در تحف العقول از امام صادق (ع) در ضمن حدیثى روایت شده است که فرمود: «هر کس خیال کند خداى را میشناسد و خداشناسیش از راه توهمات قلبى باشد چنین کسى نه تنها خداى را نشناخته بلکه شرک به خدا هم ورزیده، زیرا صورتى را پرستیده که خود در ذهن ایجادش کرده، و هر که خیال کند خداى را شناخته ولى خداشناسیش از راه اسماء بدون معنا باشد چنین کسى در حقیقت اقرار کرده که به خدا طعن زده و نسبت نقص و حدوث به خدا داده، زیرا اسماء حادثند و حاجت به محدث دارند، و کسى که خیال کند خدا را شناخته و خداشناسیش از راه اسم و معنا هر دو باشد و هر دو را بپرستد چنین کسى با خدا دیگرى را شریک کرده، و کسى که خیال کند خدا را شناخته لیکن خداشناسیش از راه توصیفات غائبانه باشد نه از راه ادراک، در حقیقت، خدایى غایب را اثبات کرده، و پرستیده، و کسى که خیال کند خداى را شناخته به این نحو که موصوف را به صفت نسبت داده چنین کسى بزرگ را کوچک شمرده، آرى «و ما قدروا الله حق قدره؛ بزرگى خدا را چنانكه بايد نشناختند.» (انعام/ 91) (آنها خدا را درست نشناختند). نمیتوانند به چند و چون خدا پى برده و او را به سنجش در آورند.»
وقتى کلام آن جناب به اینجا رسید شخصى عرض کرد: بنابراین بیان، پس چگونه میتوان به توحید خداوند راه یافت؟ حضرت فرمود: راه بحث فراخ و راه فرار از این اشکالات باز است، انسان نسبت به هر چیزى که حاضر است اول به عین آن معرفت یافته و آن را متمایز از هر چیز دیگرى میشناسد سپس به اوصاف آن پى می برد، بر خلاف غایب که به هر چه از اوصاف آن آشنا شود آن اوصاف به کلیت خود باقى است وقتى متشخص میشود که عین آن را درک کند. گفته شد چطور حاضر عینش قبل از صفاتش شناخته میشود؟ فرمود: تو نخست حاضر (خدا) را میشناسى سپس به علم او پى می برى یا علم مربوط به آن را بدست می آورى یا پس از آشنایى به او علم به او پیدا میکنى و از راه علم به او خودت را هم که معلول او هستى می شناسى؟ آرى تو خودت را از ناحیه خودت نمیتوانى بشناسى، و نیز میدانى و باور خواهى کرد که آنچه در نفس تو است آن نیز ملک خدا و قائم به اوست، یا بعبارت دیگر مقام ثبوت ذات تو و آنچه در آنست و مقام اثباتش همه از ناحیه خداست و این معنا نظیر معرفتى است که برادران یوسف نسبت به آن جناب تحصیل کردند، چون آنها به او گفتند: تو تحقیقا همان" یوسفى"، گفت: آرى من یوسفم و اینک این (بن یامین) برادر ابوینى منست، چه اگر برادران او را شناختند او را بوسیله خود او شناختند، نه بوسیله چیزى غیر او، و هستى او را از ناحیه خود او اثبات کردند، نه از ناحیه نفس خود، و توهمهاى قلبى خود، (تا آخر حدیث) «تحف العقول ص 341».
انسان وقتى به سیر درباره نفس خود بپردازد و اغیار را از دل بیرون راند و با دل خلوت کند از هر چیزى منقطع و به خداوند متعال می پیوندد، و این خود باعث معرفت پروردگارش می شود، البته معرفتى که در حصولش چیزى واسطه نشده است، و علمى که هیچ سبب در آن مداخله نداشته است، چون انقطاع بتنهایى تمامى حجابهایى را که در بین است کنار می زند، اینجاست که آدمى با مشاهده ساحت عظمت و کبریاى حق، خود را از یاد می برد، و بنابراین باید این معرفت را معرفت خدا به خدا نام نهاد و اینجاست که در سویداى نفس به این مطلب تصدیق و اذعان پیدا میشود که انسان فقیر و محتاج به خداى سبحان و مملوک اوست به ملکى که در قبال آن هیچ استقلالى از خود ندارد. در اینجا مراد امام صادق (ع) از اینکه فرمود: و از راه علم به او خودت را هم که معلول اویى میشناسى، آرى تو خودت را از ناحیه خودت نمیتوانى بشناسى، و نیز میدانى و باور خواهى کرد که آنچه در نفس تو است آن نیز ملک خدا و قائم به اوست، وجود و بقایش از اوست، همان معناست.
