ابومستهل کمیت (برخورد با هشام بن عبدالملک)

English 7489 Views |

کمیت و هشام بن عبدالملک
«خالد بن عبدالله قسرى» قصیده کمیت را که در آن به هجو «یمن» پرداخته و مطلعش این بیت است:
الا حییت عنا یا مدینا *** و هل ناس تقول مسلمینا
خوانده بود و مى گفت: «به خدا سوگند، او را به کشتن مى دهم.» سپس سى کنیز را که در نهایت زیبائى و آراستگى و ادب بودند، برگزید و به گرانبهاترین قیمت خرید و هاشمیات را به آنان آموخت و با برده فروشى مخفیانه به سوى «هشام بن عبدالملک» فرستاد. هشام، همه را خرید و چون به آنها انس گرفت و به گفتگو پرداخت، فصاحت و ادب آنها را دریافت. و از ایشان خواست تا قرآن بخوانند و شعر بسرایند. آنها هاشمیات کمیت را، خواندند. هشام گفت: «واى بر شما! گوینده این شعر کیست؟» گفتند: «کمیت بن زید اسدى» است. گفت: «در کدام شهر است؟» گفتند: «در کوفه عراق است.» هشام به خالد که عامل او در عراق بود نامه اى نوشت که: «سر کمیت را براى من بفرست.» «کمیت» از همه جا بى خبر بود که به ناگاه گرد خانه اش را گرفتند، و او را دستگیر کردند و به زندان انداختند. کمیت با شخصى به نام «ابان بن ولید» عامل واسط، دوست بود. ابان غلامى را بر استرى نشاند. و به سوى کمیت فرستاد و به غلام گفت «اگر خود را به کمیت برسانى. آزاد خواهى بود و استر نیز از آن تو خواهد بود.»
به کمیت نوشت: «اما بعد، از سرنوشت تو که کشته شدن است، آگاهى یافتم امید است خداوند عز و جل نگذارد. اینک، مصلحت تو را در آن مى بینم که کسى را به دنبال «حبى» (مقصود زن کمیت است که او نیز از شیعیان بود) بفرستى و چون به نزدت آمد روپوش و لباس او را بپوشى و بگریزى و من امیدوارم که کسى متوجه بیرون آمدنت نشود.» غلام بر استر نشست و بقیه روز و تمام شب را در حرکت بود تا صبح به کوفه درآمد و ناشناس وارد زندان شد و داستان را براى کمیت بازگو کرد. کمیت کسى را به دنبال زن خود فرستاد و او را در جریان گذاشت و به وى گفت: «اى دخترعمو! والى بر تو گستاخى نمى کند و خویشاوندانت تو را وانمى گذارند و من اگر بر تو مى ترسیدم، تو را به خطر نمى انداختم.» زن جامه هاى خود را به تن کمیت کرد و گریبانش را ببست و به او گفت: «جلو بیا و باز گرد» کمیت چنین کرد. زن گفت: «غیر از کمى نارسائى که در شانه هایت هست، نقص دیگرى در تو نمى بینم. به نام خداى تعالى بیرون رو.» و دو تن از کنیزان خود را نیز با کمیت روانه کرد و کمیت از زندان بیرون آمد.
