سه نظریه درباره زیبایی وجود دارد:
نظریه یکم- زیبایی عبارت است از یک نمود عینی که مورد پسند ذهن و خوشایند باشد و ذهن آدمی هیچ نقشی جز منعکس ساختن آن را ندارد.
نظریه دوم- زیبایی عبارت است از درک و دریافت ذهنی از پدیده های عینی که اگر آدمی از چنین ذهنی برخوردار نباشد، زیبایی هم وجود ندارد.
نظریه سوم- دو قطبی بودن زیبایی است که زیبایی را پدیده ای وابسته به دو قطب درون ذات و برون ذات می دانند.
جمعی از متفکران، نظریه یکم را انتخاب نموده و ذهن آدمی را در دریافت زیبایی مانند آینه ای می دانند که کاری جز منعکس ساختن نمودی که رویاروی آن قرار گرفته است ندارد. گروهی از متفکران، درست درنقطه مقابل ایستاده و می گویند: زیبایی فقط در درون ما است و برون ذات ما نه زشت است و نه زیبا.
نقد نظریه ها:
نظریه یکم: بدین ترتیب مورد انتقاد قرار گرفته است که که اگر زیبایی عبارت باشد از یک نمود عینی که مورد پسند ذهن و خوشایند باشد و ذهن آدمی هیچ نقشی جز منعکس ساختن آن را نداشته باشد، لذت حاصله ازدریافت زیبایی، معلول چه خواهد بود؟ احساس لذت از زیبایی، روشن ترین دلیل آن است که زیبایی ها با مغز و روان ما ارتباطی مافوق ارتباط انعکاس ذهنی محض دارد. مگر این طور نیست که گاهی زیبایی ها چنان مغز و روان ما را تحت تاثیر قرارمی دهند که به قول سعدی:
«بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست رفت»؟ مگر این طور نیست که گاهی زیبایی ها به حدی در ما تاثیر می کنند که ما را از خود بی خود نموده یا سایر فعالیت های مغزی را لحظاتی و ساعاتی متوقف می سازند و یا چنان مغز ما را به فعالیت وادار می کنند که سوالات مطروحه که شاید سالیانی دراز، ما را به خود مشغول نموده بود، مانند یخ در آفتاب مرداد آب می شوند. وانگهی، ما هنگامی که رویاروی زیبایی ها قرار می گیریم، تا حدودی می توانیم آن ها را تفسیر و علت تاثیر آن ها را در مغز و روان و لذتی که از آن می بریم. بیان کنیم، و در این تفسیر و تعلیل، به طور عمده از محتویات درون ذاتی خود بهره برداری نماییم. آیا چنین نیست که وقتی در یک نمود زیبا افقی را باز می بینیم، آگاهانه یا ناآگاه آن را به باز بودن مسیر حرکت حیات خویش تطبیق نموده و از آن لذت می بریم؟ از طرف دیگر، گروه فراوانی از زیبایی ها آن زیبایی ها هستند که تجسم و نمودی از آرمان معقول ما را تشکیل می دهند. بنابراین، نظریه یکم نمی تواند تفسیر صحیحی درباره زیبایی ارائه بدهد.
