شعر حافظ در نظر صاحب نظران نقطه اوج و قله بلند شعر عرفانی ایران ایزدی مرز می باشد. این عکس مهرویان بستان حق که در قالب اندیشه ی هنری حافظ تجلی می کند، نشان از نظم درونی و آرامش ضمیر سراینده دارد. حافظ شیرین سخنی که از رخ اندیشه بدین زیبایی پرده و نقاب برمی دارد علاوه بر دریافتهای اشراقی بی مانندش، از صنایع ادبی نیز به بهترین شکل ممکن بهره برده که موجب دلنشینی دوچندان کلام وی گردیده. دو خاصیت عجیب در کلام حافظ عبارت است از تنوع و تکرار. تنوع و تکرار؟ آری، دو امر متضاد. تکرار در بعضی سخنانش هست و گویی بیشتر مربوط است به اندیشه های ثابت. بی بقایی عمر، ناپایداری جهان، و ضرورت کامجویی، یک قسمت از این اندیشه هاست. اینکه دنیا تکرار مکررات است و ازین فسانه و افسون هزار دارد یاد، اینکه چون فرجام کار جهان روشن نیست بهتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟ و اینکه چون آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد پس باید حالیا فکر سبویی کرد و باده یی، همه ی اینها اندیشه هایی است که شاعر را به هر جا می رود و به هر چه می اندیشد دنبال می کند و این است راز تکرار در کلام او.
اما شاعر نیز نه تفکرش محدود است نه سیرش. با دقت در همه چیز تأمل می کند، با علاقه همه چیز را درک و بررسی می کند و از هیچ چیز سرسری نمی گذرد. زاهد نیست که فقط به دوزخ و بهشت خویش بیندیشد و به گناه و ثواب. صوفی نیست که همه از وحدت و حلول دم زند و از کشف و شهود. نه شاعر ستایشگر است که فقط بخواهد حس تملق جویی یک ممدوح از خود راضی را ارضا کند نه ندیم بذله گوست که تنها در صدد باشد با شوخی و لطیفه اوقات خالی یک مفتخور بیکاره را پر کند. رندی است که زندگی را چنانکه هست تلقی می کند و می کوشد از تمام زوایا و اسرار آن سر در بیاورد. زندگی را تحقیر نمی کند اما برای خاطر آن نیز حاضر نیست خویشتن خویش را عرضه ی تحقیر سازد. زندگی را نمی پرستد اما برای اندیشه های موهوم هم دلش نمی خواهد آن را تباه کند. تنوع فکر و تنوع بیانش از این جاست. جوش و طپش زندگی همه جا برایش محسوس است. در هر ذره ای این شوق و حرکت را حس می کند، در انسان، در گیاه و حتی سنگ. بینش عرفانی همه چیز را برای او از حیات پر می کند و از حرکت. دنیایی که او در آن سیر می کند، همه چیزش روح دارد و حیات. نه فقط نرگس و بنفشه دم از چشم و زلف معشوق می زنند ماه و سرو هم از روی و قد او حکایت دارند. دل حساس او هم با بلبل که مثل او یک عاشق زار است همدردی دارد هم با صبا که مثل یک عاشق سر به کوه و بیابان نهاده است. اشک شمع قصه ی سوز پنهان او را درک می کند و نغمه ی چنگ پیام یک پیر منحنی را که هم از عشرت دم می زند و هم از شاد خواری.
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست *** که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
چنگ خمیده قامت می خواندت به عشرت *** بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
دنیایی که بدین گونه آکنده از جوش حیات است آن قدر افقهای گوناگون در ذهن او می گشاید که شعرش را لبریز می کند از تنوع. بدین گونه تنوع یک خاصیت عمده ی کلام اوست و اگر تکرار نیز در آن هست چنان است که این تنوع را تباه نمی کند. این تکرارجویی حاکی است از یک اندیشه ی ثابت، یک درد فلسفی. این درد فلسفی است که شاعر در تمام اطوار حیات با آن بر خورد دارد: تزلزل زندگی و لزوم کامجویی. این چیزی است فکر او را به سوی بن بست می کشاند، بن بست حیرت.
