فویرباخ که یک فیلسوف مادی است حرف عجیبی زده است. خواسته دین و مذهب را تحلیل روان شناسانه و جامعه شناسانه کرده باشد بر همان اساسی که از اول فرض بر این است که مذهب مبنای منطقی ندارد. می گوید انسان دارای دوگانگی وجود است. (خود همین حرف را از مذهب گرفته)
انسان، وجودی عالی دارد و وجودی دانی. همین چیزی که ما می گوییم جنبه علوی و جنبه سفلی. جنبه سفلی انسان جنبه حیوانیت انسان است که مانند حیوان جز خور و خواب و خشم و شهوت چیزی سرش نمی شود و جنبه علوی انسان همان انسانیت انسان است -که فویرباخ این را دیگر جزء وجود انسان دانسته و ناچار برای آن اصالت قائل شده است- و آن همانی است که دارای یک سلسله فضایل است، شرافت، کرامت، رحمت، خوبی، نیکی، همه این حرف ها در آنجاست.
بعد می گوید که انسان (ناچار باید بگوید که همه انسان ها این جور هستند) تن می دهد به دنائت ها یعنی تابع جنبه سفلی وجودش می شود، بعد که تابع جنبه سفلی وجود خودش شد می بیند آن جنبه های علوی با خودش جور در نمی آید، چون خودش حالا شده یک حیوان پست منحط. بعد در حالی که همین شرافت ها و اصالت ها در خودش است فکر می کند که پس اینها در ماورای اوست و خدا را بر اساس وجود خودش می سازد.
طبق نظریه آقای فویرباخ، مذهب عن قریب پایان پیدا می کند، یعنی انسان هر چه خودش را بیشتر بشناسد نیاز او به فرض خدا کمتر می شود و وقتی انسان خودش را خوب شناخت دیگر اصلا جایی برای مذهب باقی نمی ماند و انسان به جای اینکه خدا را بپرستد، به جای اینکه خدا را تجلیل کند خودش را تجلیل کند.