بر در زندان «ابووضاح حبیب بن بدیر» ایستاده بود و گروهى از جوانان بنى اسد با او بودند کسى متوجه کمیت نشد، جوانان از جلو او به راه افتادند تا به کوچه «شبیب» در ناحیه «کناس» رسیدند کمیت از کنار انجمنى از انجمنهاى بنى تمیم گذشت، یکى از آنها گفت: «به خداى کعبه سوگند که این مرد است.» و به غلامش دستور داد، تا او را دنبال کند. ابووضاح فریاد زد «اى فلان فلان شده. مى بینمت که از اول امروز در پى این زن افتاده اى.» و سپس با نیام شمشیر به وى اشاره کرد. غلام برگشت و ابووضاح کمیت را به داخل خانه برد. چون کار زندانبان به درازا کشید، کمیت را صدا کرد و جوابى نشنید، به زندان درآمد تا از وى خبر گیرد. زن کمیت فریاد زد: «بى مادر! دور شو.» زندانبان جامه بر تن درید و فریاد کنان به در خانه خالد آمد و او را در جریان گذاشت، خالد زن را فرا خواند و گفت: «اى دشمن خدا! با امیر مؤمنان از در فریب درآمدى؟ و دشمن او را گریزاندى! تو را سیاست و چنین و چنان خواهم کرد.» بنى اسد نزد وى گرد آمدند و گفتند: «تو را بر زن فریب خورده خاندان ما، راهى نیست.» خالد از آنان ترسید و زن را رها کرد. در همان هنگام که کمیت به خانه ابى وضاح درآمد، زاغى بر دیوار خانه نشست و نوا درداد، کمیت به ابى وضاح گفت: «مرا دستگیر خواهند کرد و دیوار خانه ات فرو مى ریزد» ابى وضاح گفت: «سبحان الله انشاء الله چنین نخواهد شد.» کمیت از علم زجر (کهانت) خبر داشت گفت: «به ناچار باید مرا به جاى دیگرى ببرى.» او را به نزد «بنى علقمه» که آنها نیز شیعه بودند آورد و کمیت آنجا ماند. و هنوز بامداد برنیامده بود که دیوارى که زاغ بر آن نشسته بود فرو ریخت.
مستهل گفت: «پدرم کمیت روزگارى را به توارى گذراند. تا آنکه یقین پیدا کرد که کمتر در جستجوى اویند، شبى در میان گروهى از بنى اسد و بنى تمیم بیرون آمد و نامه اى براى اشراف قریش که سرور آنان در آن روزگار «عنبسة بن سعید بن عاص» بود، فرستاده شخصیتهاى قریشى یکدیگر را ملاقات کردند و سپس به نزد عنبسه آمدند و گفتند: «اى ابا خالد! خداى تعالى، کرامتى به تو ارزانى داشته است و آن اینکه، کمیت بن زید اسدى که زبان آور «مضر» است و امیر مؤمنان! دستور کشته شدنش را داده، گریخته و به تو و به ما روى آورده است.» عنبسه گفت: «به او بگوئید به گور معاویه پسر هشام در دیر «حنیناء» پناهنده شود.» کمیت رفت و بر گور او خیمه زد، عنبسه از آنجا گذشت و به دیدار «مسلمة بن هشام» آمد و گفت: «اى ابا شاکر! کرامتى به تو روى آورده است که اگر به آن بگروى، سر به ثریا مى سائى! اگر بدانم که آن را به انجام مى رسانى مى گویم و الا پنهانش مى دارم.» مسلمة گفت: «آن کرامت چیست؟» عنبسه او را در جریان گذاشت و گفت: «کمیت شما را عموما و تو را به خصوص چنان مدح کرده است که مانند آن مسموع نیفتاده است.»
مسلمه گفت: «بر عهده من که آزادش کنم.» سپس به نزد پدر که نابهنگام بدیدار مادرش رفته بود، آمد. هشام گفت: «آیا به نیاز آمده اى؟» گفت: «آرى.» گفت: «هر چه غیر از کمیت است برآورده است.» گفت: «دوست ندارم که در برآوردن حاجتم استثناء آورى، مرا با کمیت چکار است.» مادرش گفت «به خدا سوگند باید حاجتش را هر چه هست برآورى.» هشام گفت: «نیازت را برآوردم، هر چند بیکران باشد.» مسلمه گفت: »حاجتم همان کمیت است. او به امان من در امان خداى، عز و جل خواهد بود. وى شاعر «مضر» است و در ستایش ما سخنى پرداخته است که مانند ندارد.: هشام گفت: »او را امان دادم و امان تو را به وى، امضاء کردم. پس مجلسى براى او فراهم کن که آنچه را درباره ما سروده است، بخواند.»
