین و آلمانی ها پیروز گردد یکصد هزار دینار (معادل دو میلیون تومان آن روز) به خدمت شما تقدیم کنند تا در هر راهی که صلاح بدانید مصرف نمایید.» آیة الله اصفهانی فکری کرد و سپس فرمود: مانعی ندارد (علما و بزرگان مجلس همه خیره شده بودند و سخت متحیر که ببینند آقا در این نیرنگ و دام بزرگ چگونه روسفید بیرون می آید). سفیر کبیر انگلستان، چکی معادل صد هزار از کیف خود بیرون آورد و به آیة الله اصفهانی داد، آقا آن را گرفت و زیر تشک گذارد. (روشن بود که از این عمل آقا همه حاضران و علما ناراحت شدند و قیافه ها در هم فرو رفت). ولی ناگهان لحظه ای بعد دیدند، آقا به سفیر فرمودند: «در این جنگ، بسیاری از افراد (و مسلمین هند و..) آواره شدند و خسارت زیاد به آنها وارد شده، یک چک صد هزار دیناری از جیب بغل خود در آورد و ضمیمه چک سفیر کرد و به او داد و فرمود: این وجه ناقابل است از طرف من به نمایندگی از مسلمین به دولت مطبوع خود بگویید این وجه را بین خسارت دیدگان تقسیم کنند و از کمی وجه معذرت می خواهم.» سفیر کبیر انگلستان وجه را گرفت و با کمال شرمندگی از جا برخاست و دست آقا را بوسید و بیرون رفت و به نوری سعید (نخست وزیر عراق) گفت: ما خواستیم با این کار قلب رئیس شیعیان را به خود متوجه کنیم و شیعیان را استعمار کرده و بخریم، ولی پیشوای شما ما را خرید و پرچم اسلام را بر بالای کاخ بریتانا به اهتزار درآورد.
Sources
محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از 564 تا 565
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites