براى انسان به عنوان یک موجود آگاه که فعالیتهایش از آگاهى نشأت مى گیرد یک سلسله مسائل بنیادى مطرح است که تغافل و شانه خالى کردن از تلاش براى یافتن پاسخهاى صحیح آنها او را از مرز انسانیت خارج کرده به چارپایان ملحق مى سازد و باقى ماندن در حال شک و دودلى علاوه بر اینکه وجدان حقیقت جویش را خرسند نمى کند و نگرانى از مسئولیت محتمل را رفع نمى نماید وى را موجودى ایستا و بى تحرک و احیانا خطرناک به بار مى آورد چنانکه راه حلهاى غلط و انحرافى مانند مادیگرى و پوچ انگارى نیز نمى توانند آرامش روانى و خوشبختى اجتماعى را فراهم کنند و ریشه اى ترین عامل مفاسد فردى و اجتماعى را باید در کژبینى ها و کژاندیشى ها جستجو کرد. این پرسش در بارۀ شناخت هسته مرکزى مسائل شناخت شناسى را تشکیل مى دهد و تا مسائل این بخش حل نشود نوبت به بررسى مسائل هستى شناسى و دیگر علوم فلسفى نمى رسد، زیرا تا هنگامى که ارزش شناخت عقلانى ثابت نشده ادعاى ارائه راه حل واقعى براى چنین مسائلى بیهوده و ناپذیرفتنى است و همواره چنین سؤالى وجود خواهد داشت که از کجا عقل این مسئله را درست حل کرده باشد.
گرچه شناخت شناسى (= اپیستمولوژى) به عنوان شاخه اى از علوم فلسفى سابقه زیادى در تاریخ علوم ندارد ولى مى توان گفت که مسئله ارزش شناخت که محور اصلى مسائل آن را تشکیل مى دهد از قدیمترین دورانهاى فلسفه کمابیش مطرح بوده است و شاید نخستین عاملى که موجب توجه اندیشمندان به این مسئله شده کشف خطاهاى حواس و نارسایى این ابزار شناخت براى نمایش دادن واقعیتهاى خارجى بوده است و همین امر موجب شد که الئائیان بهاى بیشترى به ادراکات عقلى بدهند و ادراکات حسى را قابل اعتماد ندانند. از سوى دیگر اختلافات دانشمندان در مسائل عقلى و استدلالات متناقضى که هر گروهى براى اثبات و تایید افکار و آراء خودشان مى کردند به سوفیستها مجال داد که ارزش ادراکات عقلى را انکار کنند و به قدرى در این زمینه زیاده روى کردند که اساسا واقعیت خارجى را مورد شک و انکار قرار دادند.
از این پس مسئله شناخت به صورت جدى ترى مطرح شد تا اینکه ارسطو اصول منطقى را به عنوان ضوابطى براى درست اندیشیدن و سنجش استدلالها تدوین کرد که هنوز هم بعد از گذشت بیست و چند قرن مورد استفاده مى باشد و حتى مارکسیستها پس از سالها مبارزه با آن سرانجام آن را به عنوان بخشى از منطق مورد نیاز بشر پذیرفته اند. بعد از دوران شکوفایى فلسفه یونان نوساناتى در ارزشگزارى به ادراکات حسى و عقلى پدید آمد و دو مرتبه دیگر بحران شک گرایى در اروپا رخ داد و بعد از عهد رنسانس و پیشرفت علوم تجربى تدریجا حس گرایى رواج بیشترى یافت. چنانکه اکنون هم گرایش غالب همین است هر چند در میان عقل گرایان هم گهگاه چهره هاى برجسته اى رخ نموده اند.
شناخت شناسى اروپا
تقریبا نخستین پژوهشهاى سیستماتیک درباره شناخت شناسى در قاره اروپا به وسیله لایب نیتس و در انگلستان به وسیله جان لاک انجام یافت و بدین ترتیب شاخه مستقلى از علوم فلسفى رسما شکل گرفت پژوهشهاى لاک به وسیله اخلافش بارکلى و هیوم دنبال شد و مکتب تجربه گرایى ایشان شهرت یافت و تدریجا موقعیت عقل گرایان را تضعیف کرد به طورى که کانت فیلسوف معروف آلمانى که در جناح عقل گرایان قرار دارد شدیدا تحت تأثیر افکار هیوم واقع شد. کانت ارزشیابى شناخت و توان عقل را مهمترین وظیفه فلسفه قلمداد کرد ولى ارزش ادراکات عقل نظرى را تنها در محدوده علوم تجربى و ریاضى و در خدمت آنها پذیرفت و نخستین ضربه سهمگین را از میان عقل گرایان بر پیکر متافیزیک وارد ساخت هر چند قبلا هیوم چهره برجسته مکتب تجربه گرایى (= آمپریسم) حمله سختى را آغاز کرده بود و بعدا هم به وسیله پوزیتویستها به صورت جدى ترى دنبال شد بدین ترتیب تأثیر عینى شناخت شناسى در سایر رشته هاى فلسفى و راز انحطاط فلسفه غربى آشکار مى شود.
بر خلاف نوسانات و بحرانهایى که براى فلسفه غربى به ویژه در زمینه شناخت شناسى پیش آمده به طورى که بعد از گذشت بیست و پنج قرن از طول عمر آن هنوز هم نه تنها بر پایگاه محکم و استوارى دست نیافته بلکه مى توان گفت پایه هایش لرزانتر هم شده است بر عکس فلسفه اسلامى همواره از موضع نیرومند و استوارى برخوردار بوده و هیچگاه دستخوش تزلزل و اضطراب و بحران نگردیده است و با اینکه کمابیش گرایشهاى مخالفى در کنار آن به وجود آمده و گهگاه فلاسفه اسلامى را درگیر کرده ولى پیوسته موضع قاطع ایشان مبنى بر اصالت عقل در مسائل متافیزیکى کاملا محفوظ بوده و بدون اینکه از ارج تجارب حسى بکاهند و اهمیت به کار گیرى روش تجربى را در علوم طبیعى انکار کنند بر استفاده از متد تعقلى در حل مسائل فلسفى تأکید داشته اند و برخورد با گرایشهاى مخالف و دست و پنجه نرم کردن با منتقدان و جدل پیشگان نه تنها سستى و ضعفى در ایشان پدید نیاورده بلکه بر نیرو و توانشان افزوده است.
گرایشهایى که کمابیش آهنگ مخالفت با فلسفه را داشته غالبا از دو منبع مایه مى گرفته است یکى از ناحیه کسانى که پاره اى از آراء فلسفى رایج در عصر خودشان را با ظواهر کتاب و سنت ناسازگار مى دیده اند و از بیم آنکه مبادا گسترش این افکار موجب سستى عقاید مذهبى مردم شود با آنها به مخالفت برمى خاسته اند و دیگرى از ناحیه عارف مشربانى که بر اهمیت سیر معنوى تأکید داشته اند و از ترس اینکه مبادا گرایش فلسفى موجب غفلت و عقب ماندگى از سیر قلبى و سلوک عرفانى گردد بهایى به آن نمى داده اند و پاى استدلالیان را چوبین معرفى مى کرده اند.
ولى باید دانست که دین حقى مانند دین مبین اسلام هیچگاه از ناحیه اندیشه هاى فیلسوفان هر چند کاستی ها و کژی هایى هم داشته باشد مورد تهدید قرار نخواهد گرفت بلکه با نضج و رشد یافتن فلسفه و گذشت آن از مراحل خامى و ناپختگى حقایق اسلام به وسیله آن جلوه گرتر و حقانیتش آشکارتر مى شود و فلسفه به صورت خدمتگزار شایسته و جانشین ناپذیرى براى آن درمى آید که از یک سوى معارف والاى آن را تبیین و از سوى دیگر در برابر مکتبهاى انحرافى مهاجم از آن دفاع مى کند چنانکه تا کنون چنین بوده و بعدا به خواست خداى متعال به صورت کاملترى ادامه خواهد یافت.
اما سیر و سلوک معنوى و عرفانى هیچگاه تضادى با فلسفه الهى نداشته بلکه همواره کمکهایى به آن نموده و بهره هایى از آن دریافت داشته است. و در این رابطه باید گفت اینگونه مخالفتها در مجموع براى جلوگیرى از یکسونگرى و افراط و تفریط و براى حفظ مرزهاى هر یک مفید بوده است. با توجه به ثبات و استحکام و تزلزل ناپذیرى موضع عقل در فلسفه اسلامى ضرورتى براى بررسى تفصیلى مسائل شناخت به صورت منظم و سیستماتیک و به عنوان شاخه مستقلى از فلسفه پیش نیامده و تنها به طرح مسائل پراکنده اى پیرامون شناخت در ابواب مختلف منطق و فلسفه اکتفاء شده است مثلا در یک باب به مناسبتى به سخن سوفسطائیان و بطلان آن اشاره شده و در باب دیگرى اقسام علم و احکام آنها بیان گردیده است و حتى مسأله وجود ذهنى که یکى از مواضع مناسب براى طرح مسائل شناخت مى باشد تا زمان ابن سینا هم به صورت یک مسئله مستقل مطرح نبوده و بعدا هم تمام اطراف و جوانب آن مورد بررسى و تحقیق فراگیر و همه جانبه واقع نشده است.
پیش از آنکه به تعریف علم شناخت شناسى بپردازیم لازم است توضیحى پیرامون واژه شناخت بدهیم این واژه که معادل کلمه معرفت در زبان عربى است. کاربردهاى مختلفى دارد و عامترین مفهوم آن مساوى با مطلق علم و آگاهى و اطلاع است و گاهى به ادراکات جزئى اختصاص داده مى شود و زمانى به معناى بازشناسى به کار مى رود چنانکه گاهى هم به معناى علم مطابق با واقع و یقینى استعمال مى گردد در باره معادلهاى خارجى آن نیز بحثهایى از نظر لغت شناسى و ریشه یابى لفظ شده که نیازى به ذکر آنها نیست. اما شناخت به عنوان موضوع علم شناخت شناسى ممکن است به هر یک از معانى یاد شده یا جز آنها در نظر گرفته شود و در واقع تابع قرار داد است ولى نظر به اینکه هدف از بررسى مسائل شناخت اختصاص به نوع خاصى از آن ندارد بهتر این است که همان معناى اعم و مساوى با مطلق علم اراده شود.
مفهوم علم یکى از روشنترین و بدیهى ترین مفاهیم است و نه تنها نیازمند به تعریف نیست که اساسا تعریف آن امکان ندارد زیرا مفهوم واضحترى از آن وجود ندارد که معرف آن واقع شود و عباراتى که به عنوان تعریف علم و معرفت در کتابهاى منطقى یا فلسفى به کار مى رود. تعریف حقیقى نیست و منظور از ذکر آنها یا تعیین مصداق مورد نظر در علم یا در مبحث خاصى است چنانکه منطقیین علم را به حصول صورت چیزى در ذهن تعریف کرده اند و فایده آن تعیین مصداق مورد نظر ایشان یعنى علم حصولى است و یا اشاره به نظریه تعریف کننده درباره بعضى از مسائل هستى شناختى مربوط به آن است چنانکه بعضى از فلاسفه مى گویند علم عبارت است از حضور مجردى نزد مجرد دیگر یا حضور شیئى نزد موجود مجرد تا بدین وسیله نظر خود را درباره تجرد علم و عالم بیان کنند.
اگر قرار باشد توضیحى درباره علم و شناخت داده شود بهتر این است که بگوییم علم عبارت است از حضور خود شى ء یا صورت جزئى یا مفهوم کلى آن نزد موجود مجرد. باید اضافه کنیم که لازمه شناخت این نیست که همیشه شناسنده غیر از شناخته شده باشد بلکه ممکن است در مواردى مانند آگاهى نفس از خودش تعددى بین عالم و معلوم نباشد و در حقیقت در اینگونه موارد وحدت کاملترین مصداق حضور مى باشد. با توضیحى که درباره واژه شناخت داده شد مى توانیم علم شناخت شناسى را به این صورت تعریف کنیم علمى است که درباره شناختهاى انسان و ارزشیابى انواع و تعیین ملاک صحت و خطاى آنها بحث مى کند.