مسلمه مجلسى برپا کرد و «ابرش کلبى» نیز در آنجا بود و کمیت با چنان خطبه اى ارتجالى به سخن پرداخت که مانند آن هرگز مسموع نیفتاده بود و به قصیده رائیه خود هشام را ستود. گفته اند که آن چکامه را هم که به این مصرع شروع می شود ارتجالا سرود: «.... قف بالدیار وقوف زائر؛... در دیار یار بایست، ایستادن زیارتگر.» کمیت قصیده را خواند تا به این سخن خود رسید که:
ما ذا علیک من الوقو *** ف بها و إنک غیر صاغر
درجت علیک الغادیا *** ت الرائحات من الأعاصر
ترجمه: «چرا در دیار یار درنگ نکردى؟ تو که در آنجا خوار نبودى و از میان باد هاى سخت آن سرزمین تنها نسیم هاى ملایم صبح و شام بر تو مى وزید.» و در این قصیده مى گوید:
فالآن صرت إلى أمی *** ة و الأمور إلى المصائر
هشام با چوبدستى که در دست داشت، به مسلمه اشاره کرد و گفت: «بشنو! بشنو!» سپس کمیت اجازه خواست تا مرثیه اى را که در مرگ معاویه فرزند هشام سروده است، بخواند. هشام او را اجازه داد و او خواند:
سأبکیک للدنیا و للدین إننی *** رأیت ید المعروف بعدک شلت
أدامت علیکم بالسلام تحیة *** ملائکة الله الکرام و صل
«براى دنیا و دین بر تو مى گریم، چه دیدم که دست نیکى پس از تو شل شد درود و سلام فرشتگان بزرگ خداوند بر شما، پیوسته باد». هشام سخت گریست و پرده دار برخاست و او را آرام کرد و کمیت ایمن به خانه برگشت. افراد طایفه اش (مصریان) برایش هدایاى بسیارى آوردند و مسلمه به بیست هزار درهم و هشام به چهل هزار درهم براى وى دستور دادند. هشام نامه اى هم به خالد نوشت که: «کمیت و خانواده اش در امانند و تو را بر آنان تسلطى نیست.» بنى امیه نیز مال فراوانى براى او فراهم کردند. از آن قصیده جز آنچه مردم به یاد داشتند، در دست نیست و چون دیگران جمع آورى کرده و از خود کمیت درباره آن پرسیدند، گفت «چیزى از آن در حفظ ندارم آنچه گفتم منحصرا ارتجالى بود.»
در روایتى است که چون مسلمة بن هشام کمیت را پناه داد، خبر به هشام رسیده مسلمه را فرا خواند و گفت: «چرا بدون فرمان امیر مؤمنان پناهندگى دادى؟» گفت: «چنین نیست، بلکه من منتظر فرو نشستن خشم خلیفه بودم.» گفت: «او را بیاور که تو را پناه بخشیدن نیست.» مسلمه به کمیت گفت: «اى ابا مستهل! همانا امیر مومنان مرا به احضار تو فرمان داده است.» کمیت گفت: «آیا مرا به او مى سپارى؟» گفت: «نه، اما چاره اى برایت اندیشیده ام.» آنگاه به وى گفت: «معاویه پسر هشام، در همین روزها درگذشته است و هشام از مرگ او سخت اندوهناک است، چون شب درآید، بر گور او خیمه زن و من بچه هاى معاویه را مى فرستم تا با تو در رواق باشند، و چون هشام تو را فرا خواند آنان را از پیش مى فرستم تا جامه هاى خود به جامه هاى تو بندند و بگویند این به قبر پدر ما پناه آورده است و ما به پناه دادن او سزاواریم.»
بامداد هشام بر حسب عادت از کاخ خود روى به گورستان آورد و گفت: «این «خیمه» چیست؟» گفتند: «شاید کسى به قبر پناهنده شده است.» گفت: «هر کس غیر از کمیت باشد در امان است که او را پناهى نخواهد بود.» گفتند: «کمیت است.» گفت: «هر چه سخت تر احضارش کنید.» و چون او را آوردند بچه ها جامه هاى خود را به جامه او پیوند زده بودند، چون هشام به آنان نگریست، چشمانش پر اشک شد و به گریه افتاد. گفتند: «اى امیر مومنان! کمیت به گور پدر ما پناهنده شده است، پدر ما مرد و بهره خود را از دنیا برد اینک کمیت را به او و به ما ببخش! و ما را درباره کسى که به گور او پناه آورده است، شرمنده مکن!» هشام آنقدر گریست که به شیون افتاد، آنگاه روى به کمیت آورد و گفت: تو گوینده این شعرى؟
و الا فقولوا غیرها تتعرفوا *** نواصیها تروى بناوهى شزب
«اگر چنین نیست، سخن دیگرى بگوئید، تا پیشانى اسبهاى لاغر اندامى که ما را به منزل مى رسانند باز شناسید». نه به خدا سوگند (آنچه اسبش خوانده اى، اسب نیست، بلکه) خرى از خرهاى وحشى حجاز است.
