ژاک دریدا (2004- 1930) بنیانگذار مکتب ساختارشکنی (deconstruction) است. اندیشه وی نخت در حوه نقد ادبی مؤثر افتاد و سپس وجوه فلسفی آن برملا شد. این مقاله به اختصار به مبانی اصلی اندیشه ساختارشکنی نزد دریدا از وجهه نظر فلسفی می پردازد.
زمینه های اندیشه دریدا را باید در حوزه فکری- فرهنگی جوانی او در پاریس یافت. فضای فکری فرهنگی که دریدا به هنگام تحصیل خود در پاریس با آن ارتباط داشت از محورهای مختلفی تشکیل شده بود: پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، ساختارگرایی و نیز حضور سه چهره برجسته یعنی نیچه، فروید و مارکس. ریشه های اندیشه دریدا را باید در این زمینه جستجو کرد.
وی نخست در کار مطالعه پدیدارشناسی برآمد و ضمن ترجمه بعضی از آثار هوسرل، کتاب معروف آوا و پدیدار (1967) را تحت تاثیر او نوشت تا در معنی شناسی هوسرلی جایی برای «نشانه» بیابد. در حوزه اگزیستانسیالیسم، نه از سارتر بلکه از هیدگر به شدت متأثر شد و گرچه تا بعدها نیز از آراء هیدگر کمابیش انتقادهایی کرد ولی همیشه به دین خود به هیدگر معترف بود و چنان که خواهد آمد، واژه ساختارشکنی را نیز از هیدگر گرفته است. اندیشه های ساختارگرایی فرانسوی نیز زمینه دیگری برای پرورش اندیشه ساختارشکنی او بوده است. اندیشه های سوسور و لوی استراوس از زمره ساختارگرایان به طور مشخص مورد تأمل و عنایت دریدا بوده اند. توجه خاص او به فروید در کتاب حجیم کارت پستال و نیز در اتوبیوگرافی ها تأثیرپذیری و توجه او را به اندیشه های فروید نشان می دهد. این توجه تا آن اندازه بوده است که در بعضی از آثار دیگر خود نیز تحقیقات وسیعی در حوزه روانکاوی انجام داده و در این باره، نظریه پردازی کرده است.
در آثار مختلف خود از فیلسوفان بزرگ همچون افلاطون، کانت، هگل، نیچه، هیدگر، و ویتگنشتاین، آستین، سرل، ررتی، لیوتار، دلوز و لویناس بسیار سخن گفته است و در نقد و تحلیل اندیشه های آنان قلم زده است؛ همچنان که از ادبیان، نویسندگان و شاعران نیز بسیار گفته و نوشته است. برخی از اینان از لحاظ تأثیر و نفوذ بر اندیشه دریدا اهمیت بیشتری دارند (همچون نیچه، هیدگر و لویناس) و برخی دیگر صرفا به این دلیل که آثارشان به محک «ساختارشکنی» خورده است اهمیت دارند (همچون روسو و دکارت). در این مقاله بی آنکه در صدد ارزیابی و یا نحوه تأثیرگذاری این فلاسفه در اندیشه و آثار دریدا باشیم به اختصار مبانی طرح او را در خصوص «ساختارشکنی» بیان می کنیم.
اندیشه دریدا اندیشه نظام مندی نیست به ویژه که تأکید دارد ساختارشکنی را «روش» تلقی نکنیم. گریز او از عقلانیت مدرنیته و توجه به «حاشیه ها» شکل دادن نظام مند به اندیشه او را تقریبا ناممکن می سازد. البته با اندکی تسامح می توان اصولی را در اندیشه او بازیافت که به خواننده کمک کند تا در نتیجه گیری از اندیشه دریدا توفیق یابد.
اصل تفاوت
به لحاظ فلسفی اندیشه بنیادین دریدا مبتنی بر «اصل تفاوت» است که او آن را به معنی خاص به کار می برد. از لحاظ املاء، کلمه تفاوت در فرانسوی به شکل difference نوشته می شود ولی دریدا برای القای معانی مورد نظر خود املاء آن را به شکل difference به کار برده است. معنای مورد نظر دریدا عبارت است از «به تعویق انداختن» که در زبان فرانسه از مصدر differer به دست می آید: آنچه دریدا از این معنا (به تعویق انداختن) در نظر دارد و وجوه تازه ای که فراروی مخاطبانش می نهد از دو حیث قابل بررسی است.
به تعویق انداختن
به تعویق انداختن چیست؟ پاسخ یک کلمه است: «معنی». چنان که اشاره خواهد شد از نظر دریدا معنای متن همواره به تعویق می افتد. در این باره پس از این بحث می شود؛ اما نکته قابل ذکر در اینجا این است که دریدا از این «به تعویق انداختن» به معنی دیگر differe راه می برد: یعنی «تفاوت داشتن» و «تمایز». به نظر او، از لحاظ فلسفی، می توان ریشه به تعویق افتادن را در همان تمایز و تفاوت داشتن یافت. این نکته ما را به وجه دوم بحث او منتقل می کند.
اصل این همانی
فلسفه غرب (و لذا تفکر حاکم بر آن) مبتنی بر اصل این همانی است یعنی اینکه هر چیزی خودش است. این اصل برای تفکر فلسفی هماهنگی، عدم تناقض و پیوستگی منطقی ایجاد می کند و بنابراین امکان انتقال از مقدمات به نتیجه را فراهم کرده است. به عبارت دیگر، این اصل امکان برقراری اجزاء تفکر و انسجام آن را میسر می کند و به علاوه دو دستاورد بسیار مهم (از نظر دریدا) برای تفکر غربی داشته است: (1) قبول و پیش فرض گرفتن بنیادی که بر آن می توان تکیه کرد، بنیادی همچون معنی؛ و (2) حضور.