تمام فلسفه ی او همین است. فلسفه ی یک رند واقعی که زندگی را چنانکه هست می نگرد، نه بیشتر و نه کمتر. شعری که جلوه گاه همچو فلسفه ای است چه خاصیتی باید داشته باشد؟ تنوع و تکرار. زیبایی و قبولی که مزیت عمده ی شعر اوست ناشی است از تنوع. اما تکرار آن نیز چیزی نیست که آن را بتوان عجیب خواند. البته این تکرار گه گاه حتی از قلمرو یک اندیشه خارج می شود اما غالبا تکرار حاکی است از یک فکر ثابت. درست است که هر دفعه آن را با لفظ و بیان تازه ای می آورد اما رنگ تکرار که غالبا در آن هست، آن را ملال انگیز می کند و بعضی اوقات لطف و زیبایی نکته های عاشقانه اش را از بین می برد.
حرفهای تازه، مضمونهای بی سابقه، و اندیشه هایی که رنگ اصالت و ابتکار دارد در کلام حافظ همه جا موج می زند. حتی عادی ترین اندیشه ها نیز در بیان او رنگ تازگی دارد. این تازگی بیان، در بعضی موارد نتیجه ی یک نوع صنعتگری مخفی است. مناسبات لفظی البته شعر وی را رنگ ادیبانه می دهد و آشنایی با لغت و علوم بلاغت وی را در این کار قدرت بیشتر می بخشد. مراعات نظیر هم لطف و ظرافتی به کلام او می دهد. وقتی بخاطر می آورد که زلف معشوق را عبث رها کرده است، این را یک دیوانگی می بیند و حس می کند که با چنین دیوانگی هیچ چیز برای او از حلقه ی زنجیر مناسبتر نیست. با چه قدرت و مهارتی این الفاظ را در یک بیت آورده است! جایی که از دانه ی اشک خویش سخن می گوید به یاد مرغ وصل می افتد، و آرزو می کند که کاش این مرغ بهشتی به دام وی افتد. یک جا در خلوت یک وصل بهشتی از معاشران می خواهد، گره از زلف یار باز کنند و به مناسبت زلف یار که در تیرگی و پریشانی رازناک خود به یک قصه می ماند، از آنها می خواهد تا شب را با چنین قصه ای دراز کنند.
معاشران گره از زلف یار باز کنید *** شبی خوش است به این قصه اش دراز کنید
آیا همین زلف یار به یک شب نمی ماند، به یک شب خوش؟ درست است که شب را یک قصه کوتاه می کند اما با یک چنین قصه ای که خود رنگ شب و درازی وآشفتگی شب را دارد می توان یک شب خوش را دراز کرد. مناسبت زلف و قصه در شعر حافظ مکرر رعایت شده است و ظاهرا آنچه در هر دو هست ابهام و پریشانی است. حافظه ی کم نظیری که تداعی معانی را در ذهن او به شکل معجزه آسایی درمی آورد وسیله ی خوبی است برای صنعت گرایی او. مکرر اتفاق افتاده است که رعایت صنعت، شعر خوب را از جلوه می اندازد با این همه گه گاه نیز صنعت در نزد او همچون وسیله ای است برای نیل به کمال، کمال فنی.
صنعت عمده ی او ایهام است، نوعی تردستی زیرکانه که شاعر در آن با یک تیر دو نشان می زند و یک لفظ را چنان به کار می برد که خواننده معنی نزدیک آن را به خاطر می آورد در حالی که مراد شاعر یک معنی دورتر است یا عکس و یا هر دو. از جمله وقتی در بیان اندوه و نامرادی عاشقانه ی خویش می گوید «ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است» خواننده خوب درک می کند که از لفظ مردم مراد شاعر مردمک چشم است، مردم چشم اما وقتی در مصرع بعد می خواند که شاعر با لحنی آکنده از عتاب و شکایت می گوید: «ببین که در طلبت حال مردمان چون است» یک لحظه در تردید می افتد که مقصود کدام مردمان است. درست است که مصرع اول خیلی زود خاطر خواننده را توجه می دهد که مراد ازمردمان، چشم است، مردمان چشم عاشق که در خون نشسته اند. شاعر البته می خواهد رأفت و رقـت معشوق را با نشان دادن چشم خونین وگریان خویش جلب کند اما با این صنعت در واقع هم چشم خونبار خود را به رخ معشوق می کشد هم در یک آن با یک چشم بندی تردستانه، صورت حالی از همه ی مردمان عاشقی کشیده و در خون نشسته را به پیش چشم او می آورد و اینجاست که بیان او واقعا دو پهلوست، هم معنی دور را در نظر دارد هم معنی نزدیک را. در کلام حافظ این ایهام رندانه بسیار است و دیوان او پر است از حرفهای دو پهلو که شوخی و ظرافت کم نظیری آنها را از شیوه ی ایهام هر شاعر دیگر جدا می کند و ممتاز.
شوخی و ظرافت در بعضی موارد از مختصات بیان اوست. متلکهای زیرکانه، که شادی و شیرینی آنها گه گاه از نیش یک طنز گزنده که به زهر تلخی آلوده است، رنگ خاصی به لطیفه های او می دهد. هوش قوی که لطافت بی شائبه ی شوخی را می کشد در بعضی موارد این متلکهای کوتاه را مثل نیشتری زهرآلود می کند که روح ساده و شادمان از آن لذت نمی برد اما هوش تند که با زهر اینگونه تلخیها آشناست از آن حداکثر لذت را می برد. بدین گونه است که متلکهای او، مثل نیشخندهای ولتر و آناتول فرانس بیشتر با هوش طرف مقابل سر و کاردارد تا با روح او. در واقع همین هوش است که هدف طعنه را درک می کند و از طنز او یک حربه می سازد، مخصوصا ریا را که حافظ به آن اعلان جنگ داده است، به سختی سرکوب ومقهور می کند. این شوخی و ظرافت در جای جای ابیات او هست. اما مخصوصا رنگ خاصی به سؤال و جوابهای او می دهد، سؤال و جوابهای او با معشوق، با مدعی، و با زاهد ملامتگر.
در بعضی موارد عذر آوردنهایش (عذرهای بدتر از گناه) که رنگ «حسن تلعیل» دارد، حاکی از این شوخیهای لطیف و نیشدار است. از جمله یک جا می خواهد عذری بیاورد، عذر برای آنکه رشته ی تسبیح زهدش پاره شده است. اما ذوق لطیفه گوی او عذری که برای این امر پیدا می کند این است که بگوید دستم در دامن معشوق بود آن هم نه معشوق خانگی، معشوق بازاری که شاعر از وی به ساقی سیمین ساق تعبیر می کند. لطف شوخی اینجاست که همه ی سنتها را درهم می شکند، همه قیدها را بر هم می زند و از این همه می خواهد عذری بتراشد برای یک ترک اولی که احتیاج به عذرخواهی هم ندارد. در گفت و شنود بامعشوق این بذله گویی با نوعی حاضرجوابی توأم است، گاه از جانب معشوق و گاه از جانب شاعر. البته مواردی هست که لحن ایهام آمیز، فهم لطف و ظرافتی را که در این حاضر جوابی ها هست دشوار می کند از جمله یک جا که می خواهد معشوق کناره جویی را به صحبت و عشرت دعوت کند با ایهام از وی می خواهد که او هم مثل نقطه ای به میان دایره بیاید، و بعد هم از زبان او به خودش جواب می دهد که «ای حافظ این چه پرگاری» است؟ و لطف ایهام وی در این لفظ «پرگار» که مجازا در زبان حافظ به معنی حیله و نیرنگ نیز به کار می رود وقتی درست مفهوم تواند شد که خواننده توجه کند نه فقط می خواهد بگوید که آخر این دایره ای که هست با کدام پرگار درست شده است، بلکه نیز می خواهد با خنده و با لحن عامیانه ای که حذف «است» در آخر سؤال نیز آن را اقتضا دارد، سؤال کند که ای حافظ باز این چه پرگار تازه ای است؟
