اصالت و عینیت هستی
در قبال تحیر و تردیدی که سوفسطی و شکاک نسبت به واقعیت اظهار می دارد، نمی توان کمترین تردید و شکی در واقعیت خارج و اصالت و عینیت هستی (همان حقیقتی که در مقابل بطلان و عدم می باشد) کرد. در واقعیت، محدودیت های بسیاری مشاهده می شود که خود خالی از واقعیت نیستند؛ زیرا موجودات از همدیگر به حسب ذات و وجود، جدا می باشند، و جدایی ذات آنها بی این که هر کدام محدود به حدی باشند که مانع از آمیزش و اتحاد وجودی با غیر بوده باشد، معنی ندارد. انسان، حیوان، نبات، زمین و آسمان، هر کدام حدی (ماهیتی) دارند که غیر را از آن نفی و دفع می نماید. زمین غیر از آسمان است و آسمان غیر از زمین است و ملاک این غیریت، همین زمین بودن و آسمان بودن می باشد. پس زمین و آسمان دو حدند که به واقعیت خارج ملحق شده و واقعیتی را از واقعیت دیگر جدا کرده اند. هرگز حقیقتی، کمال خود را از خویش نفی نمی کند، ناگزیر باید گفت واقعیت دیگری که مافوق این واقعیت هاست، این حدود را به آنها ملحق ساخته و محدودشان نموده است.
پس واقعیتی در عالم وجود، موجود است که همه واقعیت ها با حدودی که دارند، منتهی و مستند به او هستند و هر بقاء و زوال و نقص و کمال، به ناحیه او منسوب می باشد. (البته بقاء و زوال و زندگی و مرگ، به حسب این سیر فکری، معنی دیگری پیدا می کنند. معنی مرگ و زوال این است که هر واقعیتی به داخل محیط خود اختصاص داشته و به خارج از محیط خود راهی ندارد، نه این که بطلان و فنا عارض واقعیت وجود می شود؛ مثلا حوادث امروز، با همین قید، ثابت و غیرقابل بطلان و انعدام اند و خارج از امروز، اصلا ظرف وجود حوادث امروز نیست، نه این که واقعیت معین، در امروز واقعیت پذیرفته و در فردا واقعیت را از دست می دهد، و همچنین معنی بقاء و دوام، وسعت محیط یک واقعیت است، نه عروض واقعیت پس از واقعیت.)
واقعیت مطلق
این واقعیت که همه واقعیت های محدوده، منتهی به او بوده و مستند به وی می باشند، دیگر خود محدود به حدی نیست؛ زیرا افاضه کننده هر حد و نهایتی، اوست و بالبداهه، دیگر خود حدی نداشته و از هر حدی مطلق و آزاد، و از هر ارتباط و افتقار به غیر، غنی بوده و استقلال مطلق خواهد داشت. از این بیان، روشن می شود که فوق همه واقعیت های محدوده که در جهان هستی می باشند، واقعیتی است از هر قید و شرطی مطلق و از هر حد و نهایتی، آزاد، که هر واقعیت محدودی، در واقعیت خود، از هر جهت که به تصور آید، به دامن وی، چنگ نیاز و ارتباط زده و حدود و نهایت وجودی آن به وی منتهی است، و هیچ گونه بطلان و انعدام و تغییری را به وی راه نیست؛ زیرا همه این معانی، به سوی محدودیت برمی گردد و او محدود نیست. این واقعیت، ذات حق است جل اسمه.
نتایج حاصل از غور در واقعیت وجود
از این بیان به طور توقف، عده ای از مسایل کلیه به ثبوت می رسد:
1- اصالت و واقعیت، از آن هستی اشیاء است.
2- واقعیت اصیل که هستی و وجود است، در همه اشیاء یکی است؛ به معنی این که یک حقیقت و سنخ یکنواخت می باشد، نه این که هستی هر شیء، یک نوع مخصوص، و با هستی دیگران از هر جهت، مغایر و مباین بوده باشد.