(1) و (2) در ارتباط متقابل با یکدیگرند چرا که حضور حضور چیزی است. (مثلا حضور معنی در متن). اصل این همانی موجب آن شده است تا تفکر حاکم بر متافیزیک غربی با فراهم کردن زمینه های وحدت و پیوستگی، آرمان بساطت و بی وساطگی را دنبال کند و از این رو در جستجوی خاستگاهی برای اندیشه باشد و از این رهگذر به حضور رسد، به همین دلیل اندیشه حاکم بر فلسفه غربی چیزی نست مگر متافیزیک حضور.
به نظر دریدا ثنویت هایی که در اندیشه غرب مشاهده می شوند در همین بستر شکل می گیرند: ثنویت روح و بدن، درون و بیرون، ایده و واقع، گفتار و نوشتار، طبیعت و فرهنگ و غیره. دریدا کوشیده است تا این اصل را از نگاه دیگری بررسی کند. آیا اصل این همانی بیشتر بر تفاوت ها (و لذا تعویق ها) دلالت ندارد تا بر وحدت هویت؟ دریدا با بحثی که درباره لغز (apona) روسو کرده است نشان داده که اصل این همانی درباره طبیعت صادق نیست. نه به این معنی که نمی توان گفت بیعت با خود این همان است (دریدا منکر آن نیست) بلکه چنین می توان گفت که طبیعت تمام آنچه را باید برای «این همان» بودن داشته باشد ندارد.
این نداری ما را به تفاوت ها رهنمون می کند. روسو ما را فراخوانده بود تا به آوای طبیعت گوش دهیم. از نظر او طبیعت کم و کاستی ندارد. اما دریدا کوشیده است تا نشان دهد که طبیعت در موارد بسیار از فقدان رنج می برد. یعنی از اینکه آنچه را برای طبیعت بودن خود لازم دارد فاقد است. در اینجا این همانی طبیعت به چه معنی است؟ آیا غیر از آن است که این «این همانی» به تفاوت رهنمون می شود؟ می توان به نکته دیگری که دریدا بدان پرداخته ذیل همین بحث اشاره کرد: اگر این همانی به تفاوت رهنمون می شود آیا در آن صورت می توان گفت چیزی که «آنچه را برای آنکه خودش باشد» ندارد، حضور دارد؟ پاسخ دریدا بدین پرسش منفی است. حضور چیست؟ اینکه هر چیزی با تمام خودی خود «از جمله آنچه که برای بودنش لازم دارد» حاضر باشد. اما اگر بخشی از آن، به نقص و نداری و فقدان حاضر نیست آیا می توان از حضور آن چیز سخن گفت؟ اگر نمی توان، در آن صورت باید از تعویق افتادن آن سخن گفت.
گرچه دریدا واژه differrance را نخستین بار (1968) با نظر به بحث های مطرح شده در حوزه نظریه زبان سوسور و ساختارگرایی مطرح کرد، اما از نقطه نظر اندیشه فلسفی دریدا، باید این واژه در قالب ارزیابی او از اصل این همانی دریافت. از لحاظ زبان شناسی، سوسور کوشیده بود تا زبان را همچون نظامی بداند که در آن تفاوت ها نه فقط تفاوت های ایجابیند بلکه تفاوت های سلبی هم هستند.
سوسور زبان را نظامی زنده و همواره در حال تبدل می دانست. به نظر او نباید زبان را به اجزاء تشکیل دهنده اش تقلیل داد یعنی نباید هر جزء را به تنهایی و مجزا مورد بحث قرار داد. به نظر سوسور زبان نظام است قائم به خود که تعیین آن با عالم و اشیاء درون آن حاصل نمی شود. این سخن سوسور برای دریدا حائز اهمیت فراوان بود و می انگاشت که سوسور خود بر اهمیت لوازم آن بصیرت نداشته است؛ اگر تفاوت بتواند شامل تفاوت هایی شود که وجه ایجابی ندارند در آن صورت لازم می آید که این وجه هرگز مفهوم ما نشود یعنی همواره درک نشده باقی بماند و بنابراین، وجهی از زبان همواره به تعویق می افتد.
در اندیشه غربی از نظر دریدا همواره ما با تفاوت های ایجابی روبروییم. از تفاوت دو چیز سخن می گوییم: یک چیز این صفت را دارد و آن چیز آن صفت را (علی کوتاه است و حسن بلند). تفاوت ها به اصطلاح، وجودی است و نه عدمی؛ از این رو تفاوت ها پدیداریند و بنابراین مطابقند با نظام فکری- فلسفی متافیزیک حضور که مبتنی بر اصل این همانی است. این وجه از تفاوت، یعنی تفاوت های وجودی لازمه منطقی اصل این همانی است. اما وجه از تفاوت، یعنی تفاوت های عدمی و سلبی، که مفهوم ناپذیرند و لذا در قالب اصل این همانی نمی گنجد و به همین دلیل به تعویق می افتند از این دایره خارج است و دریدا به همن وجه توجه دارد وقتی که املاء کلمه تفاوت هایی که بین دارایی های پدیداری برقرار می شود، باعث می شود تا در زبان متعارف اندیشه غربی با کلمات روبرو شویم که معانی متفاوت دارند. نظیر فارماکون (pharmakon) که به معنی دوا و شفاست و یا هایمن (hymen) که به معنی درون و بیرون است.
فلسفه غرب ژاک دریدا مکاتب ساختارشکنی اندیشه تفاوت نظریه فلاسفه غرب