سهروردی و توافق افلاطون و ارسطو در باب تعریف
سنتا، «تعریف» وسیله ای بوده که به کمک آن می توانسته اند علم به جهان خارج پیدا کنند. این روش که اساسا توسط افلاطون قوام و کمال یافت و غالبا از آن با عنوان روش سقراطی یاد می شود مبتنی بر گفتگوئی است که ضمن آن چیزی به چند صورت تعریف می شود تا اینکه ما بتوانیم بفهمیم آن چیز حقیقتا چیست. ارسطو این نظریه علم به واسطه تعریف (یا علم حصولی) را شرح و بسط داده است؛ او چنین استدلال می کند که تعریف، با پرده برداشتن از طبیعت اصلی یک چیز، باید هویت حقیقی آن را آشکار کند. همان طور که او می گوید: عقیده بر این است که تعریف با سرشت اصلی (چیزها) مربوط است و در هر موردی عمومیت دارد.
نظریه علم به توسط تعریف سهروردی آشتی و الفتی است میان فلسفه مشائی ارسطو و فلسفه ذوقیه افلاطون و درآوردن آنها به قالب یک نظریه یکپارچه علم. تصور سهروردی از علم به توسط تعریف، علی رغم اختلاف وی با مشائیون، تا حدی شبیه به تصور آنان است. مع ذلک، وی سعی در عرضه این نظر دارد که یک تعریف مناسب آن است که نه تنها ماهیت شیء و رابطه آن را با صفاتش به قید عبارت درمی آورد، بلکه میان آراء ارسطو و آراء افلاطون نیز توافقی برقرار می کند. سهروردی در کتاب حکمة الاشراق، نقد خود را بر فلسفه مشائی در فصلی زیر عنوان «تخریب قواعد تعریفات مشائین»، این گونه مطرح می کند که مشائیون، در تمایز بین جنس و فصل دچار اشتباه عظیمی شده اند.
تشخیص این نکته مهم است که علی رغم انتقاد سهروردی از مشائیون در مورد موضوع تعریف، وی آن (=تعریف) را به عنوان وسیله ای کاملا نامعتبر برای حصول علم، مردود نمی شمارد. کاری که او می خواهد بکند این است که محدودیتها و نارسائی تعریف را در رسیدن به یقین نشان دهد. اینک به منظور تبیین نظریه تعریف سهروردی، می پردازیم به بررسی نظر او در این باب.
تبیین نظریه تعریف سهروردی
سهروردی در حکمة الاشراق و همچنین در مطارحات و تلویحات فصلی را به تحلیل نظریه تعریف اختصاص داده است. او در فصل دوم تلویحات بحث می کند که تعریف یک چیز موجود کافی نیست که فقط ماهیت اصلی آن چیز را آشکار کند، زیرا صفات آن چیز نیز باید به عنوان بحثی از هویت آن لحاظ شود هرچند که آن صفات ممکن است از مقوله عرض باشند. بنابراین، یک تعریف باید نه تنها ماهیت بلکه دیگر اجزاء آن را نیز در برگیرد. قول (یا تعریف) دال بر ماهیت چیزی است و تمام عناصر تشکیل دهنده آن را شامل می شود. تعریف اشیاء ترکیبی از جنسها و فصلهای آنهاست. این با رویکرد ارسطوئی تفاوت بسیار دارد زیرا فرض اصلی آن این است که هویت یک چیز نه تنها شامل ماهیت آن، بلکه دربرگیرنده دیگر صفاتی است که آنها نیز مهم اند. اهمیت دیگر روش مذکور این است که اگر صفت ممیزه (یا فصل) معلوم نباشد، پس تعریف آن چیز ناقص خواهد بود. بر اساس بحث سهروردی می توان به نتیجه زیر رسید:
1- چون هرگز نمی توان تمام عناصر متشکله چیزی را دانست، هیچ وقت نمی توان آن را به وجهی شایسته و به حد کافی تعریف کرد و لذا نمی توان آن را به توسط تعریف شناخت.
2- اگر تعریفی باید نه تنها شامل جنس یک چیز، بلکه شامل تمام صفات ممیز (فصل) و دیگر مؤلفه های آن باشد، پس لازم می آید که از این صفات ممیز پیشاپیش اطلاع داشته باشیم زیرا صفات ممیز یا مفارق خاصیت منحصر به فرد یک موجود است.