کمیت گفت: «الحمدلله» و هشام پاسخ داد: «آرى الحمدلله، این خدا کیست؟» کمیت گفت: «خداوندى است که آفریننده و پدید آرنده حمد است؛ خدائى که خود را به حمد ویژگى داد و فرشتگان خویشتن را بدان مأمور فرمود و آن را سرآغاز کتاب و سرانجام سپاس خود و سخن بهشتیان ساخت. او را مى ستایم ستایشى که اهل یقین به آن رسیده اند و با روشن بینى آن را دریافته اند. گواهى مى دهم به آنچه که او خود درباره خویشتن گواهى داده است. خداوند دادگستر و یکتاى بى مانند و گواهى مى دهم که «محمد» بنده عربى و فرستاده «امى» او است! او را فرستاد، در حالی که مردم گرفتار حیرت و سرگشته وادى ظلمت بودند و روزگار ابهت گمراهى بر دوام بود و او به آنچه از جانب خداوند مأموریت داشت، تبلیغ فرمود. و امت خویش را اندرز داد و در راه خدا، پیکار کرد و پروردگار خویش را تا دم مرگ پرستش نمود. درود و سلام مدام خداوند بر او باد.»
سپس آغاز به سخن کرد و از هجوى که از بنى امیه کرده بود، پوزش طلبید و ابیاتى از قصیده رائیه خود را در مدح آنان خواند. هشام گفت: «واى بر تو اى کمیت! چه کسى گمراهى را در چشمانت آراست، و تو را به کورى کشاند؟» گفت: «همان کسى که پدر ما را از بهشت، بیرون کرد و پیمان را، از یاد او برد و اراده استوارى در او نیافت.» هشام گفت: بگو ببینم تو گوینده این شعر نیستى که:
فیا موقدا نارا لغیرک ضوؤها *** و یا حاطبا فی غیر حبلک تحطب
«اى برافروزنده آتش که فروغ آن براى دیگران است! و اى هیزم شکنى که هیزم ها را در طناب دیگران مى ریزى!». گفت: بگذر که من گوینده این شعرم که:
إلى آل بیت أبی مالک *** مناخ هو الأرحب الأسهل
نمت بأرحامنا الداخلا *** ت من حیث لا ینکر المدخل
بمرة و النضر و المالکی *** ن رهط هم الأنبل الأنبل
وجدنا قریشا قریش البطاح *** على ما بنى الأول الأول
بهم أصلح الله بعد الفساد *** و حیص من الفتق ما رعبلوا
«خاندان ابى مالک را، جایگاهى خوش و آسان است. ما به ارحامى بستگى داریم که از مدخلى مى آیند که ناشناخته نیست. به سبب «مره» و «مضر» و مالکیان که خاندانى سخت شریف و نجیبند، قریش، قریش سرزمینهاى مکه را بر همان اساسى یافتیم که پیشینیانشان نهاده بودند. خداوند به برکت آنها، نابسامانیها را سامان بخشید، و شکافها را پر کرد.»
هشام گفت: و توئى گوینده این شعر:
لا کعبد الملیک أو کولید *** أو سلیمان بعد أو کهشام
من یمت لا یمت فقیدا و من یح *** ی فلا ذو إل و لا ذو ذمام
«نه چون عبدالملک یا ولید یا سلیمان یا هشام که چون بمیرند نامى از آنها نماند و چون زنده باشند عهد و پیمانى را رعایت نمى کنند.» واى بر تو اى کمیت! ما را از کسانى دانسته اى که (خداوند درباره آنها فرموده است)، «لا یرقب فى مؤمن الا و لا ذمة.»
گفت: اى امیر مؤمنان! نه بلکه من گوینده این شعرم که:
فالآن صرت إلى أمی *** ة و الأمور إلى المصائر
و الآن صرت بها إلى الم *** صیب کمهتد بالأمس حائر
«اکنون به سوى بنى امیه بازگشتم و کارها به مسیر خود باز مى گردد. اینک چون ره یافته اى که تا دیروز سرگردان مى نمود، به مقصد خود رسیدم.» هشام گفت: و تو گوینده این شعرى که:
فقل لبنی أمیة حیث حلوا *** و إن خفت المهند و القطیعا
أجاع الله من أشبعتموه *** و أشبع من بجورکم أجیعا
بمرضی السیاسة هاشمی *** یکون حیا لأمته ربیعا
«به بنى امیه در هر جا فرود آیند، هر چند از شمشیر و تازیانه شان بترسى، بگو خدا گرسنه دارد آن که شما سیرش کردید و سیر کناد آن را که به ستم شما گرسنه ماند. شما به جاى سیاستمدار دلخواه هاشمى نسبى که براى امت وجود با برکت و بهارى شکوفا بود نشستید.» کمیت گفت: «اى امیر مؤمنان! جاى سرزنش نیست، اگر مصلحت مى بینى از سخن دروغ من درگذر.» گفت: «چگونه درگذرم؟» گفت: به این سخن راستم که:
أورثته الحصان أم هشام *** حسبا ثاقبا و وجها نضیرا
و تعاطى به ابن عائشة البد *** ر فأمسى له رقیبا نظیرا
و کساه أبو الخلائف مروا *** ن سناء المکارم المأثورا
لم تجهم له البطاح و لکن *** وجدتها له معانا و دورا
«مادر پاکدامن هشام، حسبى درخشان و چهره اى تابان براى فرزند خویش به ارث گذاشت. و بدان سبب پسر عایشه با ماه شب چهارده برابر شد و رقیب و نظیر آن گردید. و ابوالخلاف، مروان نیز جامه اى بلند از مکارم اخلاق بر تن وى کرد. سرزمینهاى مکه با هشام به ترشرویى برابر نمى شوند بلکه خویشتن را پناهگاه و خانه او می دانند.»
هشام که تکیه داده بود، راست نشست و گفت: «شعر را باید چنین گفت.» این سخن را به سالم بن عبدالله بن عمر که در کنارش بود، گفت. سپس به کمیت گفت: «از تو خشنود شدم.» و وى دست هشام را بوسه زد و گفت: «اى امیر مؤمنان! اگر مصلحت مى بینى بر تشریف من بیفزا و خالد را بر من فرماندهى مده.» گفت: «چنین کردم» و نامه اى نوشت که در آن به دادن 40 هزار درهم و 30 جامه از جامه هاى ویژه خود به کمیت فرمان رفته بود! و به خالد نیز نوشت که زن کمیت را آزاد کند و 20 هزار درهم و 30 جامه به وى بدهد و خالد چنین کرد.
هشام بن عبدالملک دل در گرو کنیزى داشت که «صدوفش» مى گفتند. وى اهل مدینه بود و او را به قیمت زیادى براى هشام خریده بودند. روزى در موردى این کنیز را، سرزنش کرد و سوگند خورد که با او آغاز سخن نکند. کمیت بر هشام وارد شد و وى را اندوهگین یافت. گفت: «اى امیر مؤمنان! چرا غمناکى؟ که خداوند اندوهگینت نکناد.» هشام داستان را براى کمیت بازگو کرد، کمیت ساعتى ساکت ماند و سپس به سرودن این شعر پرداخت: «تو «صدوف» را سرزنش کردى یا او تو را؟ و سرزنش چون توئى براى کسى چون او سرافرازى است. به ملامت دائمى خویش منشین که دل در گرو مهر او دارى. زیر بار گران نمى رود، مگر آن کس که توانائى تحمل آن را داشته باشد، و تو در این مورد ناتوانى.»
هشام گفت: «به خدا سوگند راست گفتى.» پس برخاست و به اندرون به سوى صدوف رفت. او نیز برخاست و دست به گردن هشام درآورد کمیت نیز به خانه خود برگشت. پس از آن هشام هزار دینار و صدوف نیز همین مقدار درهم براى کمیت فرستادند.

ولادت و شهادت کمیت
کمیت در سال شصتم از هجرت درست در سنه شهادت امام سبط شهید (حضرت امام حسین) (درود خدا بر او باد) به دنیا آمد. و در دنیاى خویش به خشنودى و خوشبختى زیست. و همه این زندگى را در راهى که خدایش برایش خواسته بود، گذراند و مردم را به راه راست فرا خواند. تا آنگاه که به برکت دعاى امام زین العابدین (ع) قلم تقدیر، سرنوشت شهادت را به نامش رقم زد. و خدا نگهبان خون پاک به زمین ریخته اوست. شهادتش در کوفه و در زمان خلافت «مروان بن محمد» به سال 126 ه ق اتفاق افتاد، و سبب مرگش همان بود که «حجر بن عبدالجبار» آورده و گفته است که جعفریان (جعفریه: «مغیرة بن سعید» و «بیان» و یاران ششگانه این دواند که آنها را «وصفاء» مى گفتند)، بر خالد قسرى خروج کردند. او بى خبر بر منبر خطبه مى خواند که اینان در قیافه شلوار پوشیدگان بیرون ریختند و فریاد کردند: «لبیک جعفر، لبیک جعفر.»
خالد، در حین خطبه، از جریان خبر یافت و به دهشت افتاد و بى آنکه بفهمد چه مى گوید، گفت: «اطعمونى ماء؛ آبم بدهید.» مردم بر جعفریان شوریدند، و آنها را دستگیر کردند، و به مسجد آوردند و بوته هاى نى حاضر نموده و به نفت آلودند و به یکى از آنها دادند و گفتند: نگه دار. و آنقدر او را زدند تا چنین کرد، سپس بوته ها را آتش زدند و همه آنها را سوزاندند. چون خالد از عراق معزول شد، و یوسف بن عمرو، پس از وى حکمرانى یافت، کمیت بر او وارد شد و براى وى، پس از کشتن زید بن على مدیحه اى گفته بود که سروده خویش را چنین خواند:
خرجت لهم تمشی البراح و لم تکن *** کمن حصنه فیه الرتاج المضبب
و ما خالد یستطعم الماء فاغرا *** بعدلک و الداعی إلى الموت ینعب
«آشکارا به میان مردم آمدى، و چون کسى نبودى که کاخش درى بزرگ و و قفل زده دارد. خالدى که با دهان باز آب مى خواست و کشندگان او فریاد مى کشیدند، همانند تو نخواهد بود.»
در این حال، هشت تن سپاهى که بالاى سر یوسف بن عمرو ایستاده بودند، به نفع خالد به تعقیب افتادند و سر شمشیرهاى خود را بر شکم کمیت نهادند و فرو بردند و گفتند: «براى امیر پیش از آنکه از او اجازه بگیرى، شعر مى خوانى؟» و خون پیوسته از او مى ریخت تا سرانجام درگذشت. مستهل، فرزند کمیت آورده است که من، در هنگام مرگ پدر بر بالینش بودم. او در لحظات مرگ بى هوش شد و چون به هوش آمد، سه بار گفت: «بار خدایا! خاندان محمد (ص).» آنگاه به من گفت: «پسرم! دوست مى داشتم که زنان بنى کلب را به این بیت هجو نمى کردم که:
مع العضروط و العسفاء ألقوا *** برادعهن غیر محصنینا
«آنها، با چاکران و مزدوران، به ناپاکى، جامه از تن زنان بنى کلب برگرفتند». چه، نسبت تبهکارى به همه زنها داده ام. به خدا سوگند هیچ شبى از خانه بیرون نیامدم، مگر آنکه مى ترسیدم که ستارگان آسمان بر سرم فرو ریزند.»
سپس گفت: «فرزندم! در روایات، به من چنین رسیده است که در پشت دروازه «کوفه» خندقى کنده مى شود، و مردگان را از گور بیرون مى آورند و به گورهاى دیگر مى برند. مرا در پشت کوفه دفن مکن، و چون بمیرم مرا به جایگاهى که آن را «مکران» مى گویند، ببر و آنجا به خاک بسپار.» او را در همان موضع به خاک سپردند و وى، اول کسى است که در آن گورستان که تا امروز به نام قبرستان بنى اسد است، به خاک رفت.

Sources

عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 2 صفحه 298، جلد 4 صفحه 40

ابوالفرج اصفهانی- الأغانی- جلد 17 صفحه 12، 22، 24، 43

محمدخلیل الخلایله- معاهد التنصیص- جلد 3 صفحه 106 رقم 148

ابن عبد ربه- العقد الفرید- جلد 1 صفحه 257

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information