مسیحیت دینی است که همانند دیگر ادیان الـهی برای پاسـخ گویی به نیازهـای فطری انسان از جانب خداوند سبحان نازل شده است، لیکن بعد از رحلت حضرت مسیح (ع) دین آشنایان بی باور برای حفـظ منـافع مادی و حیثیت اجتمـاعی خود به تحریف و یا تفـسیرهایی که مطابق امیال آنها بود دست زدند. این تحریفات مکرر که غالبا مخالف با اصول برهانی و قواعد عقلی بود، موجب شد تا صاحبان علوم حسی و تجربـی به انکار جهـان شناسی عقلی و فلسفـه الـهی پرداختـه و به جدایی دین از عقل حکم دهند. رشد علوم حسی و پیـشرفـت تجربه ها و فرضیه هـای عـلمی در قرون اخیر و مغایرت رهاورد این علوم با تحریفات و یا تفسیر های خرافی آنها منجر به قبول جدایی دین از علم نیز گردید.
کشیشان در برخورد با قدرتمندان فاسد برای حفظ موقعیت خود، سر سازش پیش گرفته و تا آنجا که توانستند به تأیید آنها پرداختـند و حکومت آنها را موهبتی الهی و خود را واسطه این موهبت معرفی کردند و پس از اقتدار سلاطیـن و نامحـرم شدن داعیان دین، اینـان یکسره حوزه سیاست و قدرت را به پادشاهان بخشیدند و به جدایی دین از سیاست حکم کردند. در نـتیجه چیزی که در دسـت اینان باقـی ماند، دینی بود که منفک از عقل و جدای از علم و منزوی از سیاست بود. یعنی این دین تحریف شده، نه به برهان عقلی متکی است و نه در مورد مسائل علمی نظر دارد و نه مدعی اداره شئون اجتماعی آدمیان است.
کشیشان عقب نشینی کرده بودند و به جدایی قلمرو دین از قلمرو علم رضایت دادند، اما علوم حسی و فرضیه های علمی بیرحمانه به داوری درباره دین پرداخته و به پنداری و خرافـی بودن دین، یا ذهنی بودن و نه عـینی بودن آن حـکم کرده و بر فرض پذیرفتن واقعیـت آن، با نفی ثبات و دوام به نسبیت و تغییـر آن رأی دادنـد. ابتدا با این فرضیه که هر آنچه از طریـق حـس اثبات پذیر و یا ابطال پذیر نباشد، ذهنی و بی معنی است؛ به پوچ بودن مفاهیم دینی نظر دادند، و همچنین با فرضیه تغییر و دگرگونی انسان حکم به عدم ثبات و دگرگونی مفاهیم ذهنی انسان، و درنتیجه تحول و تغییر معرفت دینی کردند. همچنین با تحلیل عوامل فردی و اجتماعی که در قالـب فرضیه های مقبـول آنـان در تشکیل ذهنیت انسان دخیل هستند، پندار دیانت را نیز رهاورد جبری شرایط روانی، اجتماعی و یا اقتصادی خاص معرفی کردند.
در فلسفه و هستی شناسی نیز وقتی کلیسا پیوند خود را با هستی شناسی الهی قطع می کند، راه اقامه برهان را نسبت به اصول و مبادی خود که همان مبدأ، معاد و وحی و رسالت است فرو می بندد و با بسته شدن این راه فلسفه های مادی و جهان شناسی های حسی و غیر الهی حمله خود را نسبت به مبانی و اصول دین به طور مستقیم آغاز می کنند.
به هر حال مسئله رابطه علم و دین از دیرزمان در مغرب زمین هم مطرح بوده و مورد بحث و مناقشه قرار گرفته است، لکن این مسئله با مرور زمان و با پیشرفت علوم تجربى اوج بیشترى گرفت و وارد معرکه آرا شد. در این بخش از مقاله بر آنیم که این مسئله را در عالم مسیحیت بررسى کرده و دیدگاههایى را که عالمان مسیحى در باب علم و دین ارایه کرده اند، به طور خلاصه مطرح کنیم. قبل از عصر روشنگرى و ظهور علم جدید، روش علمى از راه تبیین و با توسل به غایات بود، با وقوع رنسانس روش ریاضى و مشاهده و سپس آزمایش و نظریه پردازى به میان آمده و از این راه به بررسى پدیده ها پرداختند، یعنى به جاى علل غایى و روش تبیین توصیفى، علل فاعلى مطرح شد و این همان تبیین مکانیکى طبیعت است، با این زمینه قرن هفدهم عصر تولد علم جدید نامیده مى شود و به عبارتى دو نکته بود که در پیشرفت علم جدید در این عصر نقش مؤثرى داشت: یکى مفاوضات و گفتگوهاى گالیله و دیگر اصول نیوتن. در قرن هفدهم دانشمندان عموما با دین مخالفتى نداشتند، بلکه موضع مثبت با آن داشته و به الهیات طبیعى روى آورده و مى کوشیدند تا با شواهدى از قوانین و نظامات شگفت انگیز طبیعت که در پرتو علوم طبیعى به آن دست یافته بودند، وجود خدا را اثبات کنند. گالیله (1564-1642)، رابرت بویل (1627-1691)، نیوتن (1642-1727) و... همه بر معتقدات دینى تکیه داشتند، به طورى که تامس اسپرت (1625-1690) نویسنده تاریخ انجمن سلطنتى بریتانیا، علم را یاور ارجمندى براى دین مى دانست.