3- این حقیقت دارای تشکیک بوده و مراتب و درجات مختلف دارد که به حسب هر مرتبه، خواص و احکام مخصوصه ای دارد و اختلاف و تفاوت مراتب آن، مربوط به قلت و کثرت حدود اوست؛ و مرتبه واقعیتی که از هر حد و نقصی منزه و مبری است و هیچ اسم و رسمی را به حسب حقیقت نمی پذیرد، مقام الوهی است.
4- نظر به این که واقعیت های محدوده جهان هستی در واقعیت محدوده خود، به واقعیت مطلقه نیاز و افتقار دارند، ناگزیر واقعیت آنها واقعیت ربطی و عین ارتباط بوده و هیچ گونه استدلالی در واقعیت خود ندارند و در نتیجه، واقعیت به دو قسم مستقل و رابط منقسم می شود: واقعیت مستقل، واقعیت حق سبحانه، و واقعیت رابط، واقعیت های محدوده جهان است.
5- واقعیت خارجی به دو قسم علت و معلول منقسم می شود. علت، همان واقعیت وجود دهنده و معلول، واقعیت وجودگیرنده می باشد. البته نظر به این که ثبوت هر واقعیتی عین ذات وی بوده و سلب وی از خودش محال است، معنی این که معلول، وجود و واقعیت خود را از علت می گیرد، این خواهد بود که معلول، واقعیت رابط و غیرمستقلی است که به دامن استقلال علت، چنگ زده و از آن جدایی نمی پذیرد، و نسبت معلول به علت، تمثیلا، نسبت شعاع خورشید به خورشید و نسبت سایه جسم به جسم می باشد.
6- واقعیت های خارجی به دو قسم واجب و ممکن انقسام می پذیرد. "واجب" آن است که در نفس خود، غیرقابل بطلان و فنا بوده و در واقعیت خود، بی این که به چیزی ارتباط نیازی پذیرد، مستقل می باشد، و "ممکن" آن است که برای واجد بودن استقلال وجودی، به استقلال وجودی واقعیتی دیگر گراییده و از پیش خود، استقلال وجودی نداشته باشد.
مسئله وحدانیت حق
اطلاق ذاتی که حق سبحانه (واقعیت مطلق) دارد، انتفای هر حد و نهایت مفروض را برای ذات آن ضروری می سازد. هر جزئی که برای وی فرض شود، چون ذات آن هیچ گونه حد ندارد، عین ذات بوده و هین هر جزء مفروض دیگر شده و معنی جزئیت و کلیت و مغایرت از میان خواهد رفت. عین هر مصداق دیگری از سنخ وجود حق که از برای ذات نامحدود مقدسش، به عنوان ثانی فرض شود، چون ذاتش محدود نیست، ثانی مفروض، بعینه همان اول خواهد بود. هر اسم و صفتی نیز برای وی فرض شود، باید عین ذات باشد، وگرنه غیرذات خواهد بود و ثابت برای ذات، و فرض مغایرت او با ذات و مغایرت ذات با وی، مستلزم محدودیت ذات است و آن محال است. همچنین هرگونه تغییری برای ذات مقدسش فرض شود که به واسطه آن، ذات با دو معنی متغایر منظور شود، چون مغایرت، مستلزم جدایی و جدایی، مستلزم محدودیت می باشد، محال لازم خواهد آمد.
ذات حق سبحانه وحدتی در ذات دارد که هیچ گونه کثرتی را نمی توان در آن فرض کرد و این وحدت عین ذات است و غیر از وحدت عددی است که اگر یک واحد دیگر از همان حقیقت فرض شود، غیر از اولی بوده و مجموعا دو تای عددی را به وجود آورند؛ زیرا وحدت عددی، مستلزم محدودیت واحد، می باشد و وحدت حق چنان که گفته شد، عین عدم محدودیت بوده و با وجود چنین وحدتی، هرچه غیرذات و ثانی ذات فرض شود، به عین اولی برگشته و معنی غیریت و ثانویت را از دست می دهد.
