از دیدگاه اسلام نه جهان بیهوده آفریده شده و نه انسان به غلط آمده است و نه علائق طبیعی و فطری انسان اموری نبایستنی است، پس آنچه مذموم است و نبایستی است و مورد توجه قرآن کریم و نهج البلاغه است چیست؟
انسان خصیصه ای دارد که ایده آل جو و کمال مطلوب خواه آفریده شده است، در جستجوی چیزی است که پیوندش با او بیش از یک ارتباط معمولی باشد. به عبارت دیگر انسان در سرشت خویش پرستنده و تقدیس کننده آفریده شده است و در جستجوی چیزی است که او را منتهای آرزوی خویش قرار دهد و او همه چیزش بشود. اینجا است که اگر انسان خوب رهبری نشود و خود از خود مراقبت نکند، ارتباط و علاقه او به اشیاء به تعلق و وابستگی تغییر شکل می دهد، وسیله به هدف استحاله می شود، رابطه به صورت بند و زنجیر در می آید، حرکت و تلاش و آزادی مبدل به توقف و رضایت و اسارت می گردد. اینست آن چیزی که نبایستنی است و برخلاف نظام تکاملی جهان است و از نوع نقص و نیستی است نه کمال و هستی، و اینست آن چیزی که آفت انسان و بیماری خطرناک انسان است و اینست آن چیزی که قرآن و نهج البلاغه انسان را نسبت به آن هشدار می دهند و اعلام خطر می کنند.
بدون شک اسلام، جهان مادی و زیست در آن را، ولو به زیستی در حد اعلا را، شایسته این که کمال مطلوب انسان قرار گیرد نمی داند، زیرا اولا در جهان بینی اسلامی جهان ابدی و جاویدان، در دنبال این جهان می آید که سعادت و شقاوتش محصول کارهای نیک و بد او در این جهان است و ثانیا مقام انسان و ارزشهای عالی انسان برتر و بالاتر از اینست که خویشتن را بسته و اسیر، و برده مادیات این جهان نماید. اینست که امام علی (ع) مکرر به این مطلب اشاره می کند که دنیا خوب جائی است اما برای کسی که بداند این جا قرارگاه دائمی نیست، گذرگاه و منزلگاه او است: «و لنعم دار ما لم یرض بها دارا؛ خوب خانه ای است دنیا، اما برای کسی که آن را خانه خود (قرارگاه خود) نداند» (نهج البلاغه، خطبه 223 ). «الدنیا دار مجاز لا دار قرار، فخذوا من ممرکم لمقرکم؛ دنیا محل گذر است و آخرت سرای ماندن، پس از گذرگاه خود توشه ای برای قرارگاه خود برگیرید» ( نهج البلاغه، خطبه 203).
از نظر مکتب های انسانی جای هیچگونه شک و تردید نیست که هر چیزی که انسان را به خود ببندد و در خود محو نماید بر ضد شخصیت انسانی است زیرا او را راکد و منجمد می کند. سیر تکامل انسان لایتناهی است و هر گونه توقفی و رکودی و بستگی ای بر ضد آن است. ما هم در این جهت بحثی نداریم یعنی این مطلب را به صورت کلی می پذیریم سخن در دو مطلب دیگر است: یکی اینکه آیا قرآن، و به پیروی قرآن نهج البلاغه، چنین بینشی دارد درباره روابط انسان و جهان؟ آیا واقعا آن چیزی که قرآن محکوم می کند علاقه به معنی بستگی و کمال مطلوب قرار دادن است که رکود است و توقف است و سکون است و نیستی است و بر ضد حرکت و تعالی و تکامل است؟ آیا قرآن، مطلق علائق و عواطف دنیوی را در حدی که به شکل کمال مطلوب و نقطه توقف درنیاید محکوم نمی سازد؟ دیگر اینکه اگر بنا باشد، بسته بودن به چیزی و کمال مطلوب قرار گرفتن چیزی، مستلزم اسارت و در بند قرار گرفتن انسان و در نتیجه رکود و انجماد او باشد چه فرقی می کند که آن چیز مورد علاقه خدا باشد یا چیز دیگر؟
قرآن هر بستگی و بندگی را نفی کند و به هر نوع آزادی معنوی و انسانی دعوت کند. هرگز بستگی به خدا و بندگی خدا را نفی نمی کند و به آزادی از خدا برای کمال آزادی دعوت نمی نماید، بلکه بدون تردید دعوت قرآن بر اساس آزادی از غیرخدا و بندگی خدا، تمرد از اطاعت غیر او و تسلیم در برابر او، استوار است. کلمه لااله الاالله که پایه اساسی بنای اسلام است بر نفیی و اثباتی، سلبی و ایجابی، کفری و ایمانی، تمردی و تسلیمی، استوار است. نفی و سلب و کفر و تمرد نسبت به غیرحق، و اثبات و ایجاب و ایمان و تسلیم نسبت به ذات حق. شهادت اول اسلام یک نه فقط نیست همچنانکه تنها یک آری نیست، ترکیبی است از نه و آری.
اگر کمال انسانی و تکامل شخصیت انسانی ایجاب می کند که انسان از هر قیدی و هر اطاعتی و هر تسلیمی و هر بردگی رها و آزاد باشد و در مقابل همه چیز عصیان بورزد و استقلال داشته باشد و هر آری را نفی کند و برای اینکه آزادی مطلق به دست آورد نه محض باشد (آنچنانکه اگزیستانسیالیسم می گوید) چه فرق می کند که آن چیز خدا باشد یا غیرخدا؟ و اگر بنا است انسان اسارتی و اطاعتی و قیدی و تسلیمی بپذیرد و در یک نقطه توقف کند، باز هم چه فرق می کند که آن چیز خدا باشد یا غیرخدا؟ یا اینکه فرق است میان ایده آل قرار گرفتن خدا و غیرخدا، خدا تنها وجودی است که بندگی او عین آزادی است و در او گم شدن عین به خود آمدن و شخصیت واقعی خویش را بازیافتن است اگر چنین است مبنا و ریشه و بنیادش چیست؟ و چگونه می توان آنرا توجیه کرد؟ به عقیده ما در اینجا ما به یکی از درخشانترین و مترقی ترین معارف انسانی و اسلامی می رسیم. اینجا یکی از جاهایی است که علو و عظمت منطق اسلام از یک طرف و حقارت و کوچکی منطقهای دیگر از طرف دیگر نمودار می گردد.