بحث تعریف در مطارحات
بررسی سهروردی روی موضوع تعریف در تلویحات، که در سه بخش خصلت اصلی، وصف، و مغالطات در ساختار کاربرد تعریف، صورت گرفته، دنباله مفصل تری دارد؛ در مطارحات که حتی مفصل تر به موضوع تعریف پرداخته است. آنچه در زیر می آید مرور کوتاهی است بر نظر سهروردی که در دوازده بخش مختلف مطارحات بیان شده است. پس از ارائه پنج نوع تعریف مختلف، سهروردی می پردازد به تحلیل مسأله بسیار پیچیده رابطه میان مفاهیم ذهنی و اشیاء معادل آنها در دنیای خارج. او می گوید گرچه تصور اینکه چیزی چنان تعریف شود که جنس و فصل آن در یک جا با هم باشند هست، در مورد طبقه ای از موجودات، مانند رنگ، که جنس و فصل آنها یک چیز واحدند، این کار ممکن نیست. او می گوید رنگ مثل «انسان حیوانی ناطق است» نیست زیرا در این مورد مفهومی از انسان داریم و یک عقلانیت (=نطق) که در نتیجه، دومی خبر یا گزاره ای است از برای اولی. رنگ جنسی است بدون فصل (=صفت مفارق) به قسمی که جنس و فصل خود را شامل می شود.
از بحث فوق، سهروردی این گونه نتیجه گیری می کند:
1- مشائین در این فرض که تعریف را می توان به طور واضح و خالی از ابهام و بدون هیچ قید و شرطی به عنوان وسیله ای برای احراز علم به کار گرفت، در اشتباهند. در همین مورد بخصوص (یعنی، رنگ) محدودیتهای تعریف را به وضوح در آن می بینیم چون فقط قادر به تعریف پاره ای چیزهاست.
2- رنگ را هرگز نمی توان به توسط تعریف شناخت، زیرا نمی توان آن را با چیزی جز با خودش تعریف کرد. سهروردی در مطارحات، بار دیگر تأکید می کند که تعریفی که بتواند خصیصه ممیز و دیگر ویژگیهای چیز مورد نظر را تماما دربرگیرد شیوه شناخت مقبولی خواهد بود. در بیان این مطلب، سهروردی تلویحا می گوید که چون امکان تعریف تمام صفات یک چیز وجود ندارد، هر تلاشی برای تعریف کردن آن چیز بیهوده خواهد بود.
مبنای انتقاد سهروردی بر تعریف مشائیان در کتاب حکمة الاشراق
سهروردی در بعضی از آثار فارسی خود از قبیل پرتونامه و هیاکل النور، به مسأله تعریف اشاره می کند، اما آن را با تفصیلی که در آثار عربی اش بحث کرده، بررسی نمی کند. او در حکمة الاشراق آراء خود را درباره نظر مشائیون نسبت به موضوع تعریف به شرح زیر خلاصه می کند:
آن کس که شماری از ذاتیات را ذکر می کند، نمی تواند مطمئن باشد که ذاتی دیگر وجود نداشته است که احیانا از آن غفلت کرده است. شارح و منتقد می تواند سؤال کند (که چگونه اطمینان داری که امور ذاتی همین ها هستند)، و آن شخص را نرسد که گوید اگر ذاتی دیگری در بین بود، آن را دانسته بودیم، زیرا بسیاری از صفات وجود دارد که بر ما معلوم نیست... ماهیات و حقایق امور آن هنگام شناخته می شوند که تمام ذاتیات آنها شناخته می شوند و اگر جایز باشد که ذاتی دیگری وجود داشته باشد که از وجود آن غافل باشیم، بناچار معرفت حقیقت آن چیز متقن نخواهد بود. پس روشن شد که آوردن حدود و تعریفات بدان نحو که مشائیان بدان ملتزم شده اند، برای انسان غیرممکن خواهد بود. استاد مشائیان (ارسطو) به دشواری این امر معترف است. بنابراین، تعریفات نمی توانند وجود داشته باشند مگر آنکه امور (ی که می توانند معرف واقع شوند) جملگی و بالاجتماع اختصاص (به معرف) داشته باشند.
سهروردی در بحث بالا نشان داده که فصل یا خصیصه ممیزه یک چیز ویژگیمنحصر به فرد آن چیز است (مثل خرخر کردن گربه). پس، اگر ما ندانیم که آن ویژگی چیست، هرگز هویت آن چیز از طریق تعریف بر ما معلوم نخواهد شد. خرخر کردن گربه در این مورد باید به کمک تعریف دیگری تعریف شود، و این تعریف به نوبه خود باید به کمک تعریف دیگر تعریف گردد که این از نظر سهروردی محال است. اصلی بدیهی باید وجود داشته باشد که هر چیز دیگری با توجه به آن تعریف شود.
فی الواقع، سهروردی در حکمة الاشراق خود، بر این باور است که علم بواسطه تعریف تنها در صورتی ممکن است که اصل اولیه ای وجود داشته باشد که هر چیز دیگری با آن سنجیده شود ولی خود آن به سبب ماهیت بدیهی اش تابع هیچ تعریفی نباشد. این پدیده بدیهی به عقیده سهروردی نور و حضور مقتبس از آن است که دقیقا بنیاد معرفت شناسی وی را تشکیل می دهد.