نسبت فلسفه اسلامی با چهارچوب فرهنگ اسلامی

English 4385 Views |

فلسفه اسلامی به طرق گوناگون می تواند تعریف شود، اما دیدگاهی که در اینجا اتخاذ شده است این است که فلسفه اسلامی شیوه ای از فلسفه است که در چهارچوب فرهنگ اسلامی پدید آمده است. این تعریف بیان نمی کند که فلسفه اسلامی الزاماً با موضوعات دینی مربوط باشد و یا حتی اینکه اختصاصاً به وسیله مسلمانها به وجود آمده باشد.

الف) سالهای اولیه فلسفه اسلامی:

فلسفه اسلامی رابطه ای تنگاتنگ با فلسفه یونانی دارد، گرچه این رابطه ای است که می تواند در آن اغراق شود. درست از همان آغاز اسلام، سؤالات نظری مطرح می شد، سؤالاتی که می توانست تا حدی با ارجاع به متون اسلامی، نظیر قرآن، عرف جامعه و اقوال و سخنان رایج پیامبر و اصحابش، پاسخ داده شود. بر این پایه اولیه طیف وسیعی از آنچه بعداً به عنوان علوم اسلامی شناخته شدند شکل گرفت که عمدتاً عبارت بودند از قانون شرع، زبان عربی و اشکالی از علم کلام که درکهای متفاوتی از اسلام را به نمایش می گذاشتند.

1- رابطه فتوحات اولیه مسلمانان با آغاز و بسط فلسفه:
فتوحات اولیه مسلمانها، آنها را در تماس نزدیک با مراکز تمدن که عمیقاً تحت نفوذ مسیحیت و یهودیت و نیز فرهنگ یونانی بودند، قرار داد. بسیاری از حکام می خواستند که انواع علم و معرفت یونانی را بفهمند و به کار گیرند، که بعضی عملی و برخی نظری بودند و نهضت بزرگی در زمینه ترجمه شروع شد که از حمایت رسمی برای جذب و همگون سازی فرهنگ یونانی برخوردار بود.
این امر اثری شگرف بر تمام حوزه های فلسفه اسلامی گذاشت. فلسفه نوافلاطونی به طور قطعی، مکتب غالب اندیشه گردید. این مکتب دقیقاً از برنامه درسی فلسفه یونانی (مشائی) پیروی می کرد که از همان آغاز به عالم اسلام انتقال یافت. این مکتب بر توافق بین افلاطون و ارسطو در زمینه طیفی از موضوعات تأکید داشت و اندیشه های برخی نویسندگان نوافلاطونی را در درون خود جذب نمود.
گروهی برجسته از متفکران نوافلاطونی، اخوان الصفا بودند که برای تسهیل سعادت معنوی از طریق کمال فلسفی، فلسفه ای التقاطی ارائه کردند. با این وجود، همچنین فلسفه ارسطوئی در فلسفه اسلامی بسط و گسترش یافت، خصوصاً توسط متفکرانی که تحت تأثیر اندیشه منطقی و مابعدالطبیعی ارسطویی بودند. و مکتب افلاطونی در فلسفه اسلامی که ملهم از شخصیت سقراط و طبیعت ظاهرا روحانی تر افلاطون در مقایسه با ارسطو بود، بسط و گسترش یافت.
حتی متفکرانی وجود داشتند که به نظر می رسد تحت تأثیر شکاکیت یونانی بوده اند که عمدتاً موضعی مخالف دین داشتند و ابن راوندی و محمدبن زکریا رازی، انتقادی بسیار دقیق درباره بسیاری از آراء عمدتاً مابعدالطبیعی اسلام ارائه کردند.

2- اولین فیلسوفان اسلامی:
کندی که اغلب اولین فیلسوف عرب نامیده می شود، از رویکردی کاملا! نوافلاطونی پیروی می کرد. یحیی بن عدی یکی از نخستین فیلسوفان بغداد در واقع مسیحی بود و شاگرد او، فارابی، بسیاری از موضوعات فلسفی چهار قرن بعد را ابداع کرد.
به نظر فارابی، آثار ارسطو موضوعات مهمی را برای درک و شناخت ماهیت جهان، به خصوص پیدایش آن، مطرح می کند.
ارسطو می گفت جهان ازلی است، که به نظر می رسد با این مطلب در قرآن که خداوند جهان را از عدم آفرید، در تعارض است. فارابی، فرآیند صدور را به عنوان نظریه آفرینش خود مطرح کرد، یعنی این مفهوم که جهان هستی به طور دائم از منبع کمال جریان دارد و بنابراین، جهان در یک زمان معین خلق نشده است.
وی همچنین آثار زیادی درباره منطق یونانی نوشت، و استدلال نمود که در پشت زبان طبیعی، منطق وجود دارد، و از این رو شناخت منطق نسبت به درک و شناخت زبان دستاوردی ژرفتر و مهمتر به ارمغان می آورد. همچنین به نظر می رسد که این ایده، اهمیت زبان را تهدید می کرد، به خصوص زبان عربی که خداوند قرآن را به آن زبان بر محمد (ص) وحی کرد.
اندیشمندان بی شماری از جمله عامری، سجستانی و توحیدی به شدت از فارابی تأثیر پذیرفتند و این تأثیر مطمئناً نقش مهمی در نشان دادن اهمیت آراء و روش شناسی او برای فلسفه اسلامی در قرون بعدی داشته است.
ابن سینا این شکل از تفکر را به شیوه ای بسیار خلاقانه تر گسترش داد. و این دیدگاه را مطرح ساخت که جهان شامل حوادث کاملاً مبتنی بر اصل ضرورت است، به استثناء خدا. این نظر منجر به واکنش شدید از سوی غزالی شد، که در انتقاد از فلسفه مشائی بیان نمود که این فلسفه هم با دین ناسازگار است و هم بر پایه اصول خود، فاقد اعتبار است.
او به برخی از مشکلات عمده، اشاره کرد که با گسترش فلسفه نوافلاطونی در فلسفه اسلامی ایجاد شدند و استدلال کردند در حالی که باید فلسفه را رد نمود اما منطق به عنوان ابزاری عقلی می بایست حفظ شود. این نظر در بخش عظیمی از دنیای اسلام بسیار پرنفوذ گردید و فلسفه تا قرن نوزدهم به بوته فراموشی سپرده شد.

ب) فلسفه در اسپانیا و آفریقای شمالی:

آمیزه ای غنی و منحصر به فرد از فلسفه در اندلس (بخش اسلامی شبه جزیره ایبری) و شمال آفریقا رشد و شکوفایی یافت. ابن مسره از گونه ای از عرفان دفاع می کرد و این نوع اندیشه برای ابن طفیل و ابن باجه دارای اهمیت بود، که برای آنها تقابل بین فرد در جامعه و فردی که عمدتاً با خدا ارتباط دارد تبدیل به موضوع بسیار مهمی شد.
اغلب، این بحث وجود داشت که سطح بالاتری از ادراک جهان هستی به وسیله کسانی می تواند به دست آید که بتوانند آگاهی دینی خود را خارج از چهارچوب دین مرسوم، گسترش دهند و این دیدگاهی بود که از آن حمایت می شد، و به بخشی از تبیینی بسیار پیچیده درباره پیوند بین دین و عقل تبدیل شد که ابن رشد موجد آن بود.
او از فلسفه در مقابل حملات غزالی، قاطعانه دفاع کرد و همچنین شرح و تفسیری ارسطویی تر از آنچه که ابن سینا عرضه کرده بود ارائه نمود. او استدلال کرد که راههای مختلفی به سوی خداوند وجود دارد که همگی به یکسان معتبر هستند و راهی که فیلسوف می تواند در پیش گیرد راهی بر اساس استفاده مستقل از عقل است، در حالی که فرد معمولی جامعه باید به دستورات و انجام وظایف مذهبی قانع باشد.
ابن سبعین، در مقابل، استدلال می کرد که فلسفه و منطق ارسطویی در تلاش برای درک حقیقت بی فایده اند زیرا آن مفاهیم نمی توانند وحدت بنیادینی را که در کنه واقعیت نهفته است نشان دهند، یعنی وحدتی که از یگانگی خداوند ریشه می گیرد، و بنابراین ما به صورت کاملا جدیدی از تفکر نیازمندیم که برای وظیفه نشان دادن وحدت و یگانگی جهان مناسب باشد.
متفکری که شاید بیشتر به خاطر کار و پژوهش خود و یگانگی در باب تاریخ و جامعه شناسی شناخته شده باشد تا فلسفه ابن خلدون است. با این وجود او از لحاظ فلسفی نویسنده ای مهم است که خلاصه ای عالی از جنبشهای پیشین فلسفی در جهان اسلام، گرچه از دیدگاه محافظه کارانه (اشعری) ارائه می کند.