مسأله صفات حق و عینیت آنها با ذات
هر صفت کمالی که در جهان هستی و در گروه ممکنات پیدا شود، محدود می باشد و چنان که روشن شد، واقعیت و وجود هر محدودی، از واقعیت و وجود حق سبحانه سرچشمه می گیرد و به وی منتهی می گردد، و بدیهی است که دادن، مستلزم داشتن است و فاقد شیء، هرگز معطی شیء نخواهد بود؛ از این رو، ذات حق را دارای همه صفات کمال باید دانست، البته به نحوی که سزاوار ساحت کبریایی وی می باشد. از بیان سابق نیز روشن شد که صفات کمالیه حق سبحانه، عین ذات وی، و هر صفتی نیز عین صفت دیگر می باشد. کثرت اسماء و صفات حق، فقط در مقام لفظ و تعبیر، و از حیث مفهوم ذهنی است، وگرنه در خارج، یک واقعیت مرسل و مطلق و غیرمتناهی است که هم علم است و هم قدرت و هم حیات.
علم حق به ذات خود و به هر شیء
چنان که معلوم شد، حق سبحانه به واسطه اطلاق ذاتی که دارد، نسبت به هر موجود محدودی – موجودات ممکنه – که فرض شود، از هر جهت، محیط و مستولی بوده و واقعیت همان محدود، بی هیچ حاجب و مانعی به ساحت کبریایش پناهنده می باشد، و علم جز حضور چیزی برای چیزی نیست، از این رو حق سبحانه، به هر شیء مفروضی علم دارد. چون وجود حق سبحانه از خود پوشیده نیست، برای خویش معلوم خواهد بود و نظر به این که همه کمالاتی را که به جهان هستی افاضه می کند، در مقام ذات به نحوی که سزاوار ساحت کبریای اوست، دارد، در مقام ذات به همه چیز که افاضه همه کمالات هستند، عالم است، و بنابراین که همه موجودات ممکنه با تمام ذوات غیرمستقل و فقیر خویش، تحت احاطه اطلاق و عدم تناهی ذاتی حق بوده و با هیچ حجاب و ستری از وی پوشیده نیستند، در مرتبه ذوات خود ممکنات، به آنها عالم می باشد.
معلوم بودن حق برای هر شیء
از بیان گذشته روشن می شود که چنان که حق سبحانه نسبت به هر شیء بذاته عالم است، و بدون این که واسطه ای از قبیل حواس و قوای ادراکی و هر وسیله علمی مفروض دیگر، به کار برد، به جهت حضور ذوات آنها، بی هیچ حجاب و ساتری آنها را مشاهده می نماید، هم چنین حق سبحانه، به واسطه همین احاطه و حضوری که نسبت به ذات هر موجودی دارد و هیچ گونه حجابی در بین نیست، برای موجودات، بالذات معلوم می باشد. البته این علم از راه فکر نبوده و ذهنی نیست؛ زیرا تصور ذهنی (علم حصولی) با وجود ذهنی تحقق می پذیرد و وجود ذهنی برای حق سبحانه محال است؛ زیرا مستلزم محدودیت ذات متعالیه اش می باشد، بلکه علمی است که معلوم وی، همان وجود خارجی شیء است، نه صورت ذهنی آن (علم حضوری). نکته ای که در این بحث نباید از آن غفلت کرد، این است که حضور چیزی برای چیزی (حضور شیء لشیء) که حقیقت علم است، متوقف بر استقلال وجودی شیء دوم است که شیء اول برای آن حاضر می شود، و موجودات ممکنه به واسطه ربط داشتن وجودشان نسبت به حق سبحانه، هیچ گونه استقلالی از خود نداشته و استقلال آنها به اوست. بنابراین، حضور حق سبحانه برای انیت آنها، با خود حق تمام می شود، چنان که حضور غیرحق (سایر اشیای معلومه) نیز برای آنها با وجود حق سبحانه تمام می شود. پس در حقیقت، علم اشیاء به حق سبحانه و به غیر حق، با حق است. نتیجه این بیان، این است که حق سبحانه با ذات خود (بدون هیچ واسطه ای) شناخته شده و همه اشیاء به واسطه حق شناخته می شوند.