نظریه دوم- می گوید: زیبایی عبارت است از درک و دریافت ذهنی از پدیده های عینی که آدمی از چنین ذهنی اگر برخوردار نباشد، زیبایی هم وجود ندارد. صاحبان این نظریه، عینیت زیبایی را به عنوان نمود های زیبایی منکر می شوند، چنان که پیش از این مشروحا مطرح کردیم. پاسخ این نظریه روشن است؛ زیرا بنابر گفته این صاحب نظران، اگر ما روان بشری را بشناسیم، نیازی به زیبا شناسی نداریم. بدین ترتیب روان شناسی، ما را از زیبا شناسی بی نیاز خواهد کرد! انتقاد دوم به این نظریه، این است که به چه علت همه جریانات و نمودهای طبیعی و انسانی، احساس یا شهود و ذوق زیبا یابی ما را تحریک نمی کنند، بلکه انواعی خاص از نمودها برای ما زیبا جلوه می کنند و احساس زیبا یابی ما را برمی انگیزند و آن را اشباع می نمایند؟ هم چنین، برای چه خود زیبایی ها برای ما نمودها و کیفیت های متنوعی می نمایند که از هر یک از آن نوع خاصی از تاثر و لذت را در خود درمی یابیم؟
نظریه سوم- می گوید: زیبایی یک حقیقت دو قطبی است، یعنی زیبایی حقیقتی است وابسته به هر دو قطب درون ذاتی و برون ذاتی. به این معنی که نمود های زیبا مانند دیگر حقایق و جریانات و پدیده های طبیعی، واقعیت دارند؛ چه انسانی وجود داشته باشد که آن ها را ببیند و از آن ها لذت ببرد و خواه انسانی وجود نداشته باشد. از طرف دیگر، یقینا هیچ گاو و گوسفند و خوک و شتر و پلنگی از دیدن زیبایی های طبیعی یا هنری لذت نمی برد و در هنگام رویاروی با آن ها، آن عکس العمل ذهنی و روانی را که ما انسان ها در خود در می یابیم. از خود نشان نمی دهد. آن جانوران در موقع رویارویی با زیباترین مجموعه گل ها، همین که احساس کردند آن گل ها قابل خوراکی برای آن ها نیستند، پشت به آن ها نموده و سراغ علف ها و برگ هایی را خواهند گرفت که برای آن ها خوش خوراک باشند. از آغاز تاریخ بروز یک اثر هنری تاکنون، یک جانور غیر از انسان دیده نشده است که در جلوی یک اثری هنری بایستد و عکس العملی از دریافت زیبایی آن از خود نشان بدهد. علت این که انسان با آن مغز و روانی که دارد، زیبایی را درک و از آن لذت می برد، چیست؟
از طرف دیگر، اگر واقعیتی با قطع نظر از مغز و روان آدمی وجود نداشته باشد، موضوع زیبایی هم منتفی خواهد شد، اگر چه انسانی وجود داشته باشدکه از نظر درک مغزی و دریافت روانی در عالی ترین مرحله شعور و احساس بوده باشد. اگر فرض کنیم که یک انسان با قطع نظر از جهان برون ذاتی، زیبایی ها در درون خود در یابد، با این فرض نیز که آن چه که در درون او به عنوان موضوع زیبا بر نهاده شده است، غیر از آن عامل درک موضوع زیبا را در می یابد. مثلا فرض کنیم که انسان نظم اندیشه های مربوط و منتج خود را که در درونش به عنوان یک عمل ذهنی زیبا در جریان است، برای خود بر نهاده و از درک آن لذت می برد. مسلم است که در این پدیده درون ذاتی، درک کننده غیر از درک شنونده است و آن درک شده به عنوان حقیقتی غیر از درک کننده تلقی می شود. حتی خود هنرمند هم که اثر هنری خود را تماشا می کند، زیبایی اثر عینی خود را غیر از محتوای درون ذاتی خویش تلقی می کند که پیش از تجسم در آن اثر عینی، مورد توجه و دریافت خود هنرمند بوده است. یعنی پیش ازآن که معلومات و انتقال ذهنی و احساس هنرمند در جهان عینی به وجود بیاید، مورد توجه و دریافتش بوده است و آن عاملی که به محتویات و عمل ذهنی توجه، و آن ها را دریافت نموده است، باید غیر از خود آن محتویات و عمل ذهنی بوده باشد. یعنی زیبایی و عظمت آن امور درون ذاتی را مانند واقعیت برون ذاتی برای خود برنهاده است. البته اگر این قضیه ریشه گیری صحیح شود، به پدیده خود آگاهی (علم حضوری) خواهیم رسید که اسرار آمیزترین پدیده روانی است که آن ادراک کننده عین ادراک شنونده می باشد.