دیدگاههای مختلف مکاتب در مورد انسان کامل
فارسی 7071 نمایش |انسان از منظر عقل و فلسفه
هر صاحب مکتبی که مکتبی برای بشریت آورده است، نظریه ای درباره کمال انسان و یا انسان کامل دارد. در آن چیزی که به نام اخلاق نامیده می شود گفته می شود که اگر انسان دارای آن خصلتها باشد، به مقام عالی انسانیت نائل شده است و این، خود تعبیر دیگری از انسان والا، انسان برتر یا انسان کامل است. به طور کلی نظریات صاحبان مکاتب مختلف درباره انسان کامل در چند نظریه اساسی خلاصه می شود. یک نظر، نظر عقلیون یا اصحاب عقل است، یعنی نظر کسانی که به انسان بیشتر از زاویه عقل می نگریسته اند و گوهر انسان را همان عقل او می دانسته اند و نه چیز دیگر. عقل هم یعنی قوه تفکر و قوه اندیشیدن. فلاسفه قدیم و از آن جمله برخی فلاسفه قدیم خودمان نظیر ابن سینا اینطور فکر می کرده اند. آنها مدعی بوده اند که انسان کامل یعنی "انسان حکیم"، و کمال انسان در حکمت انسان است. حکما می گویند کمال نفس انسان به این است که مجموع عالم نه یک جزء بالخصوص و بی اطلاع از جای دیگر در ذهن او منعکس شود. این را به این تعبیر می گفتند: صیرورة الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینی؛ گردیدن و شدن انسان، جهانی عقلانی مشابه با جهان عینی، یعنی انسان خودش یک جهان در برابر آن جهان بشود، ولی آن جهان عینی است و این جهان، جهانی عقلانی و فکری.
هر آن کس ز دانش برد توشه ای *** جهانی است بنشسته در گوشه ای
این بیت، همین مطلب را می گوید.
انسان کامل به عقیده فلاسفه، انسانی است که عقلش به کمال رسیده است، به این معنا که نقش اندام هستی در ذهنش پیدا شده است. ولی با چه وسیله به اینجا رسیده است؟ با قدم فکر، با قدم استدلال و برهان و با قدم منطق حرکت کرده تا به اینجا رسیده است. ولی فلاسفه تنها به این قناعت نمی کردند، می گفتند دو حکمت وجود دارد: حکمت نظری یعنی شناخت عالم به این صورتی که عرض شد و حکمت عملی. حکمت عملی چیست؟ تسلط کامل عقل انسان بر همه غرایز و همه قوا و نیروهای وجود خود. آن وقت می گویند اگر شما در حکمت نظری، عالم را با فکر و استدلال آن طور که گفتیم درک کنید و در حکمت عملی، عقل خودتان را بر نفستان مسلط کنید به طوری که نفس و قوای نفسانی تابع عقل باشند، شما یک انسان کامل هستید. این مکتب همانطور که عرض شد مکتب عقل و مکتب حکمت است.
از منظر عشق و عرفان
مکتب دیگر در باب انسان کامل، مکتب عشق است. مکتب عشق که همان مکتب عرفان است، کمال انسان را در عشق که مقصود، عشق به ذات حق است و در آنچه که عشق، انسان را به آن می رساند، می داند. بر خلاف مکتب عقل که مکتب حرکت نیست و مکتب فکر است. حکیم سخن از حرکت ندارد، به عقیده او همه حرکت ها، حرکت ذهن است این مکتب، مکتب حرکت است، اما حرکتی صعودی و عمودی، نه حرکت افقی. در ابتدا که انسان می خواهد به کمال برسد حرکتش باید صعودی و عمودی باشد، یعنی حرکت به سوی خدا، پرواز به سوی خدا. اینها معتقدند که سخن، سخن فکر نیست، سخن عقل نیست، سخن استدلال نیست، سخن، سخن روح انسان است. به عقیده اینها روح انسان واقعا به حرکت معنوی حرکت می کند تا آنجا که به خدا می رسد. همینجاست که جنجال به پا شده است که "انسان به خدا می رسد" یعنی چه؟ ولی آنها حرف خودشان را در جای خود، خوب گفته اند. مکتب عشق اساسا مکتب عقل را تحقیر می کند. یکی از فصول و بخشهای بسیار عالی ادبیات ما، بخش "مناظره عقل و عشق" است. چون کسانی که وارد این بحث شده اند اغلب خودشان اهل عرفان بوده اند، همیشه عشق را بر عقل پیروز کرده اند. مکتب عشق برای رسیدن انسان به کمال، عقل را کافی نمی داند، می گوید عقل، جزئی از وجود انسان است، نه اینکه تمام ذات انسان عقل او باشد، عقل مثل چشم، یک ابزار است، ذات و جوهر انسان که عقل نیست، ذات و جوهر انسان، روح است و روح از عالم عشق است و جوهری است که در آن، جز حرکت به سوی حق چیز دیگری نیست. این است که عقل در این مکتب تحقیر می شود. حافظ گاهی این مطلب را با تعبیرات عجیبی می گوید:
بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل *** بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
عرفا همیشه مستی را به آن معنا که خود می گویند بر عقل ترجیح می دهند. آنها حرف های خاصی دارند، توحید، نزد آنها معنی دیگری دارد، توحید آنها وحدت وجود است، توحیدی است که اگر انسان به آنجا برسد همه چیز شکل (حرفی) پیدا می کند. در این مکتب انسان کامل در آخر، عین خدا می شود، اصلا انسان کامل حقیقی، خود خداست و هر انسانی که انسان کامل می شود، از خودش فانی می شود و به خدا می رسد. راجع به این مکتب هم در جای خود صحبت می شود.