در این مورد روایت دیگرى است که مسعودى در اثبات الوصیه از امیرالمؤمنین (ع) نقل کرده: که آن جناب در یکى از خطبه هاى غرایش در خطاب به پروردگار خود عرض کرد: پروردگارا تو از هر نقصى منزهى، هر چیزى را از خودت و آثار خودت پر کرده اى، و از هر چیزى جدایى پس هیچ چیزى تو را فاقد نیست، و تویى فعال ما یشاء، بزرگى تو اى کسى که هر موجود قابل درکى آفریده تو است، و هر محدودى از آثار صنع تو است... منزهى تو بار خدایا! کدام چشم است که در برابر بهاى نور تو بتواند مقاومت کند؟ و دیدش تا اوج نور ضیاى قدرت تو کارگر شود؟! کدام فهم است که آنچه را در آنجا است بفهمد، مگر چشمهایى که تو پرده ها را از برابر آنها کنار زده و حجابهاى ظلمانى را از برابرش پاره کرده باشى پس صعود کرد ارواح آنان بر پیرامون بالهاى ارواح، و از همین جهت در ارکان تو، به مناجات با تو پرداختند، و در بین انوار بهاى تو فرو رفتند، و از بالاى خاک نظر انداخته و مستواى کبریاى تو را دیدند، از این رو اهل ملکوت آنها را زوار و اهل جبروت آنها را عمار نامیدند «اثبات الوصیة ص 105».
در بحار از ارشاد دیلمى حدیثى که ارشاد بدون سند ذکر کرده نقل میکند و خود براى آن دو سند ذکر میکند و در آن حدیث آمده که: خداى تعالى فرمود، هر کس به مقتضاى رضاى من عمل کند من او را به سه خصلت وا میدارم، اول: شکرى به او یاد می دهم که آمیخته با جهل نباشد. دوم: به ذکرى موفقش میکنم که فراموشى در آن راه نداشته باشد. سوم: محبتى از خودم در دلش می اندازم که محبت هیچ یک از مخلوقاتم را بر آن محبت ترجیح ندهد. چنین کسى وقتى مرا دوست بدارد دوستش می دارم، و چشم دلش را بسوى جلال خود باز می کنم، و بندگان خاص خود را از او پنهان نمی دارم، و با او در تاریکیهاى شب و روشنى روز هم کلام میشوم، تا جایى که یکسره از هم کلامى با مخلوقات و همنشینى با آنها صرفنظر کند، و نیز کلام خود و کلام ملائکه خودم را به او میشنوانم، و اسرارى را که از خلقم نهان داشته ام براى او فاش می کنم، و نیز لباس حیا بر تنش می پوشانم، به طورى که جمیع خلق از او شرم کنند، و روى زمین که راه می رود با مغفرت خدا قدم بردارد، دلش را دلى با ظرفیت و بینا قرار داده و هیچ چیز از اسرار بهشت و آتش را بر او پوشیده نمیدارم، ترس و وحشتى که در قیامت بر مردم مستولى خواهد شد به او نشان داده و هم چنین به حسابهایى که از توانگران و بینوایان و جاهلان و علما میکشم آشنایش می نمایم، و نیز من او را در بستر قبرش می خوابانم و منکر و نکیر را بر او نازل می کنم تا از وى پرسش کنند، و او اندوه مرگ و ظلمت قبر و لحد و هول مطلع را احساس نکند، آن گاه میزانش را نصب کرده و نامه عملش را باز نموده و کتابش را در دست راستش مینهم، تا آن کتاب را بخواند، آن گاه بین خودم و او واسطه و ترجمان قرار نمیدهم.
این است صفات محبین، اى احمد اندوه خود را یکى کن، و زبانت را یکى ساز، و بدنت را چنان زنده بدار که هیچ گاه غفلت نورزد، چون هر کس از من غافل شود من او را به خودش سپرده و دیگر باک ندارم که در کدام وادى به هلاکت میافتد «بحارالانوار».
از این روایات استفاده میشود که با فکر و علوم فکرى آن طور که باید نمیتوان معرفت حقیقى را کاملا استیفا نمود، چون این روایات از مواهب الهى که مخصوص است به اولیاء الله نمونه هایى را ذکر میکند که به هیچ وجه سیر فکرى نمی تواند آن امور را نتیجه دهد، و به آنها منتهى شود.