ج) فلسفه عرفانی:

فلسفه عرفانی در اسلام، سنت پایدار تعاطی فلسفی را درون دنیای اسلام نشان می دهد. بعضی از فیلسوفان تلاش کردند تا عرفان را با تفکر مشائی پیوند دهند، در حالی که عده ای دیگر عرفان را در مقابل فلسفه ارسطویی می دانستند. غزالی در منزلت بخشیدن به عرفان در شکل صوفیانه اش تأثیر زیادی داشت، اما در واقع متفکران دیگری مانند سهروردی و ابن عربی بودند که تفکر عرفانی واقعا مدون را به وجود آوردند. با این حال آنها، اگرچه به طرق گوناگون، روایتهایی پدید آوردند که چگونه می توان به تفکر فلسفی پرداخت که با رویکردهای عرفانی به واقعیت موافق باشد و خود آگاهانه خلاف جهت فلسفه مشائی حرکت کند.
ابن عربی بر تحلیل سطوح مختلف هستی و پیوندهایی که بین آنها وجود دارد توجه کرد، در حالی که سهروردی بنیانگذار اصلی فلسفه اشراقی است. این فلسفه سعی می کند مابعدالطبیعه و منطق ارسطویی را با چیزی جایگزین کند که بر اساس ارتباط بین نور به عنوان اصل عمده آفرینش و علم، و آنچه که نور علت خلق آن است – یعنی کل جهان واقعیت – استوار است.
این سنت پیروان زیادی داشته است از جمله طوسی، ملاصدرا، میرداماد و حاج ملاهادی سبزواری و در دنیای فارسی زبانان تا به امروز پرطرفدار بوده است. شاه ولی الله دامنه نفوذ این مکتب فکری را تا شبه قاره هند گسترش داد.

در بخش دوم مقاله نسبت فلسفه اسلامی با چهارچوب فرهنگ اسلامی به موضوعاتی چون رابطه فلسفه و علوم اسلامی و وضعیت فلسفه اسلامی در دنیای معاصر جهان اسلام پرداخته می شود.

د) فلسفه اسلامی و علوم اسلامی:

1- فلسفه و کلام:
فلسفه اسلامی همیشه رابطه نسبتاً دشواری با علوم اسلامی داشته است، یعنی آن نوع علومی که برای پاسخ به پرسشهای نظری پیوند نزدیکی با دین اسلام دارند که شامل حقوق، کلام، زبان و مطالعه خود متون مذهبی می شوند.
بسیاری از متکلمین نظیر ابن حزم، جوینی و فخرالدین رازی، روایتهایی درباره کلام اسلامی عرضه کردند که از نظریه ای خاص در باب اینکه چگونه باید به تفسیر متون دینی پرداخت جانبداری می کردند. آنها گرایش داشتند از رویکرد محدودی در تفسیر دفاع کنند، که استفاده از قیاس تمثیلی و نیز این نظر که فلسفه نظامی بی طرف برای بررسی واقعیت است که می تواند برای هر چیز به کار گرفته شود، رد می کردند. بیشتر متکلمین اشعری مذهب بودند، که نشان می دهد آنها با این نظر مخالف بودند که آراء اخلاقی و مذهبی می توانند از لحاظ عینی درست باشند. اشاعره استدلال می کردند، آنچه چنین آرائی را معتبر می سازد، این است که خداوند می گوید آنها درست هستند و هیچ دلیل دیگری برای پذیرفتن آنها غیر از این وجود ندارد. این نظر، خصوصاً، تأثیری قوی بر اخلاق داشت، جایی که بحث و مشاجره فراوانی بین عینیت گراها و ذهن گراها وجود داشت، و گروه اخیر استدلال می کردند که یک عمل عادلانه است اگر و فقط اگر خداوند بگوید که آن عادلانه است. بسیاری از متفکرین درباره چگونگی آشتی دادن فضایل اجتماعی، که مستلزم جزئی از یک جامعه بودن و پیروی از قوانین و احکام دین است، با فضایل عقلانی، که به شیوه زندگی منزوی ترین گرایش دارد، کتابهائی نوشتند. ابن مسکویه و طوسی شرحهایی پیچیده ای از تعارض آشکار بین انواع مختلف این فضایل بسط دادند.

