مرحوم سید حسین کوه کمری، از بزرگان اکابر علما و از مراجع تقلید زمان خودشان بودند. آذربایجانی هم هستد. ایشان عموی مرحوم آیت الله حجت کوه کمری -که در زمان ما و استاد ما بودند و ما در خدمت ایشان درس خوانده ایم- بودند که ایشان هم مرد بزرگواری بودند. جریان عجیبی از زندگی این مرد بزرگ نقل می کنند و آن این است که ایشان در نجف حوزه درسی داشتند در زمان شیخ محمد حسن نجفی (صاحب جواهر) و بعد از صاحب جواهر.
شیخ مرتضی انصاری اعلی الله مقامه در آن وقت هنوز شهرتی نداشت، مخصوصا که ایشان در نجف هم زیاد اقامت نکرده بود؛ مدت کمی در نجف بود، بعد آمد به سیاحت به این معنا که شهرهای ایران را می گشت، هرجا عالم مبرزی می دید، مدتی می ماند و از خدمت او استفاده می کرد. مدتی در مشهد ماند، مدت بیشتری در اصفهان و مدت زیادتری در کاشان که مرحوم نراقی در آنجا بود. سه سال ایشان در کاشان بود. بعد که برگشته بود براستی مرد مبرزی بود و می گویند مرحوم شیخ انصاری هیکل کوچکی داشته و چشمهای ایشان هم مقداری بهم خوردگی داشته است (تراخمی بود مثل بسیاری از مردم خوزستان، چون ایشان خوزستانی بودند). همچنین خیلی مرد زاهد پیشه ای بود و لباسهای ژنده و مندرسی می پوشید، عمامه مثلا کهنه و این جورها. دو سه شاگرد هم بیشتر نداشت. در مسجدی تدریس می کرد و از قضا مرحوم آقا سید حسین هم در همان مسجد تدریس می کرد، ولی درسهایشان این جور بود که اول شیخ می آمد تدریس می کرد، آن که تمام می شد، آقا سید حسین می آمد تدریس می کرد. یک روز مرحوم آقا سید حسین وارد مسجد می شود. از بازدیدی بر می گشت، دید دیگر فرصت نیست که برود خانه و دو مرتبه بر می گردد. هنوز حدود یک ساعت به درس مانده بود، گفت می رویم در مسجد می نشینیم تا موقع درس بشود و شاگردان بیایند. رفت دید یک شیخ به اصطلاح ما جلنبری هم آن گوشه نشسته برای دو سه نفر تدریس می کند. او هم همان کنار نشست ولی صدایش را می شنید، حرفهایش را گوش کرد دید خیلی پخته دارد تدریس می کند و رسما استفاده می کند.
حالا آقا سید حسین، یک عالم متبحر معروف قریب المرجعیت و این، یک مرد مجهولی که تا امروز او را اساسا نمی شناخته است. فردایش گفت حالا امروز هم کمی زودتر بروم، ببینم چگونه است، آیا واقعا همینطور است؟ فردا عمدا یک ساعت زودتر رفت. باز یک کناری نشست، گوش کرد، دید تشخیص همان است که دیروز بود، راستی این مرد، مرد ملای فاضلی است و از خودش فاضلتر. گفت یک روز دیگر هم امتحان می کنیم. یک روز دیگر هم همین کار را کرد. برایش صددرصد ثابت شد که این مرد نامعروف مجهول از خودش عالمتر است و خودش از او می تواند استفاده کند. بعد رفت نشست، شاگردانش که آمدند (هنوز آن درس تمام نشده بود) گفت شاگردان! من امروز حرف تازه ای برای شما دارم. آن شیخی که می بینید آن گوشه نشسته، از من خیلی عالمتر و فاضلتر است. من امتحان کردم، خود من هم از او استفاده می کنم، اگر راستش را بخواهید من و شما همه با همدیگر باید برویم پای درس او، یا الله ما که رفتیم. خودش از جا بلند شد و تمام شاگردان هم یکجا رفتند به درس او. این انصاف چیست در بشر؟ صد در صد قیام علیه منافع خود است.
از آن ساعت آقا سید حسین جزء شاگردان شیخ انصاری شد یعنی یک مرجعیت (می دانید مرجعیت از جنبه دنیایی انسان حساب بکند، بسیار مقام عالی ای است) را اینجور از خودش سلب کرد و عملا به دیگری تفویض نمود. آیا نفس این آدم احساس نمی کرد آقایی چیست؟ مدرس بودن چیست؟ احترام چیست؟ خوب مسلم او هم مثل ما از احترام خوشش می آمد. او هم مثل ما از سیادت و آقایی خوشش می آمد نه اینکه خوشش نمی آمد. اما این مرد یک روح عالی متعالی آزادی داشت که توانست درباره خودش و آن شخص قضاوت بکند و علیه خودش حکم صادر بکند. این معنی اینست که انسان شخصیت مرکبی دارد.
اخلاق قضاوت انصاف داستان اخلاقی شیخ مرتضی انصاری سید حسین کوه کمری تربیت