از منظر مکتب قدرت
مکتب دیگری در باب انسان کامل وجود دارد که نه بر "عقل" تکیه دارد و نه بر "عشق"، فقط بر "قدرت" تکیه دارد. انسان کامل یعنی انسان مقتدر، و کمال یعنی قدرت به هر معنی که قدرت را در نظر بگیرید یعنی اقتدار، زور. در یونان قدیم گروهی بودند که اینها را "سوفسطائیان" می گویند. اینها در کمال صراحت این مطلب را بیان کرده اند که اصلا "حق" یعنی "زور"، هر جا که زور هست حق هم هست و هر جا که قدرت هست، حق، همان قدرت است و ضعف مساوی است با بی حقی و ناحقی. برای آنها اساسا عدالت و ظلم معنی و مفهوم ندارد و لهذا به "حق" می گویند: "حق زور"، یعنی حق ناشی از زور، به این معنا که هر حقی ناشی از زور است. اینها معتقدند که انسان تمام تلاشش باید برای کسب زور و کسب قوت و قدرت باشد و بس، و انسان هیچ قید و حدی هم نباید برای قدرت خود قائل شود. این مکتب قدرت را در یکی دو قرن اخیر نیچه فیلسوف معروف آلمانی احیا و دنبال کرد و در کمال صراحت این مکتب را بیان کرد. از نظر اینها، اینکه می گویند: "راستی خوب است"، "درستی خوب است"، "امانتداری خوب است"، "احسان خوب است"، "نیکی خوب است"، همه، حرف های مفت و چرند است. "هرکه ضعیف بود، زیر بازویش را بگیر" یعنی چه؟ یک لگد هم به او بزن. او گناهی از این بالاتر ندارد که ضعیف است، حال که ضعیف است تو هم سنگی روی سرش بینداز. نیچه که خودش یک آدم ضد خدا و ضد دین است معتقد است که دین را ضعفا اختراع کرده اند، درست بر عکس نظریه کارل مارکس که می گوید: دین را اقویا اختراع کرده اند برای اینکه ضعفا را اسیر خودشان نگه دارند. نیچه می گوید دین را ضعفا اختراع کرده اند، برای اینکه قدرت اقویا را محدود کنند و خیانتی که به عقیده او دین به بشر کرده است، این است که مفاهیمی همچون بخشش، جود، رحم، مروت، انسانیت، خوبی، عدالت و امثال اینها را بین مردم پخش کرده و بعد، اقویا گول خورده اند و به خاطر عدالت وجود و مروت و انسانیت، مجبور شده اند کمی از قدرت خود بکاهند.
نیچه می گوید ادیان گفته اند: "مجاهده با نفس"، چرا مجاهده با نفس؟ بگویید پروریدن نفس، نفس پروری، ادیان گفته اند: "مساوات"، می گوید: مساوات چرند است، مساوات یعنی چه؟ همیشه باید یک عده زیردست باشند و یک عده زبردست، زیردست ها جانشان دربیاید و برای زبردستها کار کنند، تا آنها رشد کنند و گنده شوند و مرد برتر از میان آنها پیدا شود. ادیان گفته اند: "تساوی حقوق زن و مرد"، می گوید این هم حرف مزخرفی است، مرد، جنس برتر و قوی تر است و زن برای خدمت به مرد خلق شده و هیچ هدف دیگری در کار نیست، تساوی حقوق زن و مرد هم غلط است. این مکتب اساسا انسان برتر و والا و انسان کامل را مساوی با انسان مقتدر و انسان زورمند می داند و کمال را مساوی با قوت و قدرت.
از منظر مکتب برخورداری
مکتب دیگری هم وجود دارد و آن، مکتب "برخورداری" است که به مکتب قدرت، خیلی نزدیک است. می گویند: اینکه باید "انسان کامل، حکیم باشد"، "انسان کامل، به خدا برسد" و چنین و چنان باشد، همه، حرف است و فلسفه بافی، اگر می خواهی به کمال انسانی خودت برسی، کوشش کن که برخوردار باشی، هر چه از مواهب خلقت، بیشتر برخوردار باشی کامل تر هستی، اصلا انسان کامل یعنی انسان برخوردار. لهذا کسانی که کمال انسان را به علم می دانند نه به حکمت و علم را هم عبارت از شناخت طبیعت می دانند و شناخت طبیعت را هم برای تسلط بر طبیعت و برای اینکه طبیعت در خدمت انسان قرار بگیرد و انسان از آن بهره برد می خواهند، در آخر، حرفشان به این بر می گردد که علم هم ارزشش برای انسان یک ارزش وسیله ای است، نه ارزش ذاتی، علم برای انسان، از این جهت خوب است که وسیله تسلط انسان بر طبیعت است و طبیعت را مسخر انسان قرار می دهد، و وقتی که طبیعت را مسخر انسان قرار داد، انسان، بهتر از طبیعت بهره مند و مستفیض و برخوردار می شود. پس اگر می خواهید انسانها را به کمال برسانید، باید کوشش کنید آنها را به برخورداری از طبیعت برسانید، و کمالی هم غیر از برخورداری از طبیعت وجود ندارد و اینکه برای علم این همه قداست ها قائل شده اند، ارزش ذاتی و کمال ذاتی قائل شده اند، همه، حرف است، علم یک ابزار بیشتر نیست، علم برای بشر نظیر شاخ است برای گاو، نظیر دندان است برای شیر.
منـابـع
مرتضی مطهری- انسان کامل- صفحه 103-110 و 121-120 و 143-144
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها