مثل فوق العاده عالی ای در زمینه تضادهای درونی انسان در مثنوی مولوی آمده است و واقعا مولوی عجیب است در نشان دادن این جور مسایل روحی و معنوی. در همین زمینه ها بعد که می گوید انسان این چنین آفریده شده است، نیمی از انسان آسمانی است و نیم دیگر زمینی، نیمی ملکوتی است و نیم خاکی و همیشه این تضاد در کار است و انسان در نوسان است، گاهی از این طرف می رود، گاهی از آن طرف، گاهی پایین می رود و گاهی بالا و یک تنازعی در درون انسان همیشه وجود دارد؛ آنگاه مثلی می آورد:
داستان معروف مجنون عامری و شتر تازه زاییده اش. می گوید: شتر مجنون تازه زاییده بود. حیوان هم وقتی تازه می زاید علاقه اش به بچه اش خیلی بیشتر است. این شتر را این آقا سوار شده بود و می خواست با آن برود به خانه معشوق (لیلا). (مثل است) شتر را سوار شد و می راند و می رفت. مقداری که از شهر بیرون آمد رفت در خیال محبوب و معشوق خودش و در عالم خودش، غافل از حیوان.
کم کم دستش شل شد و مهار شتر رها گردید و دیگر مثل یک بار شد روی این حیوان. حیوان کم کم احساس کرد کسی کاری به کارش ندارد، سرش را برگرداند به سمت خانه (چون بچه اش در خانه بود) آمد و آمد، یک دفعه مجنون چشم باز کرد دید به جای آنکه برسد به خانه معشوق به طویله رسیده.
دو مرتبه حیوان را برگرداند به آن طرف. باز مقداری رفت. دو مرتبه مجنون فکرش رفت به سوی معشوق خودش و از این حیوان غافل شد. حیوان هم باز به فکر معشوق و محبوب خودش که در طویله بود افتاد و چون دید رها شده برگشت. چندین بار این کار تکرار شد:
همچو مجنون در تنازع با شتر *** گه شتر چربید و گه مجنون حر
یک دم ار مجنون ز خود غافل شدی *** ناقه گردیدی و وا پس آمدی
بعد می گوید که آخر مجنون یک دفعه خودش را از روی این شتر پرتاب کرد پایین و:
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم *** ما دو ضد بس همره نالایقیم
من عاشقم تو هم عاشق، من عاشق لیلا هستم از آن طرف باید بروم، تو عاشق بچه ات هستی به طرف طویله باید بروی، ما دو تا با همدیگر نمی شود همسفر باشیم، بالاخره یا باید من و یا تو، یکی از این دو. آنگاه نتیجه می گیرد، می گوید:
عشق مولا کی کم از لیلاستی *** بنده بودن بهر او اولاستی