مسأله قدرت و حیات حق
صدور فعل از هر فاعلی، از یک واقعیتی که در فاعل است، سرچشمه می گیرد، وگرنه فعل نسبت به فاعل خود و غیرفاعل خود، مساوی خواهد بود، و این واقعیت که مبدأ فعل است، کمالی است که در حق سبحانه نیز باید اثبات شود. حیات نیز که مجموع علم و قدرت می باشد، یا حقیقتی است که ملزوم علم و قدرت است، حالش در ثبوت از برای حق، حال قدرت و علم است.
مسأله صفات سلبیه حق
این همه صفات و احوالی که در اجزای جهان هستی (موجودات ممکنه) مشهود می باشند، از آن جهت که حاکی از محدودیت هستند، و محدودیت مرجعش نفی و عدم کمال است، در مورد حق سبحانه که هویتش، وجود بحت و واقعیت بدون بطلان می باشد، هرگز صادق نبوده، و از ساحت قدسش منتفی هستند. همچنین هرگونه نفی و بطلان و نقص و امکان، راهی به وی نداشته و از ذات وی منتفی است. و چون عموم این صفات و معانی، یا عدم و بطلان اند، و یا بالاخره راجع به عدم و بطلان می باشند، معنی نفی آنها از حق سبحانه، نفی نفی بوده به اثبات کمال برمی گردد؛ نفی بطلان همان ثبوت است و نفی نقص، اثبات کمال و نفی ضعف، اثبات قوه و نفی حاجت، اثبات غنی و نفی امکان، اثبات وجوب ذات می باشد.
مسأله صفات فعلیه حق:
تردیدی نیست که سرتاسر جهان و اجزای آن و حوادث گوناگونی که در آن به وقوع می پیوندد، از جهت وجود و هستی، نسبتی به حق داشته و فعل و افاضه او هستند و به واسطه قیاس و نسبت های گوناگون که در میان آنها تحقق پیدا می کند، مصداق پاره ای از صفات مانند رحمت و نعمت و خیر و نفع و رزق و عزت و غنی و شرافت و غیر آنها و همچنین صفات متقابل آنها می باشند. از این رو، موجودات جهان، رحمتی هستند منسوب به حق و نعمتی منسوب به حق یا رزقی منسوب به حق و همچنین... و لازم لاینفک آن، این است که حق سبحانه رحیم است و منعم است و همچنین... یعنی متصف به صفاتی است که از مقام فعل، منتزع می باشند، ولی چیزی که هست، این است که این صفات از مقام ذات پایین تر بوده و مرتبه و موطن آنها همان مرتبه فعل می باشد.
مثلا اراده و مشیت وجود و کرم و انعام و احسان حق، همان موجود خارجی است که با ایجاد حق، به وجود آمده است، و مرید و شائی و جواد و کریم و منعم و محسن بودن حق، همان است که موجود نام برده را به وجود آورده و ایجاد کرده است، و ایجاد حق، جز وجود خارجی، چیز دیگری نیست، اگرچه ما به منظور مراعات ترتیب عقلی می گوییم: خدا وجود فلان چیز را خواست، پس ایجادش کرد، و چون خدا خواسته بود، چنین و چنان شد. آری، نظر به این که موجودات امکانی با وجودهای گوناگون و صفت های وجودی رنگارنگی که دارند، کاشف از کمالات ذاتی حق اند و یک نحو ثبوتی به حسب ریشه اصلی خود در مقام ذات دارند، این صفات فعلیه نیز که از آن وجودات، متنزع اند، یک نحو ثبوتی به حسب ریشه اصلی در مقام ذات دارند؛ یعنی حقیقتی که منشأ پیدایش فعل است، در مقام ذات می باشد. از این جا باید متنبه شد به این که همه این افعال با اختلافات زیادی که دارند، به حسب حقیقت، به یک فعل عام برمی گردند، و آن ایجاد و آفرینش است، چنان که کمالات ذاتی حق که منشأ پیدایش آنها هستند، نظر به اطلاق ذاتی که شرحش گذشت، به یک واقعیت و حقیقت که هیچ گونه کثرت و اختلاف و تغییری در وی راه ندارد، برمی گردند.