با این همه حاضر جوابی های او غالبا چنان نافذ و قوی است که در بیشتر موارد بی پرده و بدون تأمل بسیار، لطف و ظرافت آنها معلوم می شود. وقتی معشوق بهانه جوی را می خواهد تهدید به فراق کند با بی قیدی رندانه ای به وی می گوید که:
ز دست جور تو آخر ز شهر خواهم رفت ** به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست؟
اما معشوق با بی نیازی شانه ها را بالا می اندازد و رندانه جواب می دهد «که حافظ برو که پای تو بست؟» جای دیگر وقتی معشوق را می بیند که با یک تملق ریشخند آمیز خنده ای می کند و می گوید: که حافظ غلام طبع توأم، شاعر رند با حالتی که دیرباوری و بی اعتقادی در آن به هم آمیخته است سری تکان می دهد و می گوید: ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق!
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام *** ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق
حتی وقتی می خواهد از شاه تقاضا کند تقاضایش گه گاه رندانه است و ظریف. می گوید سالهاست ساغرم از باده تهی است. اما شاهدی که بر این ادعا می آورد جالب است، محتسب. چه کسی بهتر از محتسب می تواند این دعوی را در محضر سلطان تصدیق کند، و یک رند چه کنایه ای ظریفتر از این برای تقاضا می تواند به کار برد؟ حاضر جوابی های او گه گاه رنگ تغافل دارد و آکنده است از ظرافت رندانه. وقتی معشوق قصد جدایی دارد شاعر محجوب با بیم و وحشت زیرلب زمزمه می کند که «آه از دل دیوانه ی حافظ بی تو» اما معشوق که خوب می داند این دیوانگی عاشق از کجا ناشی است خود را به نادانی می زند و با خنده ای که راز او را فاش می کند زیر لب می پرسد که دیوانه کیست؟
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو *** زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست؟
اینجا معشوق با بی اعتنایی و سرگردانی از پهلوی وی می گذرد، شاعر آهسته از وی می خواهد که به عهد دوستی وفا کند. معشوق مثل اینکه تقاضای او را نفهمیده باشد جواب می دهد که آقا، اشتباه گرفته اید «در این عهد وفا نیست.»
دی می شد و گفتم صنما عهد بجای آر *** گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
ایهامی که در لفظ «عهد» هست شعر را از لطف بی مانندی سرشار می کند. این نکته سنجی هاست که به سؤال و جوابهای وی ظرافت خاص می بخشد. یک جا از پیر میکده می پرسد که راه نجات چیست؟ پیر جام می را می خواهد و سپس مثل اینکه تازه سؤال وی به گوشش خورده باشد بی تأمل می گوید: عیب پوشیدن.
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات *** بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
سؤال و جواب رندانه ای است. آدم به یاد سؤال و جواب ابوسعید مهنه می افتد و دلاک حمام که از شیخ معنی جوانمردی را پرسید و او به وی، که شوخ شیخ را پیش روی او آورده بود، جواب داد که جوانمردی شوخ (عیب) خلق پنهان کردن است و به روی آنها نیاوردن. پیر میکده نیز، درست وقتی راز پوشیدن را برای شاعر راه نجات می خواند که یک راز پوشیدنی را پیش او برملا می کند.