نکته ای می تواند مطرح شود مبنی بر این که انسانها پدیده های طبیعی را که می دیدند در جستجوی علت آنها بودند و هر علتی را که به دست می آوردند به نوبه خود به دنبال علت دیگری برای آن بودند و همین امر بالاخره بشر را رسانده است به این که پس این سلسله علتها باید در جایی منتهی بشود؛ چون اگر بنا بشود که هر پدیده ای خودش معلول پدیده دیگری باشد که آن پدیده دیگر مانند خود این هست، به اصطلاح همان امتناع تسلسل پیش می آید؛ پس در نهایت امر فکرشان به اینجا منتهی شده است که باید یک نقطه مرکزی وجود داشته باشد که آن، علت العلل باشد و همه علتها از آنجا پیدا شده باشد. بنابراین پدیده های خارجی، انسانها را به جستجوی مبدأ اولیه سوق دادند.
اگر می گوییم که جستجوی خدا و به قولی بحث از خدا فطری است، پس دخالت پدیده های خارجی را در سوق دادن انسان به بحث از خدا چگونه توجیه می کنیم؟ به عبارت دیگر آیا ما خود اعتراف نمی کنیم که پدیده های خارجی، انسان را به بحث از خدا متوجه می نمایند و نه عاملی در وجود انسان؟
پاسخ این پرسش می تواند از راه علت و معلول عامه باشد؛ یعنی این که بشر در جستجوی خدا برآمده است به علت همین بوده است که اصل علیت بر روحش حاکم بوده، یعنی در جستجوی علتها او را به علت العلل رسانده است. این عین این مطلب است که عامل در وجود انسان است؛ یعنی اگر در انسان این انگیزه نبود که علتها را کشف کند و به سرچشمه علتها برسد، پدیده های خارجی را که می دید همین جور بی تفاوت از کنار آنها می گذشت. بحث این است که وقتی انسان پدیده خارجی را می بیند، آنکه او را وادار می کند به جستجوی علت آن بپردازد چیست؟
آن پدیده خارجی که خودش را بر انسان عرضه می دارد، بر حیوان هم عرضه می دارد؛ یعنی آنچه که انسان می بیند حیوان هم می بیند، ولی آن چیزی که بعد از دیدن این پدیده های خارجی انسان را وادار می کند که در جستجوی علتها برآید این است که چنین حسی در انسان هست که هر پدیده ای نیازمند به علت است و قهرا آن علت هم اگر مانند این پدیده، خود پدیده ای باشد و نیازمند به علت، این فکر برای بشر پیدا می شود که آیا همه علتها یک سرچشمه دارد؟ سرچشمه ای که آن، علتی باشد که خود پدیده نباشد؟ و این عین معنی فطری بودن است. نه تنها با این مطلب منافات ندارد بلکه آن را تأیید می کند.