2- فلسفه و سیاست:
فلسفه سیاسی در اسلام برای راههای درک ماهیت دولت به متفکران یونانی نگاه می کرد، با این حال آراء افلاطونی را درباره دولت به طور کلی با مفاهیم قرآنی پیوند داد، که با توجه به طبیعت اساساً مبتنی بر سلسله مراتب هر دو روایت کار دشواری نیست. حتی متفکرانی که به فلسفه اشراقی گرایش یافتند، نظیر دوانی، آثاری درباره فلسفه سیاسی نوشتند و استدلال کردند که ساختار دولت باید مبین نیازهای مادی و معنوی شهروندان باشد. از طریق تمایز دقیق نقش خود در دولت و از طریق رهبری کسانی که در معرفت دینی و فلسفی مهارت دارند، هر کسی جایگاهی قابل قبول در جامعه و آزادی همل برای تکامل معنوی به مرتبه ای شایسته پیدا می کند.

3- فلسفه و مسئله حیات پس از مرگ
مسائل خاصی در بحثهای مربوط به ماهیت روح مطرح شد. طبق روایت ارسطو که به طور کلی فلاسفه اسلامی آن را به کار بردند، روح جزء مکمل شخص به عنوان صورت آن است و هرگاه شخص بمیرد، روح نیز از بین می رود. به نظر می رسد که این قول مفهوم زندگی پس از مرگ را که مفهومی بسیار مهم در اسلام است، نقض می کند. حتی آراء افلاطونی درباره روح، در مقایسه با توصیفهای کاملاً عینی درباره زندگی پس از مرگ در اسلام، به نظر می رسد که بر تجرد آن تأکید می کند. بسیاری از فیلسوفان سعی کردند برای این استدلال که زبان دینی که از روح بحث می کند، فقط تمثیلی است و قصد از آن تأثیر گذاردن بر جامعه به طور عام است یعنی زمینه وسیعتری وجود دارد که زندگیشان در درون آن می گذرد و بیشتر از خود زندگی آنها ادامه می یابد پاسخی پیدا کنند. آنها به سبب نظریه هایی که دیدگاه پیچیده ای را درباره انواع گوناگون معنا – که یک عبارت ممکن است داشته باشد – ارائه می کرد و به منظور اینکه برای خوانندگان مختلف جاذبه داشته باشد و کارکردهای متفاوتی را انجام دهند، توانستند به این شیوه استدلال کنند. واقعا فقط فیلسوف است که توانائی درک این طیف از معانی را دارد و کسانی که در علوم اسلامی تحقیق می کنند نمی دانند چگونه به این موضوعها که بیرون از حوزه تخصصی آنهاست بپردازند. گرچه آنهایی که در پرداختن به فقه مهارت دارند می دانند چگونه بین احکام شرعی متفاوت داوری کنند، اگر ما خواهان این هستیم که به آنچه ساختار عمیق خود حقوق نامیده می شود، دست یابیم، به فهم فلسفه حقوق در اسلام نیاز داریم. همچنین، گرچه قرآن، پیروان خود را به کشف حقایق درباره جهان تشویق می کند، اما از طریق فلسفه علم است که می توانیم اصول نظری علم را که در پشت آن واقعیت فیزیکی قرار دارد درک کنیم.

4- فلسفه و زیبائی شناسی و منطق:
در مقابله با فلسفه، بسیاری از مسائل دین، در حوزه زیبائی شناسی پدید آمد. قواعد شعری که به طور سنتی در فرهنگ عربی وجود داشت، در مقابل کاربرد فن شعر ارسطو در مورد شعر قرار گرفت.
یکی از جنبه های جالب زیبایی شناسی اسلامی، این است که به شعر به عنوان صورتی منطقی برخورد نمود، گرچه شعر در کنار زنجیره صور منطقی که در ورای تمامی زبان و تجربه ما قرار دارد، از ارزش برهانی پایینی برخوردار است. این بحث در مطالعات معرفت شناسی و منطق توضیح داده می شود. منطق بعداً در فلسفه اسلامی نقش عمده ای ایفا نمود و این نظریه که منطق مجموعه ای بنیادی از فنون و روشها را ارائه می دهد که در پشت آنچه که ما فکر می کنیم یا انجام می دهیم قرار دارد، خیلی هیجان انگیز و تحریک کننده احساس شد.
بسیاری از متکلمین که به فلسفه حمله می کردند، مدافعان جدی منطق به عنوان ابزاری برای بحث و جدل بودند و ابن تیمیه که نقدی تند بر منطق ارسطویی نگاشت، یک استثناء است. او استدلال کرد که منطق مستلزم مابعدالطبیعه ارسطویی است و بنابراین هر کسی که می خواهد خود را از تأثیر سوء فلسفه دور نگه دارد، باید آن را رها کند. به هرحال، احترام عمومی برای منطق، چهارچوبی را برای این تصور فراهم می کند که رشته ای از رویکردهای منطقی وجود دارد که برای افراد مختلف – که هر یک از آنها به سطوح مختلف جامعه تعلق دارند – مناسب است. برای مثال، برای متکلم و حقوقدان، فن جدل شیوه ای مناسب است، چون جدل به طور منطقی از قضایای عموماً پذیرفته شده، به نتایجی دست می یابد که معتبر دانسته شده است، اما فقط، در حدودی که آن مقدمات اجازه می دهد. این بدان معناست که برای مثال، در زمینه کلام، اگر ما حقایق قرآن را بپذیریم و اصول کلام را به کار گیریم، نتایج معینی در پی خواهد داشت؛ اما اگر حقایق قرآن را نپذیریم، پذیرش آن نتایج، غیرقابل اعتماد خواهد بود. فیلسوفان از هر کس دیگری متمایز هستند؛ از آن جهت که آنها تنها افرادی هستند که مقدمات کاملاً یقینی و کلی را به کار می گیرند و لذا استنتاجهای آنها، از کلیت و غیر اعتبار کامل برخوردار است. وقتی موضوع علم و معرفت مطرح می شود، ما تقابل مشابه را می یابیم. مردم عادی می توانند چیزهایی را درباره آنچه پیرامون آنهاست و همچنین ماهیت روحانی واقعیت بدانند، اما آنها به تصورات و تمثیلهای دین و توانایی حواسشان محدود هستند. در مقابل، فیلسوفان از طریق کاربرد منطق، و از طریق استعداد و توانایی خود، برای کمال بخشیدن به درک و شناخت خود می توانند به سطوح بسیار عالیتر معرفت دست یابند و با اصولی که در بطن کل واقعیت نهفته است ارتباط پیدا کنند.

هـ) فلسفه اسلامی در دنیای جدید:

بعد از مرگ ابن رشد، فلسفه اسلامی به شیوه مشائی در دنیای عرب از رونق افتاد، گرچه در این زمان انتقال فلسفه اسلامی به اروپای غربی آغاز شده بود و تأثیری شگرف بر مسیری که اروپای قرن وسطایی و رنسانس طی نمود، با جا گذاشت. در دنیای فارسی زبان، فلسفه اسلامی در پیروی از یک برنامه درسی عمدتاً اشراقی تا به امروز ادامه یافته است؛ اما در دنیای عرب تا قرن 19 حداقل به شکل مشائی آن، رو به زوال گذاشت. در مقابل، فلسفه عرفانی به رشد و شکوفایی خود ادامه داد، گرچه هیچ متفکری در سطح قدرت نوآوری ابن عربی یا ابن سبعین ظهور نیافت. افغانی و محمد عبده تلاش کردند که به اصولی عقلانی دست یابند که هم به طرز بارزی اسلامی و هم اینکه برای زندگی در جوامع علمی امروزی مناسب باشد، بحثی که در فلسفه اسلامی، تا به امروز ادامه دارد. اقبال لاهوری آمیزه ای نسبتاً التقاطی از فلسفه اسلامی و اروپایی به وجود آورد، و بعضی از متفکرین به بسط بنیادگرائی اسلامی نسبت به پدیده مدرنیته واکنش نشان دادند.
این پدیده، خصومت پیشین با فلسفه را به دلیل بازگشت به اصول اولیه اسلام احیاء کرد و مدرنیته را به عنوان راه دخالت امپریالیستی غربی رد نمود. تأثیر پژوهشهای غربی بر فلسفه اسلامی همیشه مفید نبوده است و شرق شناسی گاهی اوقات به تأکید بیش از حد بر وابستگی فلسفه اسلامی به تفکر یونانی و ممانعت از در نظر گرفتن فلسفه اسلامی به عنوان فلسفه حقیقی انجامیده است. به عبارت دیگر، در بیشتر آثار تفسیری، پرداختن به شرایط تاریخی که تحت آن فلسفه پدید آمد، در مقایسه با شأن و منزلت خود آراء بیش از حد مورد توجه بوده است. در حالی که هنوز مشاجرات زیادی وجود دارد که مربوط است به شیوه هایی که باید در فلسفه اسلامی ادامه یابد، همان طور که این وضعیت در مورد همه انواع فلسفه صادق است، تردید اندکی درباره دستاوردهای عمده و اهمیت مستمر آن می تواند وجود داشته باشد.

Sources

محمود زارعی بلشتی- دائرةالمعارف فلسفه راتلج- امیرکبیر، 1385- صفحه 42-35

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information