این عده هر چند قائل به اصالت اتم بودند، لکن جهان را در ماده خلاصه نمى کردند؛ یعنى اتمیست مادى نبودند. البته این دانشمندان در این که تدبیر خداوند راجع به جهان چگونه و به چه کیفیت است، اختلاف نظر داشتند. در این دوران بر اثر عوامل گوناگون، اقتدار پاپ و کلیسا و روحانیت مسیحى ضعیف شده و مقاومت کلیسا در مقابل نهضت نوگرایى علمى اثر چندانى نداشت. قرن هجدهم را عصر عقل و روشنگرى نامیده اند و شاخصه اصلى رهبران فکرى آن پیروى از شریعت عقل، یعنى دین عقلانى بوده است در ابتداى این دوره شریعت عقل و وحى به عنوان دو طریق معتبر مطرح بودند، اما بعدها شریعت عقل که همان خداپرستى طبیعى بود، رونق بیشترى یافت و الهیات طبیعى جانشین وحى تلقى شد. عقل و کفایت آن در بررسى و تحلیل مسایل در رأس قرار گرفت و وحى و کتاب مقدس جنبه تبعى پیدا کرد. همچنین در این مرحله خداپرستان طبیعى با سیطره ارباب کلیسا در افتاده و در عقاید و شعایر مسیحیت به صورت شک و تردید و خرافه مى نگریستند.
این نهضت روشنگرى در مرحله سوم جنبه شکاکیت و الحاد به خود گرفت و به تخطئه انواع صور دین انجامید؛ از دانشمندان این دوره هولباخ آلمانى (1723-1789) است که منکر خدا و اختیار و بقاى روح بود و ماده را قایم به ذات و طبیعت را شایسته پرستش مى دانست. از دیگر دانشمندان این دوره دیوید هیوم (1711-1776) است که طرفدار اصالت تجربه و حس گرا بوده و به هیچ نوع معرفت عقلى جز مفاهیم و احکام ریاضى قایل نبوده، در معرفت برهانى از راه عقل خدشه کرده و در نتیجه اصل علیت را بى پایه مى داند و اساسا علیت را جز انتظار توالى مشاهدات چیزى نمى داند، وى برهان اثبات وجود خدا را به عنوان علت اولى بى پایه مى داند. کانت (1724-1804) هم از فلاسفه همین دوره بوده که در الهیات طبیعى تشکیک کرده، با این حال او راه دیگرى براى الهیات مى گشاید. در قرن نوزدهم رابطه علم و دین بیشتر جنبه تعارض و تنش پیدا کرده و تعارض علم و دین در محورهاى مختلفى مطرح و مورد کشمکش قرار گرفت که موارد تعارض را در قسمتهاى بعدى بیان خواهیم کرد.
محورهاى مهم تعارض که در قرن نوزدهم پیش آمد
1- انتقاد تاریخى از متون مقدس و تاریخ زندگى و عمر حضرت عیسى، این انتقاد زمانى بود که محققى آلمانى به نام داود شراوس و فیلسوف فرانسوى به نام ارنست رنان، تاریخ سرگذشت و عمر حضرت عیسى را محل بحث و بررسى و تحلیل قرار دادند. همچنین در این زمان روشن شد که کتاب مقدس اثر یک نویسنده نیست، بلکه در طول قرون و اعصار مؤلفان بسیارى آن را پدید آورده اند و همین تحقیقات و به دنبال آن، انتقاد منجر شد که عالم پروتستان به دو بخش عظیم تقسیم شود:
الف: بنیادپردازان که هرگونه تفتیش و انتقاد در کتب مقدس را حرام و ممنوع مى دانستند.
ب: تجددگرایان که بحث و بررسى در کتاب مقدس را جایز مى شمردند.
2- مسئله دیگرى که در این قرن پیش آمد و زمینه برخورد بیشتر علم با دین را موجب شد، نظریه جدید زمین شناسى بود که توسط چارلز لایل مطرح شد. وى معتقد بود تاریخ پیدایش و وجود کره زمین مبتنى بر ناموس تکامل و تطور تدریجى است، این نظریه به نام اونیفورمیسم (همشکل انگارى) معروف است، به خلاف نظریه سابق به نام کاتاسترونیسم که معتقد بود یک سلسله بلایاى عظیم رخ داده و خداوند در فواصل آنها، انواع جدیدى آفریده است.
3- نظریه انتخاب طبیعى و تکامل تدریجى انواع که داروین مطرح کرد و این نظریه خود پیامدهاى کلامى متعددى داشت، از جمله:
الف: معارضه با برهان اتقان صنع
ب: معارضه با اشرفیت انسان
ج: معارضه با هنجارهاى اخلاقى
د: معارضه با کتاب مقدس (تلخیص و اقتباس از علم و دین، ایان باربور، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى).